هرچه می بینم ، تو در قلب منی . از زیبایی حضور - تا شیدایی و شور ، اینجا ماوا گزیده ای . نه با خود - که تو بر من نمی نگری ، اما این خانه ی خلوت همارگی ، شو ق تو دارد و تو شوق بی من ! گویی که هیچ فریادی از من نمی شنوی ، و هیچ سایه ای از من نمی بینی ، با اینکه می دانی من یک حقیقت وهم انگیز - یک ابهام در سراب ، یا یک پرسش بی جواب نیستم !
می دانم که می دانی ! به تو گفتم چنین ، روزگاری :
با من از رفتن به خورشید دم زدی
پای قلبم در ره ماتم زدی
و تو رفتن را به ماندن بیش از اندوهباری جانکاه من ، از روزی که آمده بودی ، به تفسیر نشستی !
می دانستم ، باور نداشتم چنین دوری تا همه ی خنده ها و تا گستره ی خاطره ها
تو نیامده بودی که اکنون رفته باشی
و نرفته ای که اکنون باز آیی
تو رعشه ی ستم های زمانی برمن
زمان تلاقی دو نگاه
در احساسی که در باغچه ی امید قلبم به عبث کاشتی !
تو کرشمه ی خواهشی از رنگ و ریا
تصویر مبهمی از خواستنی بی انتها
اما ؟!
تو مرا خود دیدی و همه را خود
و چون حتی با خود هم نبودی
همه را در بی خودی خود رها ساختی و
ره بی سرانجامی من سپردی و
قلب شیدایم به فراست دلربایی هایت
تا هماره ی هر عشق فریبنده ی تلخ
با خود به شیرینی ربودی
و مرا در این وادی دلدادگی رها ساختی
بدرود تا فراخنای ستم سوزی محتوم
بدرود تا زدایش زنگارهای بی کسی
بدرود!
می دانم که می دانی ! به تو گفتم چنین ، روزگاری :
با من از رفتن به خورشید دم زدی
پای قلبم در ره ماتم زدی
و تو رفتن را به ماندن بیش از اندوهباری جانکاه من ، از روزی که آمده بودی ، به تفسیر نشستی !
می دانستم ، باور نداشتم چنین دوری تا همه ی خنده ها و تا گستره ی خاطره ها
تو نیامده بودی که اکنون رفته باشی
و نرفته ای که اکنون باز آیی
تو رعشه ی ستم های زمانی برمن
زمان تلاقی دو نگاه
در احساسی که در باغچه ی امید قلبم به عبث کاشتی !
تو کرشمه ی خواهشی از رنگ و ریا
تصویر مبهمی از خواستنی بی انتها
اما ؟!
تو مرا خود دیدی و همه را خود
و چون حتی با خود هم نبودی
همه را در بی خودی خود رها ساختی و
ره بی سرانجامی من سپردی و
قلب شیدایم به فراست دلربایی هایت
تا هماره ی هر عشق فریبنده ی تلخ
با خود به شیرینی ربودی
و مرا در این وادی دلدادگی رها ساختی
بدرود تا فراخنای ستم سوزی محتوم
بدرود تا زدایش زنگارهای بی کسی
بدرود!