جند روز بیش تر به پایان دی نمانده بود و سرما بیداد می کرد . برف تندی می بارید. آسمان انگار از سپیدی گذشته بود و به قرمزی می زد . سپید و قرمز . اصلا" معلوم نبود که چه رنگی داشت . شدت برف که نمی گذاشت بالا را به راحتی ببینی . چند نوجوان خودشان را مثل هر شب بالای قبر سید جلیل رسانده بودند. آنجا محل بازی شان بود ! جایی بجز آنجا نداشتند . خانه هایشان چند کوچه بالاتر ، نزدیک قبرستان قدیمی بود . قبرستانی که حالا دیگر مرده ای در آن دفن نمی شد. اصغر و حمید ، شلوار جافی کردی پوشیده بودند . چنگیز پالتو بلند و مشکی پدرش را پوشیده بود . ناصر و خیدان ، از همه سرحال تر بودند و لباس چندانی به تن نداشتند . حبیب که از همه ی آنها بزرگتر بود ، هم از سر دلسوزی ، هم به رسم بزرگی گفت :
- سردتان نمی شه توی ئی برف ؟!
خیدان نگاهی به ناصر کرد و ناصر به او ، بعد هر دو خندیدند :
- نه باوا سرما یعنی چه ؟
حبیب سری تکان داد و گفت : خدا شفایتان دهد ، اما آدم رودار بایست که تا آخرش وایسه !
خیدان دوباره خندید و گفت : آری ! معلوم می شه داشی ؟!
بعد شش نفری به طرف قبر سید جلیل رفتند که مثل سکوی بزرگی در دل قبرستان و در زیر شاید نیم متر برف ، خود نمایی می کرد. حبیب برف ها را به کناری زد . بچه ها تا اورادیدند که برف ها را از روی قبر کنار می زند ، مشغول شدند . طولی نکشید که همه ی برف ها را از روی سکو پایین ریختند.
- نوبت کیه ؟!
حبیب پرسید و چنگیز بدون اینکه حرفی بزند با پالتو درازش روی قبر دراز کشید . بچه ها دور او حلقه زدند و هرکدام به فاصله ی یک دست ایستادند. آنها در بیخ گوش هم چیزهایی می گفتند . پس از مدت کوتاهی هر کدام با دو انگشت که تقریبا" بدن دوستشان را لمس می کرد ، سنگینی او را از روی سکو و قبر برداشتند و در سکوت چندین ثانیه روی هوا نگه داشتند و بعد اورا دوباره رو ی قبر گذاشتند و صلوات فرستادند و از حکمت علی و لطف فاطمه گفتند که اگر نام امیرالمومنین و بتول نبود ما نمی توانستیم این کار را بکنیم .
حالا چنگیز امتحان شده بود و شجاعت خودش را نشان داده بود و این یعنی انتخاب او برای رفتن به قبرستان جدید که شاید یک کیلومتر - بیشتر یا کمتر با قبرستان قدیم فاصله داشت و البته به سمت خارج از شهر می رفت و در بیابان بود .از سگ ها ترسی نداشتند و این گرگ بود که اگر به خاطر سرما و یافتن غذا به شهر پناه آورده بود ، خطرساز می شد .
- میخه آوردید با خودتان ؟ کجاست ؟ این خیدان بود که می پرسید .
ناصر میخ بزرگ و نسبتا" پهنی را از زیر لباسش بیرون آورد و به دست حبیب داد و حبیب هم آن را به چنگیز سپرد.
حمید رو- به چنگیز کرد و گفت :
سیر کن رفیق اگر نمیتانی از همین الآن بگو ، کار دست خودت ندی ها ؟!
چنگیز پوزخندی زد و گفت : تو به فکر خودت باش ، از چه باید بترسم ؟!
حبیب همه رابه سکوت دعوت کرد و گفت : حرف نزنید ، قبر را که نشان کردید ؟
ناصر خندید و گفت : آری ، قبر ننه شه ، اونجا که به (خریه من) میره !
چنگیز مشت محکمی به سینه ی اوزد که نقش زمین شد. او از جای خودش بلند شد ، اما باز خندید و چیزی نگفت .
چنگیز میخ را گرفت و در جیب پالتو قرار داد . حمید که نگران او بود ، گفت : اگر دیر بیایی ، اصغر دوپوش را می فرستیم تا جنازه ی نحست را برامان بیاره !
چنگیز می شنید و نمی شنید ، در کوران برف که چشم - چشم را نمی دید ، گم شد .
بچه ها برا ی اینکه سردشان نشود ، شرو ع کرده بودند به یک بازی محلی که می بایستی چند نفر به یک نفر حمله کنند و اورا اگر گرفتند در زیر برف ها پنهان کنند تا خودش - خودش را بیرون بکشد . با این کار گرم می شدند و از طرفی از نگرانی انتظار برای دوستشان ، چنگیز هم بیرون می آمدند.
مدتی گذشت . ناصر به ساعتش نگاه کرد :
- باوا نیم ساعت هم از وقت مان گذشته ، یالا جمع بکنید بریم ، اگر گرگ نخورده باشه تش خوبه !
این را یکی از بچه ها گفت و دیگری از سر بازیگوشی گفت : گرگ که سهله ، اورا خرس هم نمیتانه بخوره عمو !
با این وجود همه راه افتادند و سرشان حبیب بود که جلو تر از همه به طرف قبرستان جدید می دوید . به قبرستان که رسیدند ، نفسشان بند آمده بود. برف سنگینی باریده بود و قدرت گام برداشتن را از آنها می گرفت . مدتی قبرستان را جستجو کردند ، اما چیزی ندیدند . صدای گرگ ها که زوزه می کشیدند بر نگرانی آنها اضافه می کرد.
ناگهان یکی از آنها که از جمع دوستانش دور شده بود ، در سیاهی قبرستان فریاد زد که : بیایید ، بیایید اینجاست .
لحظاتی بعد همه روی قبری رسیدند که قرار بود چنگیز میخ بزرگ را گوشه ای از آن به عنوان علامت بکوبد و برگردد و بگوید کجا میخ را فرو کرده ام ، تا شجاعت خودش را به دیگران نشان داده باشد . هیکل دراز چنگیز زیر برف ها و در پیچش پالتو سیاهی که به تن داشت ، کاملا" مشخص بود . برف ها را که کنار زدند ، ناصر داد کشید :
یا امام زمان ، یا خدا و مرتب این دو دعا را تکرار می کرد و برخودش می لرزید . چنگیز که گویی از چیزی ترسیده بود و به سمت بالای قبرستان نگاه می کرد ، میخ را با عجله و ترس روی گوشه ای از پالتو به زمین دوخته بود و وقتی که خواسته بود از جایش بلند شود که بدود به سمت قبرستان قدیمی ، به خیال اینکه روح مادر بزرگش و یا مرده ای دیگر او را بر زمین و بر روی قبر میخکوب کرده و نمی گذارد برود ، همانجا سنگ کوب کرده بود و مرده بود !