پپو یک داستان کوتاه است که نام اصلی آن ( چشمه کوثر ) است ، که در سال 1365 در رادیو کرمانشاه خوانده شد . پپو به معنی ( قاصدک ) است و چشمه کوثر ، راهی است در کمر کش کوه مشهور و باستانی کرمانشاه که تاق های تاق بستان در دامنه این کوه و در کنار یک دریاچه طبیعی زیبا واقع شده اند . این داستان کوتاه را تقدیم شما می کنم ، با این توضیح که مردم کرمانشاه و مناطق کردنشین علاقه وافری به کوه و کوه نوردی دارند :

راه زیاد دور نبود . پسرک بار دیگر سرش را بلند کرد و بالای کوه را دید . دور بود. دور و دراز و سخت ، با صخره های سخت و زیاد و بزرگ، اما به روی خودش نیاورد و دوباره به حرکت خودش ادامه داد. باید خودش را به چشمه کوثر می رساند . چشمه کوثر باریکه آبی بود که از دل کوه و از بین سنگ ها بیرون میامد . آب خنک و گوارایی بود که در زیر صخره ی بزرگی قرار گرفته بود. پسرک دیگر نای تکان خوردن نداشت . پایین را که نگاه کرد ، به نظر خودش راهی طولانی را پیموده بود. لحظاتی بعد ، وقتی که از روی صخره ای به صخره ی دیگری می پرید، چشمه را دید. خوشحال شد . تشنه بود و البته گرسنه . کو له اش را باز کرد و به دست گرفت . نزدیک تر شد . از فاصله نسبتا" دور تا چشمه ، چند کفتر چاهی و چند گنجشک را دید. گنجشک کوچکی پرهای خودش را در آبی که بین بو ته های کوهی و در محاصره ی سنگ ها جمع شده بود ، می شست . پسرک آهسته تر کرد. خودش را به کناری کشید و ایستاد . تا چشمه چند قدم بیش تر نمانده بود . تشنگی به او فشار می آورد. اما مگر این پرنده ها می گذاشتند! بایستی چه می کرد ، جز صبر و انتظار؟!
- ئی ملوچ ها دیه اینجا چه مکنن خدایا ، همباز اگر چند کفتر بودن که خیالی نبود ، اما گناه دارن ملوچ ها ! پسرک با خودش گفت و به یاد حرف های مادر بزرگش افتاد که به او گفته بود :
روله هرگز نبادا اگر ملوچی داشت جایی آو می خورد ، او را بپرانی ! خدا را خوش نمیات ، عاقبت به خیر نمیشی !
حالا هیچ که مادر بزرگش به او این حرف را زده بود ، اما خودش هم دل نازکی داشت و معصومیت بچگانه اش اجازه نمی داد به طرف چشمه برود. با خودش می گفت نکند بپرند و خدا خوشش نیاید ؟! چیزی نگذشت که حوصله اش سر رفت . سرش را کمی از پشت صخره ای که در آنجا کمین کرده بود و خودش را پنهان ساخته بود ، بلند کرد ا گنجشک ها رفته بودند ، اما حالا کفترهای چاهی بودند و دو کبک نرو ماده که دور هم می چرخیدندو گار گار می کردند.
- خدایا داره چشام از تشنگی در میاد ، تو میگی چه بکنم ؟!
باز سرش را پایین آورد و همانجا به انتظار ایستاد . لحظاتی بعد صدای شق شق بالهای کفترها و کبک ها شنیده شد که سکوت کوه را شکستند، پسر آهسته سرش را از صخره بالا کشید . حالا چند تا یاهو از این کفترهای نقره ای وحشی ، بالای چشمه نشسته بودند و پایین خودشان را نگاه می کردند. باز نمی شد رفت . پسرک همین طور که پشت سنگ ها ایستاده بود ، به اطراف خودش نگاهی کرد . امن بود. اگر همانجا می ایستاد ، دو صخره ی بزرگ او را در بر می گرفتند و به پایین پرت نمی شد . با خودش حرف می زد . آهسته . فکر می کرد و راه به بالا می گشود. فکر می کرد که چطور آتشی برپا کند و قوری دود زده ی سیاهش را از آب چشمه پر کند و یک چایی داغ روی آتش که مزه ی دلچسبی داشت ، سر بکشد و به خودش بخندد که چقدر ملاحظه ی این پرنده ها را کرده که ناگهان دسته ای پپو از بالا به طرف او آمدند . او عقیده داشت که اگر رد پپو ها را بگیرد اورا به جای خوبی خواهند برد . برای همین یک نگاه به زمین و نگاهی دیگر به آسمان رد پپوها را که به سمت پایین در حرکت بودند ، گرفت . وقتی به خودش آمد که راه زیادی را به طرف پایین کشیده شده بود . روی تخته سنگی نشست و کوله اش را زیر سرش گذاشت و با خودش گفت لحظه ای استراحت می کنم و بعد دوباره راه بالا را در پیش می گیرم .
پسرک درست نمی دانست که چه مدت خوابیده بود. زیر صخره و بر زوی چمن های سبز وزرد کوه آب می چکید . بوی خوش چایی و کباب فضا را پر کرده بود. چشمانش را که باز کرد ، خودش را زیر صخره ای دید که چشمه کوثر در زیر آن راه می گرفت و در دل کوه جاری می شد. دو مرد قلچماق بودند با سبیل های از بناگوش در رفته :
- مه اینجا چه مکنم ؟!
پسرک با تعجب پرسید و مردها تنها نگاهی به او کردند و دو باره سکوت .
مردی که به ظاهر سن بیشتری از دیگر ی داشت ، گفت :
-تو را خدا اینجا پرت کرده پسرم ، اینجا چه مکنی روی سنگ ها - نمیگی میافتم پایین پراش پراش میشم ؟!
مرد دیگر گفت : حالا الحمدالله که به خیر گذشت . بیا نان بخور ، بیا ، بش همه هس !
پسرک بلند شد و کوله اش را وارسی کرد . همه چیز سر جای خودش بود. مردها که حرکات اورا زیر نظر داشتند ، خنده شان گرفت و با صدای بلند خندیدند.
پسرک کنار آتش رفت :
- چه پرنده های کوچیکی ، اینارا از کجا گرفتین ؟
یکی از مردها گفت : ما اینا را نگرفتیم ، اینا مارا گرفتن ؟! و بعد هردو دوباره زدند زیر خنده .
- اشک توی چشم پسرک حلقه زد . کو له اش را روی پشتش سوار کرد و بی آنکه حتی جرعه ای آب بنوشد ، راه پایین را در پیش گرفت و هر چقدر که مرد ها صدایش زدند ، رویش را برگرداند و رفت و فقط زیر لبش گفت :
- خدای او ملوچ ها و خدای چشمه کوثر براتان نسازه !