لحظه به لحظه حال لیلی بدتر میشد. خون زیادی از او رفته بود. چهره اش سفید شده بود . او در حال اغماء بود و سه مرد در حالی در حالی که در مستی مطلق بسر می بردند چون کوهی بر زمین به خواب رفته بودند. صدای خروپف آنها اعصاب را داغون میکرد. لیلی با مرگ دست و پنجه نرم میکرد.زمین آشپزخانه را خون پوشانده بود. لیلی در خون خود غوطه ور بود. صدای زنگ خانه بطور ممتد به صدا در امده بود. اما مردان نامرد چنان در خواب بودند که صدای زنگ را نمی فهمیدند. از دیوار خانه سایه فردی دیده میشد. خود را به بالا رساند و از ان طرف به درون حیاط پرید. برعکس این مردان چهره ای سفیدرو داشت و معلوم بود اهل جنوب نیست. آرام به طرف در ورودی هال حرکت کرد. ماشین را پشت در دیده بود و مطمئن بود دوستانش در خانه هستند اما نمیدانست چه اتفاقی افتاده که در را باز نکردند. از پشت پنجره داخل حیاط به درون سالن نگاهی انداخت . هر سه را در حال خروپف و خواب دید. به درون رفت اما هنوز لیلی را ندیده بود. لگدی به یکی از انها زد و با صدای گوشخراشی گفت: حیف نانها بلند شوید. چه وقت خوابیدنه. ؟ مرد سراسیمه از خواب پرید چشمانش را با پشت دست مالش داد و نگاهی به اطراف انداخت. اثر مستی کمتر شده بود. نگاهی به مسعود همان مرد تازه وارد انداخت و گفت: تو اینجا چه میکنی؟ تازه متوجه شده بود که چی شده و چرا همگی خواب رفتند. نگاهی به اطراف انداخت اما اثری از لیلی ندید. سراسیمه بلند شد به درون اتاق رفت آنجا هم نبود. به سالن برگشت و دوستانش را صدا کرد. بلند شوید. بلند شوید دختره فرار کرده. دو مرد دیگر سراسیمه بلند شدند. تا چشمشان به مسعود خورد خود را باختند. از جا بلند شدند و هراسان پرسیدند: چی گفتی ؟ فرار کرده آخه اون که جایی رو بلد نیست. مسعود احساس کرد برگ برنده دست اوست . مدتها بود که دنباله بهانه ای میگشت تا پیش رئیس از تیمور بدگویی کند. روبروی تیمور نشست چانه او را به طرف بالا گرفت و گفت: وای بر احوالت چه بر سر دختره اوردید و حالا این کلک رو سوار کردید؟ میدانی قادرخان پوست از سرت می کنه . او قول امشب را داده که دختره را برای او ببرد. باید هر چه زودتر دختره را پیدا کنید. قادر خان منو فرستاده تا او را با خودم ببرم. او باور نخواهد کرد که دختره فرار کرده همانطوری که من باور نمی کنم . معلوم نیست شما با او چه کرده اید؟ شاید لقمه چرب و نرمتری پیدا کرده و او را فروخته اید؟

مسعود پشت سرهم حرف میزد. سه مرد تنومند از جا بلند شدند که به دنبال دختره بگردند. راننده انها هنوز مستی از سرش نپریده بود. به طرف آشپزخانه رفت تا آبی به صورت بزند. جلو در اشپزخانه خشکش زد. لکنت زبان گرفته بود. نمی توانست حرف بزند . نه میتوانست جلو برود نه اینکه به عقب برگردد. سه مرد دیگر اماده خروج بودند که متوجه حالت غیر عادی دوست خود شدند. مسعود به طرف او رفت . پشت سرش قرار گرفت. پیکر غرق در خون لیلی را دید. باور نمی کرد. با فریاد دیگر دوستانش را صدا کرد. همه به طرف در اشپزخانه حرکت کردند. زندگی جلو چشمانشان سیاه شد. اگر مرده باشد چی جواب قادر خان بدهند؟ تیمور به طرف لیلی رفت. جسد بی جان او را چون پرکاهی از زمین بلند کرد. به طرف در خروجی رفت. قبل از خارج شدن او مسعود رسید و جلو او را گرفت. با صدای بلند گفت: احمق چه میکنی ؟ اگر کسی این دختره را با این وضعیت روی دستت در کوچه ببیند چه میکنی؟ تازه او را کجا میخواهی ببری؟ بیات همان راننده جلو امد و گفت: من در بیمارستان اینجا اشنا دارم . هماهنگ میکنم میگویم خودکشی کرده . آقا مسعود تو هم باید با ما بیایی . میگویم خواهر تو است. سریع ماشین را به جلو در اوردند . بیرون را نگاه کردند. وقتی کسی را در کوچه ندیدند او را عقب ماشین گذاشتند و به طرف بیمارستان به راه افتادند. بیات قبل از دیگران به داخل رفت. یکی از پرسنل بیمارستان که مشتری همیشگی او برای خرید مواد مخدر بود را پیداکرد. همان داستان ساختگی را برای او گفت . سریع لیلی را به اتاق فوریتهای پزشکی منتقل کردند. دکتر نبض او را گرفت. هنوز زنده بود. سریع برای وصل کیسه خون به او اقدام گردید. لیلی در اغما به سر میبرد. دکتر پس از دستورات لازم از اتاق خارج شد. بیات جلو رفت و وضعیت او را پرسید. دکتر با نگرانی گفت: توکل به خدا. خون زیادی از او رفته. در اغماء هست. تمام کارهای لازم را انجام داده ایم. باید با پلیس تماس بگیریم و ماجرای خودکشی را گزارش دهیم. رنگ از روی بیات پرید. در حالی که صدایش می لرزید گفت: اقای دکتر برادرش اینجاست نیازی به پلیس نیست. همراه دکتر به اتاقش رفت. اما دکتر اصرار داشت باید طبق قوانین به پلیس گزارش دهند. وارد اتاق دکتر شد. بیات زمانی که دید دکتر گوشی تلفن را برداشت تا به پلیس خبر دهد. گوشی را از دست او گرفت و گفت مگر نگفتم نیازی نیست؟ دکتر هاج و واج مانده بود. بین بیات و دکتر مشاجره ای در گرفت. بیات زمانی که دید چاره دکتر را نمی کند کاردی از جوراب خود در اورد و دکتر را با تهدید ساکت کرد. بیات دکتر را به طرف صندلی برد . دهان او را با باندی بست و دست و پایش را به صندلی بست. کلید را از در اتاق خارج کرد. از اتاق بیرون رفت و در را از پشت قفل نمود. به طرف دوستانش رفت و تمام ماجرا را توضیح داد. به طرف اتاقی که لیلی بستری بود رفتند. پرستار را بالای سر او دیدند. مسعود جلو رفت و حال لیلی را پرسید. پرستار گفت: شانس اورد. با این همه خونی که از او رفته باید می مرد. اما وضعیت حیاتی او برگشت. تا چند ساعت دیگر به هوش می اید. آنها نمی توانستند با این وضعیت لیلی را ببرند. از طرف اگر از کاری هم که با دکتر کرده بودند کسی با خبر می شد وضع بدتر میشد. به طرف اتاق دکتر رفتند. هر چهار مرد به اتاق رفتند. دست و پای دکتر را باز کردند. هر سه مرد روی صندلی نشستند . تیمور رو به دکتر کرد و گفت: اگر جان خود و زن و بچه ات رو دوست داری خفه خون میگیری. ما حال دختره که بهتر شد از اینجا می رویم کاری هم به شما نداریم اما اگر بخواهی سر ناسازگاری بگذاری از اینجا زنده بیرون نمی روی .

رنگ از چهره دکتر پريده بود. ترس از اينکه مشکلی برای خود و خانواده اش درست شود اطاعت امر نمود و همراه با چهار مرد اتاق را ترک کرد. سعی ميکرد خود را عادی نشان دهد اما نمی توانست. به اتاق ليلی وارد شد . پرستار داشت سرم او را تعويض ميکرد. با خوشحالی از اينکه توانسته بودند دختر جوانی را به زندگی برگردانند رو به دکتر کرد و گفت: الحمد الله حالش رو به بهبود است. با اين خونی که از او رفته بود بعيد بود زنده بماند اما عمرش به دنيا بوده.

پرستار گزارش را برداشت و به دکتر نشان داد. دکتر روی پرونده پزشکی ليلی دستور داد به محض اينکه بهوش آمد و توانست از جا بلند شود ميتواند مرخص شود. پرونده را به پرستار داد و گفت: خانم امروز فکر ميکنم بتواند بلند شود. آقايون منتظر می مانند. چون تخت خالی هم نداريم بهتر است از برادرش رضايت نامه بگيريد و مرخصش کنيد.

پرستار در حالی که تعجب کرده بود از اين دستور دکتر چشم گفت و از اتاق خارج شد. تيمور به طرف تحت ليلی رفت. رنگ چهره او تا صبح خيلی تغيير کرده بود. بايد تقويتش ميکردند. رو به مسعودکرد و گفت بهتر است شما نزد قادر خان برگرديد من سعی خودم را ميکنم تا وضعيت دختره بهتر شود. اينجوری فکر ميکنم بهتر باشد. مسعود خنديد و گفت: نه تيمور من ديگه به شماها اعتماد ندارم. معلوم نيست سر اين دختر چه بلايی اورده ايد که دست به چنين کاری زده . بايد خودم اينجا باشم. وای به احوالتان اگر دست درازی به اين دختر کرده باشيد. تکه بزرگتون گوشتون است. شما اخلاق قادر خان را ميدانيد. از وليد بپرسيد به شما ميگويد. او يک بار زهر چشم او را ديده است. نگاه معنی داری به وليد کرد . وليد که همراه با تيمور در اذيت کردن ليلی دست داشت ميدانست چه مصيبتی برای آنها در راه است. به گوشه ای خزيد و روی زمين نشست. بيات ديگر بار به طرف پرستار رفت و از وضعيت ليلی پرسيد. پرستار تنها به گفتن حالش هنوز خوب نيست اکتفا کرد و از کنار انها رد شد. تيمور و بيات و وليد به محوطه بيرونی درمانگاه رفتند. هر سه ميدانستند به محض به هوش آمدن ليلی کارشان تمام است. کينه ای هم که مدتها مسعود از آنها در دل داشت کار را خرابتر ميکرد. تيمور رو به دوستانش کرد و گفت: هر سه در تعرض به دختره دست داشتيم. فرقی نمی کنه که من اول بودم يا ديگری. پس ميدانيم که هر سه نفرمون گير هستيم. من فکری به ذهنم رسيده. بايد دختره را از اينجا خارج کنيم و با دادن وعده اينکه ميتوانيم نجاتش دهيم وادار به سکوتش کنيم. بعد هم خودمان از اينجا می رويم. هر سه اين راه را قبول داشتند اما مشکل اينجا بود که چطور جلو مسعود ميتوانند ليلی را از اينجا خارج کنند. هر سه با هم مشورت کردند. آرزو ميکردند که ليلی ديرتر بهوش آيد تا فکرشون را بکار اندازند. از طرفی مسعود جلو در اتاق لیلی نشسته بود. او هم در فکر خود بود . بردن لیلی برای قادر خان و تحویلش به عربهای شیخ نشین پول خوبی برای او به ارمغان می اورد. دختران زیبای ایرانی که با اغفال عده ای سودجو و فاسد از خانه فرار میکردند بوسیله ای باندهایی چون باند قادر خان به کشورهای عربی برده می شدند و با پول خوبی به فروش می رفتند. مدتی در خانه های شیخ نشینها جهت خوشگذرانی انان نگه داشته می شدند و بعد چون کهنه ای به دور می انداختند. معلوم نبود بعدش طعمه چه حیوانهای انسان نمایی می شدند.و این سرنوشتی بود که در انتظار لیلی بود. مسعود بارها و بارها دختران معصومی را قاچاق کرده بود. یادش می امد چند ماه پیش دختر نوجوانی حدود ۱۵ ساله که در خیابان بدون هدف پرسه میزد را سوار ماشینش کرد وقتی فهمید فرار کرده با وعده های دروغین به یک قاچاقچی زن اهل ویتنام فروخت. مسعود میدانست که هر قیمتی بگوید او میخرد چرا که ویتنام خود منبع زنان خودفروش میباشد. یادش امد که دخترک همسن دختر خودش بود اما او خود را از این مردم جدا میدانست. اما هرگز فکر نمی کرد زمانی که بدنبال فروش دختران مظلوم و معصوم مردم است دختر خودش با ان سن کم در آغوش مردان هوسبازی که نام دوست را بر خود گذاشته اند و به خانه او رفت و امد میکنند بسر می برد. هرگز فکر نمی کرد مردانی که به خانه او می ایند تا دختران فراری را تحویل بگیرند ساعتهای متمادی با دختر خودش بسر می برند.
مسعود همچنان در فکر بردن هر چه زودتر لیلی بود و بقیه در فکر فرار دادن او. بیات به بقیه رو کرد و گفت: یه فکری به ذهنم رسید. همه چشم به دهان بیات دوخته بودند. هر کدام میخواست زودتر قائله را فیصله دهد. به همین خاطر میخواستند سریع حرفهای بیات مرد راننده شکم گنده را بشنوند. بیات رو به انها کرد و گفت: اگر یادتان باشه گفتم یکی از نگهبانان با من رفیق است. او مردی طماع است که با حداقل انعام حاضر است آدم بکشه چه برسه به اینچنین کاری. ما او را می آوریم و مبلغی به عنوان پیش پرداخت به او میدهیم. به بهانه نهار خوردن مسعود را موقتا از اتاق دختره دور می کنیم. از دوستم می خواهیم که لیلی را از درمانگاه خارج کند. بعد از برگشت ما اینجور جا می اندازیم که دختره بهوش آمده و از غیبت ما استفاده کرده و فرار کرده. خوشحالی بر چهره تیمور و بقیه نشست. بهتر از این نمی شد. بیات را سریع سراغ دوستش فرستادند. بعد از دقایقی بیات با موسی برگشت. جوانی قد بلند با موهای مجعهد و چهره ای سیاه. لباس نگهبانان درمانگاه به تن داشت. سبیلی پرپشت که تا روز لباهایش پوشانده شده بود. با جربزه و شجاع . کم و کیف قضایا را تیمور برای او گفت و بسته ای اسکناس در دست او گذاشت و گفت تا چند دقیقه دیگه ما مسعود را از انجا دور می کنیم. تو باید خیلی سریع کارت را انجام دهی . در صورت موفقیت مبلغی دیگر دریافت می کنی. موسی که از دیدن بسته اسکناس برق در چشماش درخشید به طریقه نظامیان دست را تا کنار گوشش بالا برد و گفت: به چشم الساعه کار را تمام میکنم. تیمور به اتفاق بقیه به سراغ مسعود رفت. کنارش ایستاد و گفت: آقا مسعود دختره که هنوز بهوش نیامده یه رستوران همین کنار درمانگاه است برویم هر چهار نفر نهار بخوریم. اینجوری توان ادامه نداریم. مسعود نگاهی به تیمور انداخت و گفت: اگر برای بقیه کارها هم اینچنین دقیق بودی کار به اینجاها کشیده نمی شد. تیمور به نشانه پشیمانی از کارهایش سرش را زیر انداخت و گفت حق با شماست. من اشتباه کردم اما میدانم که همیشه هوای مرا داشته ای این دفعه هم وساطت شما باعث نجات من خواهد شد قول میدم همیشه در خدمت و فرمان شما باشم. تیمور هیچ اعتقادی به این حرفها نداشت و فقط میخواست به این وسیله او را از این مکان دور کند و در دل کینه ای از او به دل گرفته بود. مسعود هم که از این حالت حقارت تیمور به وجد آمده بود با خوشحالی از اینکه فکر میکرد من بعد تیمور دربست در خدمت او خواهد بود و برگ برنده ای در دست دارد رو به او کرد و گفت : اگر ازاول هم با من بودی و با من همراهی میکردی تا بحال وضعت بهتر بود نگاهی به درون اتاق انداخت. چشمان لیلی هنوز باز نشده بود پرستاری که از انجا عبور میکرد را صدا کرد و پرسید: خانم این بیمار ما کی بهوش می اید؟ پرستار گفت: معلوم نیست حداقل یک ساعت دیگه. چون خون زیادی از او رفته بوده گیجی به او اثر کرده. این را گفت و از انها دور شد. مسعود خیالش راحت شد و با خود فکر کرد که چون هر چهار نفر با هم میروند خطری لیلی را تهدید نخواهد کرد. باتفاق تیمور به راه افتاد. تیمور در دلش شاد بود. نقشه ای که بیات طرح کرده بود حرف نداشت. چون هر سه نفر با او هستند نمی تواند به انها مشکوک شود. هر چهار نفر از درمانگاه خارج شدند و در رستوران روی صندلی نشستند. تیمور سعی میکرد حالت زیر دست بودن را کاملا نشان دهد. چون نوکری هر کاری را برای مسعود انجام میداد و این از دید دو نفر دیگر پنهان نبود. زمانی که انها مشغول غذا خوردن بودند موسی به اتاق لیلی نزدیک شد. پرستار هم برای نهار در پست پرستاری نبود. بهترین زمان برای بردن لیلی بود. موسی لیلی را بر روی برانکاری خواباند و ملافه ای روی او کشید. به طرف درب پشت درمانگاه رفت. سریع او را درون ماشینی قرار داد و راننده را که قبلا با او هماهنگی کرده بود سفارشهای لازم انجام داد و به محل کار خود برگشت. راحت تر از انچه فکر میکرد لیلی را ربوده بود. مسعود به اتفاق بقیه به درمانگاه برگشت. تیمور و دوستانش در حیاط نشستند و مسعود به طرف اتاق لیلی رفت. به محض اینکه داخل اتاق را نگاه کرد عین برق گرفته ها شده بود. لیلی نبود. به طرف پرستار بخش دوید و گفت: بیمار ما کجاست؟ توی اتاقش نیست. پرستار که باور نمی کرد همراه او به اتاق لیلی امد. سرم از دست او خارج شده بود. پرستار سریع اتافهای دیگر ، دستشویی و دیگر قسمتها را جستجو کرد اما اثری از بیمار نبود. به طرف نگهبانی رفت. موسی حالت کسی که چرت میزند روی صندلی در اتاق نگهبانی نشسته بود. با سر و صدای پرستار و مسعود گویا از خواب پریده هاج و واج آنها را نگاه میکرد. رو به پرستار کرد و گفت : خانم احمدی چی شده اتفاقی افتاده؟ آقا موسی یکی از بیمارها نیست. کسی از در خارج نشد؟ موسی که دست و پایش را گم کرده بود پرسید : کدوم یکی؟ نه کسی از اینجا خارج نشده. مسعود که عصبانی بود یقه موسی را گرفت و با فریاد گفت: مردیکه اینجا اتاق نگهبانی است یا خوابگاه تو که تا الان اینجا چرت میزدی از کجا میدانی کسی خارج نشده؟ موسی دست او را از خود جدا کرد و گفت: نخیر آقا کی گفته من چرت میزدم. پس الان جلو شما چه میکنم. بحث ان دو داشت بالا میگرفت که خانم احمدی وساطت کرد و گفت: بس کنید فعلا وقت این حرفها نیست باید بیمار را پیدا کنیم. او نمی دانست که مسعود و بقیه جرات اینکه پیگیری کنند و مسئولین درمانگاه را بازخواست کنند ندارند به همین خاطر از ترس توبیخ رنگش پریده بود. مسعود به طرف تیمور و بقیه رفت به محض اینکه به انها رسید گفت: احمق ها گفتم فکر ناهار نباشید. دختره فرار کرده . نیست نیست. سه نفر دیگر میخواستند خود را پرشیان نشان دهندو تیمور با دو دست بر سر خود کوفت و گفت: بدبخت شدیم بچه ها بگردید با اون حالش نمی تونه دور شده باشد.

تیمور طوری برخورد کرد که دوستانش اگر با او هم کار نبودند و با هم نقشه نکشیده بودند فکر میکردند واقعا راست می گه و از هیچ خبر نداره. نگاههای بیات به او با تعجب بود اما تیمور بیخیال داشت نقش بازی میکرد و الحق که هنرپيشه خوبي بود. مسعود رو به خانم پرستار كرد و گفت: خانم اگر دكتر پرسيد بگو خودشان دختره رو بردند. خواهر ما از اين كارها زياد ميكنه خودمان پيداش مي كنيم. پرستار كه مقداري خيالش راحت شده بود و اثار خشنودي در چهره اش مشخص بود گفت: پس زحمت بكشيد و بياييد رضايت نامه را امضا كنيد تا براي من هم مشكلي درست نشه. مسعود در حالي كه نگراني از صورتش پيدا بود ميخواست خود را خونسرد نشان دهد همراه پرستار راه افتاد و سريع رضايت نامه را امضا كرد و همراه با بقيه سوار ماشين شد و درمانگاه را ترك كردند. در بين راه تمام وقت بد و بيراه ميگفت. فحش ميداد و ناسزا بار بچه ها ميكرد. برافروخته شده بود. بطوري كه همه ساكت بودند . كسي جرات حرف زدن نداشت. اطراف درمانگاه را گشتند اما اثري از ليلي نبود. مسعود نمي دانست چيكار كند؟ تيمور هم از وضعيت بوجود امده ناراضي نبود. ميدانست اگر ليلي بوسيله مسعود به قادرخان تحويل داده ميشد كار انها تمام بود. مسعود تصميم نداشت بدون ليلي سراغ قادر خان برود. نمي دانست هم چيكار كند؟ ماشين او جلو خانه تيمور بود با عصبانيت از او خواست كه بطرف خانه برود. تيمور هم سريع فرمان را طرف خانه چرخاند. به محض اينكه جلو در خانه رسيدند مسعود پياده شد و به طرف ماشينش رفت.

موسي ليلي را بوسيله يكي از دوستانش به خانه او برد. سفارشهاي لازم را كرده بود و به او گفت كه بعد از شيفت كاري به سراغ او ميرود. خيلي راحت از چنگ مسعود فرار كرده بود بطوري كه در ان محيط هم مشكلي براي او درست نشد. اكبر دوست موسي ليلي را به خانه خودش برد. او مجرد زندگي ميكرد اما فردي تعصبي بود . با اينكه از ايمان درستي برخوردار نبود اما نسبت به تعرض به زنان و دختران تعصب نشان ميداد در واقع معتقد بود كه زنان و دختران مردم مانند خانواده خودش مي باشند. ليلي هنوز درست بهوش نيامده بود. اكبر ماشين را به حياط خانه برد و بعد از بستن در خانه ليلي را روي دوش انداخت و توي اتاقي خواباند. بهتر ديد قبل از وسوسه شدن از خانه خارج شود. دلش نمي خواست تنهايي با دختر در خانه باشد. كاغذ و خودكاري برداشت و يادداشتي نوشت و كنار ليلي گذاشت و از خانه خارج شد. ليلي گاهي متوجه ميشد كه از جايي به جاي ديگر منتقلش مي كنند اما هنوز هوش درستي نداشت كه علت را بفهمد. ساعتي بعد از رفتن اكبر چشمانش را باز كرد . فكر ميكرد مرده است. با خود گفت: خانه هاي اخرت هم كه عين دنيا است. يادش امد رگ دستش را زده بود و به اغما فرو رفت. احساس سبكي كرد. لحظه اي به خود گفت اينجا هم بد نيست. بهتر از دچار شدن در دست عربها بود. نمي دانم ميتوانم پدرم را ببينم يا نه؟ ببين قبر من چه بزرگ است روشن است زيبا است. ليلي داشت با خود حرف ميزد كه صداي شكستن چيزي او را به خود اورد. از جايش سراسيمه بلند شد و تازه متوجه شد كه زنده است. اما اينجا كجا بود؟ صداي شكستن چي بود؟ به پنجره نگاه كرد گربه اي زرد رنگ را ديد كه به او زل زده بود. چشمانش براق بود و گويي ميخواست چيزي بگويد. در حالي كه بدنش درد ميكرد و رمقي براي او نمانده بود از جايش بلند شد و بطرف پنجره رفت. گربه فرار كرد. از شيشه بيرون را نگاه كرد. گلداني افتاده بود و شكسته شده را ديد. متوجه شد كه با پريدن گربه بر لبه پنجره و شكستن گلدان باعث هوشياري او شده است. براي لحظه اي از اينكه ديد باز زنده است خوشحال شد. اما مجددا چهره اش بهم رفت. او هنوز نمي دانست بعد از اينكه رگ دستش را زده چه اتفاقاتي براي او افتاده و اينجا كجاست؟ به طرف جايي كه خوابيده بود رفت. چشمش به كاغذي روي زمين افتاد كه خودكاري روي ان بود تا باد كولر حركتش ندهد. نشست كاغذ را برداشت و شروع به خواندن كرد. سلام دختر خانم . من اكبر هستم. وقتي در بيمارستان بودي بوسيله يكي از دوستانم تو را از چنگ ادم ربايان نجات دادم. انشاالله بهتر شده باشي تا هر وفت دلت خواست مي تواني اينجا بماني. اينجا در امان هستي. هيچ نامردي نمي تواند به تو تعرض كند. منو مثل برادر خودت بدون كمكت مي كنم تا خانواده ات را پيدا كني. فعلا ميرم دنبال كارهام. اگر گشنه بودي توي يخچال همه چيز هست ميتوني بخوري تا من برگردم. نوكر شما اكبر

ليلي باور نمي كرد از دست تيمور و دار و دسته اش خلاص شده است. از طرفي با كاري كه امين با او كرده بود ديگر به هيچ كس نمي توانست اعتماد كند. نگران اين بود كه اكبر با عده اي ديگر برگردد و روز از نو روزي از نو شروع شود. ميخواست فرار كند اما فكر كرد به كجا؟ من كه پولي ندارم. بهتر ديد دل را به دريا بزند تا ببيند اين اكبر كيست كه اينچنين با او حرف زده است. احساس ضعف و گرسنگي ميكرد. به طرف آشپزخانه رفت در يخچال را باز كرد مقداري نان و پنير برداشت و به اتاق برگشت و نشست خورد. خسته شده بود. زانويش را در بغل گرفته و به اينكه چه بر سر او امده و چه خواهد امد فكر ميكرد. صداي باز شدن در او را از جا بلند كرد. خودش را جمع و جور كرد. پسر جواني را ديد حدود ۳۵ سال كه با چند كيسه پلاستيك وارد شد. به محض اينكه چشمش به ليلي افتاد سلام كرد و گفت الحمد الله بهتر شدي خدا رو شكر. ليلي اهسته سلام كرد. اكبر با چشمان ريز و سياهش جواب سلام او را داد و گفت بشين راحت باش. برات لباس تهيه كردم . اگر نپسنديدي منو ببخش خوب كمي بد سليقه هستم اما بهتر از اين لباس درمانگاه است. پلاستيك لباس را كنار ليلي گذاشت و به اشپزخانه رفت. از در اتاق كه خارج ميشد گفت ميتوني لباست را عوض كني. اينجا رو خونه خودت بدون اكبر رو هم داداش و نوكر خودت. تا من چيزي براي خوردن درست كنم. ليلي در اتاق را بست و لباسش را عوض كرد اما از سليقه اكبر خوشش امد. عينا هم اندازه اش بود. بطرف آشپزخانه رفت. با سرفه اي امدن خودش را خبر داد. اكبر به عقب برگشت و لبخندي زد و گفت بنظر بد مي نمياد. اندازه ات است. ليلي تشكر كرد. حرفهاي اكبر مهربانانه بود. اما باز مي ترسيد. جلوتر رفت و گفت: اكبر اقا ميشه من برم؟ اكبر برگشت نگاهي به او انداخت و گفت هر وقت خواستي بري ادرس بده خودم مي برمت اما مث اينكه بچه اينجاها نيستي خودت بخواي بري گم ميشي. ان كثافتها همه جا دنبالت مي گردند اين شهر هم كوچك است و زود به چشم مياي. اجازه بدي خودم مي برمت. ليلي دلگرم شد گفت: من بچه تهران هستم. اينجا كسي رو ندارم. منو ببري ترمينال و سوار اتوبوس كني ديگه مزاحمت نمي شم. اكبر خنديد و گفت : خوب بچه تهرون اينجا چه ميكني ؟ اين همه راه رو امدي واسه چي؟ دانشجويي؟ ليلي گفت: نه من من از خونه فرار كرده بودم كه گير اين ادمها افتادم. اكبر يكه خورد. نگاهي به او انداخت و گفت: يا ابوالفضل تو دختر فراري هستي ؟ خدا بگم موسي چيكارت كنه . واسه منم دردسر درست كردي . او گفت ترا دزديدند و به كمك نياز داري . ليلي اشك در چشمانش جمع شد و گفت: راست گفتند مرا دزديدند. من همه چيز رو از اول تا اخر واسه شما تعريف ميكنم. اگر دوست داشتي كمكم كن و الا به محض اينكه گفتي ميرم. هر چه بادا باد. اكبر ساكت شد. املتي درست كرده بود برداشت و با نان و پياز در سيني بزرگي قرار داد و به اتاق اورد. در حالي كه نگران بود همراه با ليلي شروع به خوردن كرد . بعد از غذا رو به ليلي كرد و گفت: خوب دختر خانم بگو ببينم اينجا چه ميكني و چه اتفاقي براي تو افتاده؟ ليلي همه چيز را از اول تا اخر براي او تعريف كرد. اكبر از حرفهاي ليلي منقلب شده بود. با خود گفت: تف بر تو اي روزگار ببين با يه دختر معصوم چه كردي؟ رو به ليلي كرد و گفت گرچه كار درستي نكردي فرار كردي اما كمكت ميكنم. به شرافتم قسم مي خورم نمي ذارم دست هيچ كدوم از اونا به تو برسه. اما قول بده تا وقتي من نگفتم پات رو از اين خونه بيرون نذاري. ليلي قسم خورد كه همانجا بماند. در حقيقت جايي نداشت برود.
لیلی هنوز در شک و تردید بود. یادش امد زمانی که در اتوبوس برای امین زندگیش را تعریف کرد او هم قول کمک به او را داد . اما بعد از یک هفته غیبش زد و تمام این مدت دنبال فروش او بوده است. اما از اینکه می دید اکبر تا بحال هیچ درخواست نابجایی از او نکرده امیدوار بود. اکبر چند کتاب داستان را که قبلا در خانه داشت برای لیلی اورد و گفت خودت را با این کتابها سرگرم کن. من باید دنبال کارهام بروم هر کسی هم زنگ خانه را زد در را باز نکن . من برای اطمینان از اینکه کسی نتواند وارد خانه شود و اگر از دیوار کسی بالا امد مطمئن شود کسی در خانه نیست قفل در را از بیرون میزنم. تو هم که کاری به حیاط نداری . البته من شرمنده ام بخاطر حفظ خودت این کارها را می کنم . این افرادی که من می شناسم خیلی خطرناک هستند. موسی برای پول دست به هر کاری می زند. او ناموس ندارد و همه چیزش پول است. نامرد کاش پولها را درست خرج میکرد اما پولی که از این راه بدست بیاد باید خرج عرق و تریاکش شود. البته از من حساب می بره و جرات امدن به اینجا را ندارد اما وقتی دید من حاضر به اینکه تو را به انها بدهم نیستم حتما آدرس مرا به آن کثافتها میدهد. حالا بذار برم دنبال کارم شب بیشتر حرف میزنیم. او حرفهایش را زد و از خانه بیرون رفت.در حقیقت بیشتر بخاطر نبودن در خانه بود. زیبایی لیلی چنان خیره کننده بود که می ترسید وسوسه شود و پا روی وجدان و شرفش بگذارد. هر چه کمتر در خانه باشد بهتر است. اکبر لیلی را با افکار پریشان تنها گذاشت و رفت.

تیمور و بیات و نادر بعد از پیاده شدن مسعود خندیدند و از اینکه مسعود را اینچنین عصبانی می دیدند خوشحال بودند. باید با احتیاط سراغ موسی می رفتند تا جای لیلی را به انها نشان دهد. تیمور در ذهن خود بهتر نقشه کشتن لیلی را کشیده بود. به خود می گفت زنده ماندن این دختر دیگر مایه دردسر و نگرانی است. اگر جسدش هم پیدا شود حتما یقه مسعود را می گیرند چون او در درمانگاه رضایت نامه امضا کرده است. بعد از یک ربع که در شهر چرخ زدند تا از رفتن مسعود مطمئن شوند به طرف درمانگاه حرکت کردند. آنها کوچه پشت درمانگاه نگه داشتند و بیات از ماشین پیاده شد به طرف اتاق نگهبانی راه افتاد. موسی سرخوش از اینکه بیشتر از حقوق چند ماهش را کاسبی کرده در اتاقش سیگاری در دست داشت و دودش را به هوا می داد. بیات پشت در به شیشه زد و موسی از جا پرید و در را باز کرد. با دیدن بیات خندید و گفت: کیف کردی به شماره سه بدون هیچ ردی دختره رو خارج کردم. حالا برن بگردن پیداش کنند. بیات نگاه خیره ای به او کرد و گفت: خوب حالا بگو او را کجا بردی تا بقیه پولت رو بگیری. بعدش هم شتر دیدی ندیدی. موسی از جاش بلند شد و گفت: نشد دیگه من الان بقیه پول رو میخوام. تازه دختره جاش امنه حداقل بهتر از جایی است که این دو تا غول بیابونی میخوان ببرندش. میدونی اگر بفهمند من این کار رو کردم زندگیم نابود میشه. جون تو همش هم بخاطر پول نبود. بیشتر بخاطر رفاقتی بود که با تو داشتم. خوب دیگه امورات منم با این چند تومنها می گذره خودت میدونی که جنس گرونه و با این حقوق نمی شه تهیه کرد. باور کن تا یه هفته دیگه سنار از این پولها در جیب من نیست. همش میره توی جیب اون کثافتها. بیات حرفش رو قطع کرد و گفت: موسی چاخان بسه. من و تو همدیگه رو خوب می شناسیم. زود آدرس دختره رو بده و الا به قول تو اون دو تا غول بی شاخ و دم همینجا خونت رو می ریزند. موسی که میدانست بیات مال این حرفها نیست خندید و گفت: اولا که قرارمون بود بعد از بردن دختره از درمانگاه مابقی پول مرا بدهید. در ثانی من الان نمی دونم دختره کجاست . فردی که او را برد تا جای مطمئنی نگهداری کند هنوز پیش من نیامده چند بار تماس گرفتم هنوز نتونستم پیداش کنم. شما پول مرا بدهید من هم دختره رو صحیح و سالم می ذارم جلوتون. بیات میدانست چانه زدن با موسی فایده ندارد پیش بقیه برگشت و کل ماجرا را تعریف کرد. تیمور رو به بقیه کرد و گفت : بهتر است هر چه می گوید بکنیم . فعلا همه چیز دست اوست. همراه با بقیه به طرف اتاق موسی رفتند. موسی آنها را از دور دید و می دانست به سراغش می ایند خود را برای رودروریی با انها آماده کرده بود . به محض اینکه نزدیک او شدند با صدای بلند طوری که هر سه نفر بشنوند گفت: همان که گفتم، اول پول من بعد میرم دنبال دختره. ساعتی دیگه شیفت من عوض میشه و آزادم. تیمور دست در جیب لباسش کرد و بقیه پولی را که به او قول داده بودند به او داد و گفت: همین امشب باید دختره را به ما برگردونی و الا... موسی حرفش رو قطع کرد و گفت : و الا چی؟ منو تهدید نکنید. شما اون دختره رو دزدیده بودید من هم الان شریک جرم شما هستم. خیلی خوب پولم رو گرفتم. گفتم فردی که دختره رو برده الان دم دستم نیست. باید بعد از شیفت کاری برم دنبالش شب سر چهارراه صنوبر شما را می بینم. دختره رو هم همراه خودم میارم. اما باید خیلی مواظب باشید. سر ساعت بیاید چون من نمی تونم توقف کنم اونم با یک دختر فراری. دیگه هم اینجا نیاین. تیمور و بقیه آنجا را ترک کردند. موسی باید دنبال اکبر می گشت. بعد از کارش بطرف خانه اکبر راه افتاد. پشت در که رسید هر چه در زد کسی در را باز نکرد. از دیوار حیاط داخل را نگاه کرد. پرده ها کشیده شده و پشت در هال قفلی آویزان بود. مطمئن شد که در خانه نیستند. برگشت و به بازار رفت. هر جا که فکر میکرد اکبر را می تواند پیدا کند رفت. تا نزدیک مغرب نتوانست او را بیابد. جایی که همیشه با دوستانش قرار میگذاشت کنار اسکله بارگیری رفت. اکبر را میان چند تا از دوستانش دید. به نزدیک آنها که رسید اکبر را صدا کرد و کناری کشید. از او خواست که دختره را هر چه زودتر بیاورد. اکبر نگاهی به سر تا پای موسی کرد و گفت: کدوم دختره؟ از کی داری حرف میزنی؟ موسی که باور نمی کرد این حرفها رو اکبر داره میزنه برآشفته شد و با عصبانیت گفت: خودت رو به نفهمی نزن. خوب میدونی از چی دارم حرف میزنم. اگر اون دختره رو نیاری زندگی من بر باد میره . می فهمی چی میگم. اکبر دستی به سینه او زد و گفت: از سر راهم برو کنار بذار باد بیاد. گمشو و الا به پلیس گزارش میدم. موسی تمام تنش داغ شده بود. اگر لیلی رو نمی برد حتما او را می کشتند. با التماس رو به اکبر کرد و گفت: ما با هم رفیقیم . من زن و بچه دارم اگر دختره رو برنگردونم زندگیم نابود میشه. منو می کشن. ترو به هر کس که میپرستی دختره رو برگردون. کم مانده بود گریه کند. موسی که تا ساعاتی پیش با قلدری جواب تیمور را داده بود حالا چون انسانی خوار و زبون به التماس افتاده بود. اکبر بار دیگر گفت من از هیچ چیز خبر ندارم. برو برو خدا روزیت رو جای دیگه بده. این را گفت و به طرف بقیه رفت. موسی میدانست چانه زدن با او فایده ندارد. تصمیم گرفت با چند تا از دوستانش به سراغ اکبر برود. اکبر هم از این موضوع بی اطلاع نبود و میدانست هر وقت گیر می افتد دنبال دوستان اوباش خود میرود. اکبر سریع آنجا را ترک کرد. به خانه رفت همه ماجرا را برای لیلی تعریف کرد. لیلی را برداشت و به یکی از روستاهای اطراف که دوستانی داشت برد. در خانه پیرزنی که حق مادری گردن او داشت و میگفتند پسر رضاعی او حساب میشود و هیچ کس از این موضوع جز خودش و مادرش که هنگام مرگ آدرس او را داده بود خبر نداشت برد. از پیرزن خواست از لیلی بیشتر از چشمش مراقبت کند و به شهر برگشت. وقتی به نزدیکی خانه رسید دو تا ماشین را دید و فهمید که باید همدستان موسی باشند. بهتر دید به خانه نرود.