توي كافيشاپ روبهروي هم نشسته بودند، اولين ملاقاتشان بود، ميخواستند گپ بزنند و همديگر را بيشتر بشناسند.
اشكان با قاشق كوچكي سعي ميكرد شيرموزش را هم بزند و در حالي كه از خجالت سرش را پايين انداخته بود گفت:
ببين من از تو چيزي جز صداقت و همراهي نميخوام، ميخوام دوست و همسرم باشي همين، توقع زياديه؟ حالا حاضري با من ازدواج بكني؟
رويا در حالي كه لبخند مرموزي به لب داشت و خيابان را نگاهي ميكرد گفت:
يه چيزي بپرسم راستشو ميگي؟
آره، چرا بايد دروغ بگم؟
ببينم اين ماشين خوشگله مال خودته!؟
منبع:جام جم
اشكان با قاشق كوچكي سعي ميكرد شيرموزش را هم بزند و در حالي كه از خجالت سرش را پايين انداخته بود گفت:
ببين من از تو چيزي جز صداقت و همراهي نميخوام، ميخوام دوست و همسرم باشي همين، توقع زياديه؟ حالا حاضري با من ازدواج بكني؟
رويا در حالي كه لبخند مرموزي به لب داشت و خيابان را نگاهي ميكرد گفت:
يه چيزي بپرسم راستشو ميگي؟
آره، چرا بايد دروغ بگم؟
ببينم اين ماشين خوشگله مال خودته!؟
منبع:جام جم