[گویندمردی کوهنورد وبلند پرواز روزی سرد زمستانی جهت فتح قله ای بلنداقدام نمود.
در حین بالا رفتن شب فرارسید واو در تاریکی شب سر خورد وبه طرف پایین سقوط می کرد ودرحالی سقوط میکرد طناب به دور
کمرش پیچید وبین اسمان وزمین معلق شد.ودر تاریکی فریاد زر:
خدایاکمکم کن.
.ندای امد ایا باور ذاری می توانم نجاتت دهم.؟
گفت البته که باور دارم.ایمان واعتقاد دارم.
نداگفت:طناب را پاره کن من مراقبت هستم.!
تاریک بود وهیچ چیز دیده نمی شود.
گوهنورد زیر لب زمزمه کرد اگر طناب را پاره کنم دردره سقوط می
کنم.بهتر است طناب را محکم ودو دستی بگیرم تا صبح شود!شاید رهگذری کمکی به رساند.
روزبعد.اهالی منطقه جسد کوهنورد را درحالی ازسرما مرده بود و
طنابی دور کمرش پیچیده بود یافتند.وتنها یک متر با زمین فاصله داشت....یک متر!!
هان: تو در تاریکی هستی وخبر از هیچی نداری ...
پس اعتماد کن وطناب را پاره کن!...
[/color]
در حین بالا رفتن شب فرارسید واو در تاریکی شب سر خورد وبه طرف پایین سقوط می کرد ودرحالی سقوط میکرد طناب به دور
کمرش پیچید وبین اسمان وزمین معلق شد.ودر تاریکی فریاد زر:
خدایاکمکم کن.
.ندای امد ایا باور ذاری می توانم نجاتت دهم.؟
گفت البته که باور دارم.ایمان واعتقاد دارم.
نداگفت:طناب را پاره کن من مراقبت هستم.!
تاریک بود وهیچ چیز دیده نمی شود.
گوهنورد زیر لب زمزمه کرد اگر طناب را پاره کنم دردره سقوط می
کنم.بهتر است طناب را محکم ودو دستی بگیرم تا صبح شود!شاید رهگذری کمکی به رساند.
روزبعد.اهالی منطقه جسد کوهنورد را درحالی ازسرما مرده بود و
طنابی دور کمرش پیچیده بود یافتند.وتنها یک متر با زمین فاصله داشت....یک متر!!
هان: تو در تاریکی هستی وخبر از هیچی نداری ...
پس اعتماد کن وطناب را پاره کن!...
[/color]