میگفت:چرا دیگه نمی نویسی؟

گفتم:از وقتی مامان رفته انگار ضربه ای به شیشه ی احساسم خورده

و از صدای خرد شدنش دلم تکه شده و قلمم شکسته ...هیچ موضوعی

برام جالب نیست تا در موردش بنویسم...خودکار تو دستم جا خشک

میکنه اما راهی باز نمیکنه و دستم ساعتها روی صفحه کلید کامپیوتر

خشک میشه و تکون نمیخوره...اصلا یه جور دیگه شدم


گفت:فکر میکردی تا مدتی نتونی بنویسی؟


گفتم :بر عکس فکر میکردم احساساتی بشم و روزها قلم فرسایی

کنم.


گفت:یه کلام ختم کلام تو خودتو نمیشناسی در صورتی که به فرمایش

مولای متقیان:(من عرف نفسه فقد عرف ربه) اگه بخوای خدا رو

بشناسی اول باید خودتو بشناسی...حالا ببین کجای کاری...

به فکر فرو رفتم...من چقدر از خودم دورم...