علوم شناختي حوزهاي مركب از دانشهايي نظير هوش مصنوعي، روان شناسي، عصب-روان شناسي، زبان شناسي، فلسفه ذهن و برخي ديگر از زمينههاي مطالعاتي است.
اين گستره پژوهشي با ماهيتي ميان رشتهاي درپي مطالعه پديدهها و رفتارهاي شناختي است؛ از ادراك (شامل حواس پنج گانه) گرفته تا فرآيندهاي هوشمندانه (از قبيل حساب، حل مساله، تفكر شهودي، تصميم گيري و...) و نيز زبان، حافظه، يادگيري و هر آنچه كه بتوان آن را پديده و رفتاري شناختي در نظر گرفت. روشهاي علمي و نظريههاي شاخههاي گوناگون علوم شناختي بر گسترش پژوهشها و زمينههاي مطالعاتي، بر حوزههاي تحقيقي به صورت تعاملي تاثيراتي اساسي داشته اند.بر اساس چنين رهيافتي، محققان علوم كامپيوتر و هوش مصنوعي با استفاده از نظريهها و روشهاي مطالعاتي علوم شناختي ميتوانند در جهت بهبود ايدهها و روشهاي نظري و عملي هوش مصنوعي در شبيه سازي و پياده سازي رفتارهاي هوشمند گامهاي مطلوبي بردارند.اين مقاله، پيشگفتار كتاب «هوش مصنوعي از رهيافت علوم شناختي» است كه همزمان با چاپ و انتشار در اختيار روزنامه قرار گرفته است.
علم شناخت با گردآوري مجموعهاي از علوم گوناگون به منزله يك زمينه مطالعاتي ميان رشتهاي در پي تبيين فرآيندهاي ذهني و شناختي است تا از اين رهيافت به ارايه شبيهسازي و مدلهاي گوناگوني از رفتارهاي شناختي در حوزههاي مورد ملاحظه خود بپردازد. موفقيت برق آساي علوم شناختي بعد از سالهاي 1970 دلايل مختلفي داشت؛ نخست، بلندپروازي نظري و سادهانگارانه اوليه اين علوم در فهم فرآيندهاي شناختي در انسانها؛ دوم، تازگي اين علوم و ميان رشتهاي بودن آنكه جاذبهاي فراوان داشت و سرانجام آنكه، ايدهها و كاربردهاي عملي تازهاي را در زمينه هوش مصنوعي وعده ميداد.
با وجود اين، اشتباه است اگر فكر كنيم كه علوم شناختي نوعي برنامه تحقيقي همسان و بزرگ است كه پژوهشگران با تخصصهاي مختلف را در هماهنگي كامل به همكاري گرد ميآورد. علوم شناختي، همانند فيزيك نيوتوني يا شيمي ارگانيك، يك علم واحد متجانس را تشكيل نميدهند. كسي كه ميخواهد به طور كامل با تمامي زمينههاي مطالعاتي آن آشنا شود، ره به خطا بردهاست. در اين علم، تودهاي از رشتههاي اصلي و فرعي گردآمدهاند كه با يكديگر تلاقي دارند. از اين رو، از طرفي، آزمايشها و نظريههاي موضعي در مورد رفتارهاي شناختي به طور ناهماهنگ و پراكنده ارايه ميشوند و تحقيقات كاربردي و مجادلات فلسفي در هم آميخته شدهاند و از طرف ديگر بحثهاي پرشوري در مورد خطر تحديدگرايي و سردستگي بعضي رشتهها مانند هوشمصنوعي يا عصبشناسي طرح ميشود. بنابراين علوم شناختي هنوز از يك مجموعه علمي متجانس و يكپارچه فاصله دارند و به ابرهايي متراكم ميمانند كه به واسطه سطوح مختلف تحليلي و الگوهاي رقابتي در كنار يكديگر قرار گرفتهاند.
الگوهاي تفكر از رهيافت علم شناخت
در درون علوم شناختي، چندين الگو در مصافاند: نمادگرايي كه فرآيند تفكر را به صورت زنجيرهاي از نمادها در نظر ميگيرد و پيوندگرايي كه اين فرآيند را به مثابه كنشي گسترده و گسترشپذير ميپندارد، آن چنان كه فرآيند تفكر، متأثر از شبكه گستردهاي از واحدهايي كوچك است. تمايز ميان اين دو الگو در چگونگي روش پردازش اطلاعات است. نمادگرايي پردازش متوالي و پيوندگرايي پردازش موازي را به كار ميگيرد.
اين گستره پژوهشي با ماهيتي ميان رشتهاي درپي مطالعه پديدهها و رفتارهاي شناختي است؛ از ادراك (شامل حواس پنج گانه) گرفته تا فرآيندهاي هوشمندانه (از قبيل حساب، حل مساله، تفكر شهودي، تصميم گيري و...) و نيز زبان، حافظه، يادگيري و هر آنچه كه بتوان آن را پديده و رفتاري شناختي در نظر گرفت. روشهاي علمي و نظريههاي شاخههاي گوناگون علوم شناختي بر گسترش پژوهشها و زمينههاي مطالعاتي، بر حوزههاي تحقيقي به صورت تعاملي تاثيراتي اساسي داشته اند.بر اساس چنين رهيافتي، محققان علوم كامپيوتر و هوش مصنوعي با استفاده از نظريهها و روشهاي مطالعاتي علوم شناختي ميتوانند در جهت بهبود ايدهها و روشهاي نظري و عملي هوش مصنوعي در شبيه سازي و پياده سازي رفتارهاي هوشمند گامهاي مطلوبي بردارند.اين مقاله، پيشگفتار كتاب «هوش مصنوعي از رهيافت علوم شناختي» است كه همزمان با چاپ و انتشار در اختيار روزنامه قرار گرفته است.
علم شناخت با گردآوري مجموعهاي از علوم گوناگون به منزله يك زمينه مطالعاتي ميان رشتهاي در پي تبيين فرآيندهاي ذهني و شناختي است تا از اين رهيافت به ارايه شبيهسازي و مدلهاي گوناگوني از رفتارهاي شناختي در حوزههاي مورد ملاحظه خود بپردازد. موفقيت برق آساي علوم شناختي بعد از سالهاي 1970 دلايل مختلفي داشت؛ نخست، بلندپروازي نظري و سادهانگارانه اوليه اين علوم در فهم فرآيندهاي شناختي در انسانها؛ دوم، تازگي اين علوم و ميان رشتهاي بودن آنكه جاذبهاي فراوان داشت و سرانجام آنكه، ايدهها و كاربردهاي عملي تازهاي را در زمينه هوش مصنوعي وعده ميداد.
با وجود اين، اشتباه است اگر فكر كنيم كه علوم شناختي نوعي برنامه تحقيقي همسان و بزرگ است كه پژوهشگران با تخصصهاي مختلف را در هماهنگي كامل به همكاري گرد ميآورد. علوم شناختي، همانند فيزيك نيوتوني يا شيمي ارگانيك، يك علم واحد متجانس را تشكيل نميدهند. كسي كه ميخواهد به طور كامل با تمامي زمينههاي مطالعاتي آن آشنا شود، ره به خطا بردهاست. در اين علم، تودهاي از رشتههاي اصلي و فرعي گردآمدهاند كه با يكديگر تلاقي دارند. از اين رو، از طرفي، آزمايشها و نظريههاي موضعي در مورد رفتارهاي شناختي به طور ناهماهنگ و پراكنده ارايه ميشوند و تحقيقات كاربردي و مجادلات فلسفي در هم آميخته شدهاند و از طرف ديگر بحثهاي پرشوري در مورد خطر تحديدگرايي و سردستگي بعضي رشتهها مانند هوشمصنوعي يا عصبشناسي طرح ميشود. بنابراين علوم شناختي هنوز از يك مجموعه علمي متجانس و يكپارچه فاصله دارند و به ابرهايي متراكم ميمانند كه به واسطه سطوح مختلف تحليلي و الگوهاي رقابتي در كنار يكديگر قرار گرفتهاند.
الگوهاي تفكر از رهيافت علم شناخت
در درون علوم شناختي، چندين الگو در مصافاند: نمادگرايي كه فرآيند تفكر را به صورت زنجيرهاي از نمادها در نظر ميگيرد و پيوندگرايي كه اين فرآيند را به مثابه كنشي گسترده و گسترشپذير ميپندارد، آن چنان كه فرآيند تفكر، متأثر از شبكه گستردهاي از واحدهايي كوچك است. تمايز ميان اين دو الگو در چگونگي روش پردازش اطلاعات است. نمادگرايي پردازش متوالي و پيوندگرايي پردازش موازي را به كار ميگيرد.