روزنامه گاردين روزهاي شنبه يک ضميمه دارد و آن مجله ضميمه يک صفحه ثابت براي نقل خاطره و تجربه هاي جالب. هر کس مي تواند خاطره و تجربه استثنايي خود را براي اين صفحه بفرستد. هفته گذشته ليندا داويس با عنوان «وقتي گروگان گرفته شدم» تجربه خود را بازگفته بود. با همان سطرهاي اول، خواننده اگر ايراني باشد دلش به تپش مي افتد که حالا چها خواهد خواند. خانم داويس که فيلسوف، اقتصاددان و نويسنده مشهوري است همراه شوهرش رپرت که بانکدار ثروتمندي است و سه فرزندش در سال 2005 در دوبي از آفتاب سوزان لذت مي بردند و در عين حال به کاري که دوست داشتند مي پرداختند يعني قايقراني. روزي از روزها اين زن و شوهر در دل نيلگون خليج فارس مي راندند که رپرت دريافت نقشه همراه شان غلط دارد و آنها را به مسيري انداخته که نبايد. در جست وجو بودند تا زماني که در برابر خود يک اسکله نظامي ديدند. ابوموسي. در 60 مايلي دوبي. جزيره يي ايراني. تا آنها به خود آيند دو قايق توپدار و 10 مرد مسلح قايق شان را محاصره کرده بودند به طوري که توان تکان خوردن نداشتند. او نوشته است؛ «وقتي فهميديم به چه ماجرايي گرفتار شده ايم همه اتفاقات بد را از خيال گذرانديم. ماموران دريايي محافظ جزيره به توضيحات ما چندان توجهي نکردند و مدتي وقت شان صرف بازديد دوربين ها شد که من فيلم ها را از آن بيرون کشيده بودم و عکس ها محو شده بود. اين خود جاي سوال داشت.» فراز هاي بعدي تجربه خانم داويس براي خواننده يي که دلمشغول تصوير جهاني کشورش باشد، کمي نگراني آور است اما کم کم همه چيز عادي مي شود. ماموران آن دو را به اتاقي منتقل مي کنند، برايشان غذا مي آورند اما طبيعي است که به اصرار آنها براي تماس گرفتن با دوبي و باخبر شدن از احوال کودکان شان محلي گذاشته نمي شود. بازجويي پشت بازجويي است تا بالاخره با هواپيماي نظامي به بندرعباس منتقل مي شوند. در هر انتقالي به ذهن شان مي زند که بعدش اعدام است. در بندرعباس است که اجازه مي يابند تلفن کنند و به فرزندان شان خبر بدهند و از آنها خبر بگيرند. در تلفن مطابق قرار به دايه فرزندان شان مي گويند قايق شان خراب شده و چند روز معطل خواهند شد. اما همين گفت وگو دايه بچه ها را وامي دارد سفارت بريتانيا را در دوبي باخبر کند و بعد به نوشته خانم داويس ماشين ديپلماسي به کار مي افتد. انگليسي ها در تهران خودي و حاضر يراق اند. اما در زماني که اميد دارند آزادشان کنند خبر مي رسد با هواپيما به تهران منتقل خواهند شد. باز توهم اعدام در سرهايشان مي افتد. نگران اتهام جاسوسي هستند و بهترين کار برايشان خوابيدن است. خواب بازجويي. خواب بازجويي. مکرر در مکرر. اما در تهران به زودي به هتلي پنج ستاره منتقل مي شوند. البته باز هم بازجويي. سرانجام بعد از دو هفته سخت آزاد مي شوند. دختر يک ماهه شان يک سالي طول مي کشد تا زندگي عادي در پيش گيرد. از ديدگاه وي براي دو پسرش اتفاق بدتري افتاده. آنها به شدت معتقد به شيطان و فرشته و «صاحب ديدگاه افراطي سياه سفيد شده بودند و مدتي زمان مي برد تا اين را از سرشان بيرون کنيم.» پايان خاطره خانم داويس چنين است؛ «وقتي اين تجربه هم گذشت و تبديل به خاطره يي شد و ما به زندگي عادي برگشتيم، دانستيم چه فاصله بلندي است بين زندگي راحت و زيستن در جهنم.» در تجربه و خاطره خانم داويس، براي ما ايرانيان هيچ نکته بدي نيست، در اکثر جوامع مردمسالار و قانونمند جهان هم با کساني چون آنان همين رفتار مي شود شايد هم سخت تر. از همين رو لحن خاطره او تلخ نيست، درش هيچ بدگويي نيست. آنقدر جهان را مي شناسد که بداند در ايران با آنها رفتاري انساني و به قاعده شده. بازجويي ها و مراقبت ها براي کشوري که هزار خطر در خليج فارس تهديدش مي کند، عادي ترين رفتارهاست و چه بسا بتوان گفت نشانه خوبي براي توانمندي کشور و بيداري مامورانش، اعتماد به نفس، ادب و مراعات. اما چندان که خواننده ايراني نفس راحتي کشيد از خواندن اين تجربه، آنگاه سوالي گزنده شکل مي گيرد و ذهن پاسخ مي طلبد؛ آيا اگر به جاي خانم و آقاي داويس انگليسي، اينان ايراني بودند به همين راحتي و در هتلي پنج ستاره بازجويي مي شدند و ظرف دو هفته کارشان به سامان مي رسيد و راهي خانه شان مي شدند. به خصوص که حادثه عبور تصادفي اين زن و شوهر از جزيره ابوموسي تقريباً مصادف بود با آن ماجراي ملوانان انگليسي که در آب هاي ايراني با لباس هاي نظامي تمام و تجهيزات مخصوص گير افتادند، در روزنامه کيهان به عنوان جاسوسان مسلم معرفي شدند که بايد اعدام شوند. اما 20 ساعت بعد از اولتيماتوم نخست وزير توني بلر با استقبال گرم رئيس دولت، در حالي که از تعجب دهان خود ملوانان باز مانده بود به کشورشان برگشتند. همان موقع هم اين سوال را چند روزنامه مطرح کردند. |