هنرمند کیست؟ پاسخ بنظر ساده می آید ؛ کسی که کار هنرمندانه انجام می دهد. اما این پاسخ غیر منطقی است ، چرا که پاسخ یک سوال را ، منوط به پاسخ سوالی دیگر می کند ؛ کار هنرمندانه چگونه کاری است ؟ و بلافاصله این پرسش در ذهن نقش می بندد که ؛ هنر چیست؟
فرض می کنیم پاسخ این باشد که ؛ هنر وسیله ای ست برای برانگیزاندن حس و اندیشه و انتقال خلاقانه و غیر مستقیم این هر دو، بگونه ای که حمل بر معرفتی زیبائی شناسانه شود.اگر این فرض را پایه و اساس استدلال خویش قرار دهیم ، تمیز و انتزاع سه عنصر ممکن خواهد بود ؛ احساس - اندیشه و زیبائی
. بر این پایه ، به تعریف جدیدی دست می یابیم ؛ هنر ، توانائی جمع کردن ، بسط دادن و انتقال احساس ، اندیشه و زیبائی است ، بصورتی که منطق حسی مخاطب ، نوعی پدیدهء متفاوت از همه پدیده های پیرامون را تشخیص داده و برانگیخته شود. این برانگیختگی ، در هر سه عنصر و با هم مطرح است و نه بشکل مجزا و در تک تک آنها
. با این مقدمه ، به طرح مجدد سوال آغازین برمی گردیم ، تا به اصل پرسش پاسخ دهیم و نه نتایج .
هنرمند کیست؟
هنرمند کسی است که ، وحدت نگاه خود را بر کثرت نگاه ما منطبق می کند. اجزای پراگندهء حس و اندیشه و نسبیت زیبائی شناسانه را به زنده گی ، در پدیده ای چند بُعدی و بگونه ای متحد و متشکل ، به ما می نمایاند
. دقیقا براین اساس ، با اینکه هنرمند با همین زنده گی و از همین زنده گی می جوشد ، آنچه به ما ارائه می دهد، متفاوت از آنچیزی ست که خود دیده و یا رسیده و دریافته ایم
. طبیعت ، زنده گی ، اجتماع و ابعاد بیرونی و درونی ، این هر سه ، بستر کار هنرمند است
. جهان پیچیده و پر از ابعاد گوناگون آن ، معرفتی را می طلبد ، که هم در سطح و هم درعمق ، آن را بنگرد و این نگاه ، همان کار هنرمند است
. هنرمند آدمی است مثل آدمهای دیگر، اما سعی می کند بیشتر بداند ، بیشتر بفهمد ، عمیق تر حس کند و ابعاد ندیدهء جهان پیرامون را دیده و کاوش کند و آنگاه ، یافته های خویش را سوار بر کشتی حس برانگیزی که رو به سوی اتوپیا دارد ، به دریای وجود ما بیندازد
. هنرمند ، همان وجدان نارام و بیدار ، عقل جستجو گر و حس شریف است ، ستاره ای است که در شب تاریک استیصال بشر می درخشد . همان نقطه کانونی ای ست که ما را متوجه آنچه بدان توجهی نداریم ، می کند. در یک کلام ؛ او جراح زنده گی است و هم خالق آن
. ... و اما برای اینکه تعریفمان - از هنرمند جامع تر باشد، لازم است که تعریف علمی و دقیقی نیز از عنصر سوم ، یعنی (( زیبائی )) ، داشته باشیم
. هگل می گوید ؛ ... تنها روح است که امری راستین و ذاتا همه شمول است . بنابر این ، هر چیز زیبا ، تنها زمانی حقیقتا زیباست ، که با یک چنین والائی شریک بوده و پرداخته روح باشد
! اما این نظر، از زیربار تعریف در رفتن است! درست مثل اینکه بپرسیم: موتر چگونه حرکت می کند؟ و شما پاسخ دهید : نیروئی ! آن را به حرکت وا می دارد ، بدون اینکه توضیح دهید که چگونه ؟ و به وسیلهء چه ؟ و چرا؟ ! و حتی ابعاد این نیرو، برای خود ِ شما هم ، نامشخص باشد
. دوست همه چیز دانمان ! هرگز نتوانست توضیح دهد که ، چرا روح یک معدنچی فقیر جنوب فرانسه ( در زمان وی ) قادر به درک زیبائی نهفته در یک اپرا و درک شده توسط یک ارستوکرات آلمانی نیست؟
… ارتباط برقرار کردن بین زیبائی - روح و ایده مطلق ! اشتباه فاحشی بود ، که تنها می توانست از رسوبات ایده آلیسم در یک اندیشه دیالکتیکی برخیزد. به تعبیری ، در کنار شومینه ی بورژوازی تازه بدوران رسیده لم دادن و برای هر چیزی تعریف جامعی ارائه دادن
! قرنها پیش از هگل ، افلاطون گفته بود ؛ ... زیبا آن چیزی است که مفید باشد و هر چه زیان آور است ، زشت است! اگر بگذریم که این گفته ها ، مسائلی کلی و بدیهی ست ، که هیچ چیز را حل نخواهد کرد ، بر اساس این تعریف ، توحش گلادیاتورها و کشتار برده ها در آنزمان ، هم زیبا و هم مفید بنظر می رسیده است! افلاطون به این نکته توجه نداشته است که: مفید برای که ؟ و زیان آور در جهت ِ چه؟
او تناسب ِ در اجزا را نیز مدنظر داشته و بی اعتناء به اینکه تناسب ، امری نسبی - ذهنی و ذوقی است و نزد آدمیان با ارزشیابی و ارزش گذاری متفاوت
. اگر بخواهیم بر این روال پیش رویم ، سخن به درازا می کشد و از بحث اصلی دور می شویم، بنابراین به دو نمونه دیگر بسنده می کنیم.
. چرنیشفسکی می گوید : (( ...هنر ، منعکس کنندهء زنده گی است. مفهوم زنده گی ، زنده گی زیبا و زنده گی آنطور که باید باشد ، برای افرادی که متعلق به طبقات مختلف اجتماع اند ، یکسان نیست )) و از دیگر سو ، پلخانف بیان می دارد که (( ... نحوهء تلقی از زنده گی و بنابراین ، تصور و مفهوم زیبائی ، با جریان رشد اقتصادی جامعه ، تغییر می کند )).
December 6th, 2004