راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود . ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد : (( پیرمرد ، بهشت و جهنم را به من نشان بده . ))
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد . سامورایی از این که میدید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند میزند ، برآشفته شد ، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند !
راهب به آرامی گفت : (( خشم تو نشانه ای از جهنم است . ))
سامورایی ، با این حرف آرام شد ، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد .
آنگاه راهب گفت : (( این هم نشانه بهشت . ))
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد . سامورایی از این که میدید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند میزند ، برآشفته شد ، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند !
راهب به آرامی گفت : (( خشم تو نشانه ای از جهنم است . ))
سامورایی ، با این حرف آرام شد ، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد .
آنگاه راهب گفت : (( این هم نشانه بهشت . ))