يكي بود، يكي نبود، غير از خداي مهربان هيچ كس نبود.
در زمان‌هاي جديد، دختري بود به نام سيندرلا كه به چشم
قهرمان قصه‌اي خيلي محشر بود.
سيندرلا به همراه نامادري
و دخترهاي او به نام آناستازيا و گرازيلا در يكي از
فرعي‌هاي جردن زندگي مي‌نمود.
هنگامي كه سيندرلا نوزادي بيش نبود، مادرش را كه از
نويسندگان و روشنفكران دوره خود بود، به خاطر بيماري سل
از دست داد.
پدرش كه برخلاف مادر، انساني عاقل و بازاري
بود، براي نگهداري از سيندرلا و روشن ماندن اجاق گاز
منزل با مادر آناستازيا و گرازيلا ازدواج نمود.
اما روزگار نامراد كه قصد داشت حال سيندرلا را بگيرد، بر
وفق مراد نگشت و پدر سيندرلا كه مردي نجيب و پاكدامن بود
بر اثر بيماري ايدز درگذشت.
پس از آن بود كه نامادري و دخترانش چهره حقيقي خود را
نشان دادند و به آزار و اذيت سيندرلا پرداختند.
آنها پس
از اين كه تمام ثروت پدر سيندرلا را خرج ليپوساكشن و
جراحي پلاستيك بخش‌هاي خود نمودند، به مفلسي افتادند و
از آن پس نامادري سيندرلا از طريق انتقال ويروس ايدز خود
به ديگران(از طريق دندانپزشكي!)، معاش خانواده را امرار
مي‌نمود.
نامادري و دخترانش، هيچ كدام حقوق سيندرلا را به رسميت
نمي‌شناختند.
آنها نه تنها اجازه خريد يك خط تلفن همراه
به سيندرلا نداده بودند كه حتي اجازه نمي‌دادند اين دختر
معصوم، ساعت 12 شب به بعد با تلفن حرف بزند.
با اين وجود
سيندرلا هيچ اعتراضي نمي‌كرد.
زيرا مي‌دانست آناستازيا و
گرازيلا كه از نظر زيبايي شبيه فمينيست‌ها بودند، به
باربي بودن او ، چشمان لنز سر خود و موهايي كه دكلوره
خدايي بود، حسادت مي‌كنند.
سيندرلا روزها را به تماشاي برنامه‌هاي ماهواره و شب‌ها
كه پارازيت‌ها شروع مي‌شد را به نظاره مسابقه مردان
آهنين مي‌گذراند! آناستازيا و گرازيلا هر روز صبح براي
شركت در كلاس‌هاي دانشگاه به دانشكده هنر مي‌رفتند ،‌
اما سيندرلا هر روز را در تنهايي و غريبي به شب
مي‌رساند. تنها دوستان او چهار موش نه چندان كوچك جوب
بلوار كشاورز بودند كه شهردار تهران قرار بود بعد از
رسيدن حساب شهردار برلين و راه انداختن ترن‌ هوايي و
دادن وام به فرهنگيان و غيره و ذالك فكري نيز به حال
آنها بكند و همچنين يك سگ سفيد ناز نجس.
دوستان سيندرلا چند بار نيز خواسته بودند تا او را از
اين فلاكت و بدبختي نجات بدهند،‌اما سيندرلا به خاطر آن
قلب مهربان و كوچكش و البته بالا رفتن مبلغ ديه، هرگز
حاضر نبود آسيبي به نامادري و دخترانش برسد.
سگ سفيد ناز نجس از سيندرلا خواسته بود تا اجازه دهد
پاچه نامادري را بگيرد و موش‌هاي نه چندان كوچك منتظر
اشاره سيندرلا بودند تا در غذاي نامادري‌ و دخترانش،
بي‌تربيتي كنند تا نسل فساد و تباهي را از خيابان جردن
برچينند.
البته آنها چندين بار دور از چشم سيندرلا پاچه شلوارهاي
آناستازيا و گرازيلا را نيز جويده و كوتاه نموده بودند،
اما آن دو بي‌توجه به اين حركت موش‌هاي نه چندان كوچك،
شلوارها را مي‌پوشيدند و آن را مد نيز نموده بودند.
حتي يك بار يكي از موش‌هاي نه چندان كوچك به سيندرلا
گفت: "من امروز از داروخانه هلال احمر، چند بسته "مرگ
من" خريده‌ام. آنها را در غذاي اين بدجنس‌ها بريز و خودت
را راحت كن."
اما سيندرلا نه تنها اين پيشنهاد را نپذيرفت، بلكه از
موش خواست ديگر هيچ وقت حرف نزند، زيرا مي‌خواست قصه‌اش
رئال باشد.
اما از آنجايي كه هر كس نان قلبش يا آب قلبش يا يك چيزي
در همين مايه‌ها را مي‌خورد، زندگي روي خوش خود را نيز
به سيندرلا نشان داد. يك روز صبح كه سيندرلا براي خريد
بربري فانتزي به خيابان رفته بود، آقازاده روياهاش را
سفر بر ماكسيماي سفيد در خيابان مي‌بيند.......؛