مثل ترانه آدمي در اين روز ها
مثل عقايد سياه اينجا و پشت پنجره
هر كاري كه دلتان مي خواهد بكنيد
آسمان كاغذي را آتش بكشيد
واژه ها را بزنيم
اسم خاك را به بازي بگيريم
دختر بچه كور را كه بي قلم نقاشي مي كند ورقي هديه بهدهيم
جاي خالي شوهر ها را ارزان به فروشيم
بيايد راز هايمان را به باد ها فاش كنيم
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ بی افزاید
من كه دارم كلافه از كنار اين هم آدمي مي گذرم
نترس از مرگ سخن نمي گويم
كسي اين چنين به كشتن خود بر نخواست
كه من بر زندگي نشستم
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
من بعد دو سال بر گشتم كه از دست خاك راحت بشم نشد
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
عشق تسكين دل عقل درد فكر تنهاي داخل بيشه زار ذهنه
كنار گل و دل كدهي نور Romanceشعر احساس ودست كوتاه
دوست هست حقيقت و فلسفه هم هست امروز دوست نگران
اما من ديروز را از دست دادم نه حال
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
مي خواهم چيزي بگويم كسي نيست
چه قد تكرار اسامي شما دل نشين است
نگران مباش ما نا خوانده خلقت عصر خود هستيم
دست از سوي آسمان ور مي داريم كه زندگي بي ذهني است
و ان طرف تر دروغ فكر-دين و فلسفه و آدم هاي بزرگ
شكسته شدن تكراريست هم چون نفس
معلوم است كه كسي آسمان نقاشي را ياد نكرده است
دور ترين خانه كجاست خانه دوست خانه كفر يا خانه دل خود
مهم نيست كه از باد هاي كه از اين شعر يا نقاشي بيرون
مي آيد چه مي شنويد چون ما اهل اين زمان فكر نمي كنيم
يا فرداست يا گذشته