با قامتي به بلندي فرياد
احمد شاملو پس از نيما يوشيج يكي از تاثيرگذارترين شاعران در روند تحويل شعر نو ايران است. او با آوردن سبكي نو در شعر به نام « شعر سپيد» شعر فارسي را از قيد اوزان عروضي آزاد كرد، و با تاكيد بر موسيقي دروني كلام نوعي از شعر را ارايه داد كه در نثر كهن فارسي ريشه دارد. اين شاعر بزرگ در 3 مرداد سال 1379 چشم از جهان فروبست و جامعه ادبي ايران را در داخل و خارج از كشور سوگوار كرد.
پردگيان باغ از پس معجر
عابر خسته را
به آستين سبز
بوسه‌يي مي‌فرستند

برگرده باد
گرده بويي ديگر است
درخت تناور
امسال
چه ميوه خواهد داد
تا پرندگان را
به قفس نياز نماند؟
چه انتظار پر ترديدي با شاعر است! چه انتظار خاطر آزاري، در اين شعر، با شاعر است و با ما: بوسه‌ي سبز "از پس معجر" و بوي ديگرگون "گرده‌يي" بر "گرده باد" نويد.
ميوه باران درختي‌ست، اما اگر اين ميوه ز قومي باشد تلخ كه چينه دان را بگذارد، پرنده را كنج حرمان در امان قفس بس!
تعبيري كه از اين شعر شاملو دارم انگار كه فشرده ذات تماميت طلب اوست، ذاتي كه به اندك يا ناتمام خرسند نمي‌شود: در هنر "همه" مي‌خواهد يا "هيچ". شايد به همين سبب است كه به تفسير رضاسيدحسيني از واژه sublime شكوه سخن را به كمال در شعر شاملو مشاهده مي‌كنيم.
با چهره احمد شاملو پيش از شاعريش آشنا شدم، كمتر از چهارده سال داشتم كه روزي نوجواني به دبيرستاني آمد كه مادرم در خيابان اميريه، كوچه انشا، داير كرده بود.
اوايل ارديبهشت بود. مسوول امور دفتري دبيرستان ميز خود را در گوشه پر ساية حياط گذاشته بود. از پنجره به حياط نگاه مي‌كردم. نوجوان تازه وارد زيبا بود و برازنده و تلخ! شايد همان « اميرزاده كاشي ها» بود با چشم هاي بادام تلخش كه هنوز در شعر متولد نشده بود. با خانم دفتر دار چند كلمه سخن گفت‌، پاسخي دريافت كرد و بي اعتنا به سوي در حياط به راه افتاد. ندانستم كه بود و چه گفت و چه شنيد. چند سال بعد كه عكس و شعري از او در يكي از نشريات ديدم، چهره آن نوجوان را به خاطر آوردم. دانستم او احمد شاملو بوده كه من نمي‌دانستم روزي روزگاري «بامداد شاعر» خواهد شد.
اگر چه آن ديدار يك سويه و چند لحظه‌يي نمي‌بايست براي من چندان مهم باشد، باري، بر اثر جادوي شعر تا همين لحظه در خاطرم به روشني برجا مانده است. با اين همه از زماني كه او شناخته شد و من نيز به جرگه شاعران در آمدم، تا ساليان آغاز انقلاب 1357 جز در ديدارهاي اتفاقي با او معاشر نبودم. بعد از 57 ، اما اين ديدارها به دلخواه و بيش از پيش دست داد.
شاملو شاعري مردمي و محبوب است. شعر استوار ديگر، گونه‌اش، صداي گرم و گيرايش به هنگام شعر خواندن، پابرجايي در عقايدش، انسان دوستي و ستم ستيزيش، تعبير پذيري كلامش كه هر كس در آن پيامي يا نشان از واقعه‌يي مي‌جويد و همدلي با هموطنانش او را به صورت «غول زيبايي» در آورده كه در استواي شب ايستاده است.» در آغاز دهه سي، وقتي شعر « سفر» او را در نشريه‌‌يي خواندم، دانستم كه در راهي قدم مي‌گذارد كه حتي در حيات نيما قواعد نيمايي را در هم مي‌ريزد. در اين شعر، نخستين گام هاي عصيان بر اوزان عروضي نيمايي برداشته شده است. زيرا وزن اين شعر تلفيقي است از اوزان كامق نيمايي با اوزاني كه مخدوش است يا وزن خاصي ندارد. اينك قسمتي از آن را عرضه مي‌كنم و زير مصرعهاي مخدوش خط مي‌كشم:
در قرمز غروب رسيدند
از كوره راه شرق دو دختر كنار من
تابيده بود و تفته
مس گونه‌هاي شان،
و رقص زهره كه در گود بي ته چشم شان بود
به ديار غرب
ره آوردشان بود
و به ما گفتند:
« با من بيا به غرب !» ...
سه مصراع اول، يعني از «قرمز غروب» تا «گونه‌هاي شان» در افاعيل بحر مضارع سروده شده است، اما در مصرع‌هاي چهارم و پنجم و ششم و هفتم، همه افاعيل در هم ريخته و مغشوش هستند و مصراع هشتم باز به بحر مضارع باز مي‌گردد. بقيه شعر نيز با همين تناوب ادامه مي‌يابد. شاملو اين شيوه را در چند شعر ديگر آزموده، اما به زودي آن را رها كرد و به كلي از خير اوزان عرضي و نيمايي چشم پوشيد و به لحن طبيعي واژه‌ها روي آورد كه بعداً درباره آنها مختصر شرحي خواهم نوشت. لازم است گفته شود كه منوچهر شيباني نيز از كساني بود كه تركيب و تلفيق بحور مختلف عروضي را در شعر نيمايي آغاز كرد. او معتقد بود كه در يك قطعة واحد، به تناسب تغيير دورنمايه، بايد وزن شعر تغيير كند. اما هيچگاه از اوزان مخدوش استفاده نكرد. بعد از منوچهر شيباني، فروغ فرخزاد در پاره‌يي از شعرهاي تولدي ديگر ( 1342) و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد ( منتشر پس از خاموشي شاعر در 1345) شيوه به كار گرفتن اوزان مخدوش و تلفيق بحور مختلف را آزمود و در اين شيوه موفق‌ترين كارها را به جاي گذاشت.
باز گرديم به وزن شعر كه اشاره به شعر شيباني و فروغ را موجب شد. به عقيده من، درخشش و اعتلاي شعر شاملو با كناره گيري از اوزان عروضي سنتي و نيمايي آغاز و به تدريج تثبيت شد. وي شعري عرضه كرد كه در واقع وزن مشخصي ندارد. اما به هيج روي نمي‌توان آن را مانند نثر، بي لحن خاص، خواند يا يك واژه را از آن برداشت و در جاي ديگر گذاشت. شعري ست كه نوعي مطنطن خواني را به راوي خود تحميل مي‌كند. به عنوان نمونه، پاره‌يي از شعر «حرف آخر» را نقل مي‌كنم:
نه فريدونم من،
نه ولاديميرم كه
گلوله‌يي نهاد نقطه وار
به پايان جمله‌يي كه مقطع تاريخش بود
نه باز مي‌گردم من
نه مي‌ميرم ...
اگر شعر را ادامه دهيد، درخواهيد يافت كه هيچ شعر موزوني توان القاي خشم و خروش و ضربت و جدال اين شعر را ندارد. انگار كه ماجراجويي به ناگاه به شبستان ميكده‌يي وارد مي‌شود و ميزها را واژگون مي‌كند و مشت بر در و ديوار مي‌كوبد و حريفان را فرار مي‌دهد و سرانجام با قاطعيتي كه نتيجه پيروزي ست از شبستان خارج مي‌شود و طنين سنگين گام هايش سينه شب را مي‌شكافد:
... از شما مي پرسم، پا اندازان محترم اشعار هرجايي!:
اگر به جاي همه ماده تاريخ‌ها، اردنگي به پوزتان بياويزد با وي چه توانيد كرد؟ ...
... من مشت‌هاي گرانم را
به سندان جمجمه ام
كوفتم
و به سان خدايي در زنجير
ناليدم
و ضجه‌هاي من
چون توفات ملخ
مزرع همه شادي‌هايم را خشكاند.
و معذالك
( آدمك هاي اوراق فروشي!)
و معذالك
من به دربان پرشپش بقعه امامزاده كلاسيسيم
گوسفند مسمطي
نذر نكردم!...
همين الزام مطنطن خواني بسياري را معتقد كرد كه اگر چه شعر شاملو وزن ندارد، در آن از «موسيقي دروني كلمات» استفاده شده است. اين تعبير نو ساخته و مبهم راه را براي تفسيرهاي گوناگون باز مي‌گذارد، اما براي هواداران عروضي سنتي و معتقدان شعر موزون كلاسيك يا نيمايي، مبهم و ناپذيرفتني است، مي‌گويند:«موسيفي دروني كلمات كدام است و بيرون آن كدام؟ موسيقي واژه وقتي به گوش مي‌رسد كه به زبان تلفظ شود، و به هر حال بيروني ست»!
از طرف ما از ديرباز با اين نوع موسيقي كلمات آشنا هستيم.
مناجات خواجه عبدالله، گلستان سعدي، تاريخ بيهقي، تذكره الاوليا عطار و بسياري ديگر از متون قديم ما از اين موسيقي واژه بر خودارند و شاملو نيز آموختة اين نوع متون است و گوش او اين موسيقي را به خوبي مي‌شناسد. پس از تركيب و كنار هم نشاندن آنها ناممكن است. بهتر مي‌بود كه به جاي «موسيقي دروني كلمات» موسيقي طبيعي يا «طنين طبيعي كلمات» به كار گرفته مي‌شد، زيرا هر واژه به طور طبيعي طنين خاصي دارد و تلفيق و تركيب هنر شناختي آنها با يكديگر موسيقي مورد نظر را بوجود مي‌آورد. وقتي شاملو مي‌گويد: « تكخال قلب شعرم را فرو مي‌كوبم من»، همين واژة «من» كه در جمله منثور وجودش حشو است، مي‌تواند قاطعيتي ضربتي به شعر بدهد كه آن را طنيني خاص برخوردار كند، مثل مشتي كه پس از آخرين كلام بر روي ميز كوبيده شود.
استفاده از طنين طبيعي كلمات و تاليف و تلفيق و جابجايي چيدن و به كار گرفتن اجناس‌هاي لفظي و صوتي واژه‌ها و حرف‌ها ايجاد تخيل مي‌كند. صدا و حالت شكستن، كوبيدن، خروشيدن، جوشيدن، و بسياري از فعاليتهاي انسان يا طبيعت را مي‌توان با ايجاد تناسب در تركيب واژه‌ها عينيت بخشيد. شاملو كسي ست كه قدرتمندانه از اين شگرد سود مي‌جويد.
پاره‌هاي كلامي طنين طبيعي دارند كه اگر با دقت در آن ظرفيت‌ها كه اشاره كردم تاليف شوند، آهنگي مناسب پديد مي‌آورند كه عروضي نيست. اما اگر اين پاره‌ها تكرار شوند. وزن عروضي به وجود مي آورند. بيشتر اوزان تازه من چنين پديد آمده‌اند، اما شاملو توجهي به عروضي كردن اين نوع طنين ندارد و تساوي پاره‌هاي كلامي را نمي‌پسندد. تنها طنين واژه‌ها نيست كه شعر شاملو را شاخصيت مي‌بخشد. او در دست آوردن تصوير و فضا و موضوع تازه شكارچي نيرومندي‌ست.
وي متنوع ترين موضوع ها را انتخاب مي كند، اما در بند موضوع نمي‌ماند و اجازه مي‌دهد كه شعر آزادانه پيش برود. شهر «نگاه من» چنين آغاز دارد:
سال بد
سال باد
سال اشك
سال شك
سال روزهاي دراز و استقامت هاي كم
سالي كه غرور گدايي كرد
سال پست
سال درد
سال عزا
سال اشك پوري
سال خون مرتضي ...
موضوع شعر اعدام مرتضي كيوان و ديگران است، با پيش درآمدي غم انگيز، اما شاملو در بند اين آغاز نمي‌ماند. به سياله‌هاي ذهن خود اجازه جولان مي‌دهد. به عشق ، به زندگي، به گذشته، به معشوق و به خوبي‌هاي او مي‌انديشد و با شيرين‌ترين لبخند محبوب خود «سال بد» را به پايان مي‌رساند. زبان شاملو در اين شعر موجز و بسيار تازه است. تنها دو تركيب تازه «اشك پوري» و «خون مرتضي» حكايت درازي از اعدام‌هاي آن سال است. وقتي مي‌گويد:« بدي شعر شد / سنگ شعر شد / علف شعر شد / دشمني شعر شد / همه شعرهاي خوبي شد /» يك دوران منقلب شده را در سطري بيان مي‌كند و اين كار هر كس نيست.
مقلدان شاملو فراوان بودند، رهايي از قيد وزن و قافيه بسياري را فريفت، اما هيچكس نتوانست بديلي براي شعر شاملو بسازد. هنر اصيل نه تقليدي است و نه تقليد پذير. آنان كه در قالب نيمايي به جايي رسيدند دو نمايه را ديگرگون ساختند. زبان را ديگرگون ساختند. اگر اخوان زبان خراساني را در قالب نيمايي نمي ريخت هرگز شعري چون « سبز » يا « آنگاه پس از تندر » به وجود نمي آورد.
نيمي از توفيق شاعران در گرو « زبان » و « آوري » ست. شاملو در اين فن استاد است. نهايت توانايي او را در دفتر ما قبل آخرينش با نام در آستانه ( 1376 ) مي‌توان مشاهده كرد. اين دفتر پيرانه سري زبان فاخر را با انديشه‌يي ژرف و احساسي موثر عرضه مي‌كند. شعري را كه به هوشنگ گلشيري هديه شده است، با هم مي‌خوانيم:
قناري گفت: كرة ما
كره قفس‌ها با ميله‌هاي زرين و چينه‌دان چيني.
ماهي سرخ سفره هفت سين‌اش به محيطي تعبير كرد.
كه هر بهار
متبلور مي‌شود.
كركس گفت: سياره من
سياره بي‌همتايي كه در آن
مرگ
ماده مي‌آفرين
كوسه گفت: زمين
سفر بركت خيز اقيانوس‌ها
انسان سخني نگفت
تنها او بود كه جامه به تن داشت
و آستين‌اش از اشك‌تر بود.
جامعيت شاملو نيز نكته‌يي‌ست كه بر تشخيص و كمال او مي‌افزايد: شاملو محقق، نويسنده، قصه نويس، مترجم و منتقد نيز هست. گردآوري كتاب كوچه خدمتي عظيم به فرهنگ توده‌هاست، چيزي كه تدوين آن همتي والا مي‌خواست. آرزوي تندرستي و عمر دراز براي او دارم تا كار اين فرهنگ به انجام برسد و اكنونيان از آن بهره مند شوند و آيندگان بر آن بيفزايند.

حيف كه دير با او الفت گرفتم، همچنين با همسر نازنينش آيدا كه واقعاً نيمه مكمل اوست. شاملو كم سخن اما شيرين گفتار و مودب و محفل آراست. ساليان پيري و بيماري در انتظار همگان است و شاملو درگير و دار اين سال‌ها هنوز سيمايي دلپذير و آرام دارد. موهايش چون كلاف نقره پر پيچ و درخشان، تاج پيشاني بلند اوست. بي اعتنا به دندان‌هايي كه در زندان با قنداق تفنگ دژخيمان فرو ريخته است. با صداي گرم و گيرا و كلامي فصيح سخن مي‌گويد و همچنان دوست داشتني و زيباست. فروغ شعر اوست كه اين چهره را هميشه روشن مي‌كند. حتي در دهه هشتم عمر.