· الا و. ويلكوكس مي‌گويد:

به استعداد خودت ايمان داشته باش

همانطور كه به خدا ايمان داري

روح تو پاره‌اي از آن «واحد» بزرگ است

نيروهايي كه در تو هست

مانند درياي وسيعي عميق و بي‌پايان است.

روحت را در ميان سكوت،

در جزائر الماس گردش بده

آن جزائر را كشف كن و از آنها استفاده كن.

اما براي اينكه تسليم بادها نشوي

سكان اراده را به كار انداز

اگر به آفريننده و به خودت ايمان داشته باشي

هيچكس نمي‌تواند به نيروهاي تو حدودي قائل شود

بزرگترين پيروزي‌ها به تو تعلق مي‌گيرد

به پيش! به پيش!



· نقل است كه سلطان العارفين بايزيد بسطامي را بخواب ديد گفت: تصوف چيست ؟

گفت: در آسايش بر خود ببستن و در پس زانوي محنت نشستن.



· سه مرحله تصوف

اهل تصوف سه چيز را به غايت اختيار كنند: اول جذبه، دوم سلوك، سوم عروج. اي درويش! جذبه عبارت از كشش است و سلوك عبارت از كوشش است و عروج عبارت از بخشش است. جذبه فعل حق است تعالي و تقديس، بنده را خود مي‌كشد، بنده روي به دنيا آورده است و به دوستي مال و جاه بسته شده است. غايت حق در مي‌رسد و روي دل بنده مي‌‌گرداند تا بنده روي به خدا مي‌آورد.

"شيخ عزيز نسفي"



o شاعر و نقاش مشهور انگليسي، ويليام بليك در قطعه شعري از منظومه «نغمه‌هاي بي‌گناهي» كمال آدمي را چنين وصف كرده است:

جهاني را در سنگريزه‌اي ديدن،

و بهشتي را در يك گل وحشي مشاهده كردن،

و بي‌نهايت را در كف دست نگه داشتن،

و ابديت را در لحظه‌اي دريافتن.



o از انديشه‌هاي ابن عربي

- يكي از تجليات، اختلاف احوال است، كه به غير صورت معتقد جلوه مي‌كند و آنكه عارف به مراتب و مواطن تجليات نيست دچار انكار مي‌شود. پس بترس از رسوايي،‌آن زمان كه پرده به كنار رود و تحول در عقيده پيدا شود كه بدآنچه فكر بودي معترف شوي.

(التجليات الاهيه، ص221) منبع مجله ادبيات و فلسفه – ش91

- خود زا از لذات احوال نگه دار كه زهر كشنده است. علم، ترا به بندگي خدا مي‌كشاند و حال، ترا بر بندگان خدا برتري مي‌دهد. پس علم برتر است؛ مبادا آنرا از دست دهي.

- يحيي بن معاد مي‌گويد: چرا هر خدا جوي را با صورت مطلوبش وانمي‌گذاري، آنچنان كه او نيز ترا به حال خود واگذاشته است، توبه كن.

- چه بسا كسي كه برزمين راه مي‌پويد و زمين لعنتش مي‌كند و چه بسا كه برخاك سجده مي‌نمايد و خاك آن را نمي‌پذيرد. چه بسا دعاكننده‌اي كه كلامش از زبان تجاوز نمي‌كند. بسا دوستدار خدا در كنشت. كليسا و بسا دشمن خدا در مسجد!

- كامل، ملزم نيست كه در هر چيز و در هر مرحله تمام باشد. انسان كامل دانايي، نادان ست و اتصاف به اضداد، صفت خدايي است.

- آنكه سرگردان است بر دور محور مي‌گردد و هرگز دور نمي‌شود، اما آنكه راهي جسته، در حركت است و دور مي‌شود. ]پس متحير به يك معنا واصل است، اما سالك مقصد را دور مي‌پندازد[.

- بنياد طبيعت بر تقابل است و اين نتيجه تقابل اسماء است. هستي جز نوعي خروج از عادت نيست. ]هر پديده‌اي غير از پديده ديگر است[.

- شفقت بر خلق خدا واجب‌تر از غيرت بر دين خدا است.

- اينكه ملاحظه مي‌شود انسان، حيوان را تسخير نموده، جنبه حيوانيت انسان است. انسان با جنبه انسانيتش انسان را تحت سلطه مي‌آورد.



اشعار عرفاني

علم و آگاهي بهين نعمت بود در زندگي


اين دو از عهد كهن بودي در ايران شما

روح ايراني به نور معرفت پاينده است


شاهـدش انديشـه‌ي والاي عـرفان شما

(رفيع)

تأمل، حج عقل است.

(ابراهيم ادهم)



شيوه‌ي آزادگان

حاصل تهذيب دل روشني جان بود


تيرگي جان كجا، شعله‌ي عرفان كجا ؟ !

شيوه‌ي آزادگان وسعت انديشه است


حجره در ايوان كجا،خيمه‌به‌كيهان كجا؟ !

نسبت ما و مني در اين انجمن


انجمن جا كجا، شمـع پريشـان كـجا؟ !

پي نبرد بي‌خرد بر غم اهل خرد


خنده‌ي بي غم كجا،ديده‌ي گريان كجا؟ !

ره به سعادت برد، هر كه پي جان رود


اهـرمن جا كجا، راه بـه يـزدان كجـا ؟ !

مقصد جان « رفيع» راه به جانان بود


راه به جانان كجا، گمـرهي جـان كجا؟ !

(رفيع)



خداجويان معني آشنا

ز من گو صوفيان با صفا را


خداجويان معني آشنا را

غلام همت آن خودپرستم


كه با نور خودي بيند خدا را

(محمد اقبال لاهوري)



هفت وادي (مرحله) عرفان ايراني

نخستـين گـام در ميدان عرفان


«طلب» باشد، طلب اي طالب آن

بـه منـزلـگاه دوم عــشق بـايـد


كه تا يابي نشان از مهر جانان

به منزلگاه سوم«معرفت» هست


كه با آن پي‌بري بر راز پنهان

به منزلگاه چهارم بي‌نيازي است


كه « استغنا »ي جان‌يابي به راه دوران

به منزلگاه پنجم نور «توحـيد»


بتابد بر دلت از عالم جان

به منزلگاه ششم « حيرت» آيد


نصيب دل كه گردد عقل حيران

به‌حيرت‌چون‌فتادي‌زين‌ره‌ي‌شوق


«فنا» گردي و گردي عين جانان

«رفيعا» پير عرفان در حقيقت


به جانان راه بنمايد بدينسان

بود اين هفت وادي پيش پايت


اگر خواهي كه ره‌يابي به پايان

رفيع



بيان عارفان

شراب عشق نبود ز آب انگور


ره نوشيدنش هم از گلو ندارد

از اين پيمانه و جام و سبوها


غرض، پيمانه و جام سبو ندارد

بدان معني كه عارف زلف گويد


نظر در پيچ و تاب هيچ مو ندارد

بيان عارفان را اصطلاحي است


كه جز عارف كسي را گفتگو ندارد







جبر چه بود بستـن اشكسته را


پا بـپـيوستن رگــي بـگـسسته را

چون‌ در‌ اين‌ ره پاي‌ خود نشكسته‌اي


بر كه مي‌خندي؟ چه پا را بسته‌اي؟

آنكه اهل زاري نيست و از جباري او خبر ندارد، از جبر او چه مي‌داند؟ اگر بگويي انسان مجبور است و از چيزي خبر ندارد كه "فلسفي" همين را مي‌گويد، مولوي جواب مي‌دهد:

حيرت و زاري گه بيماري است


وقت بيماري همه بيداري است

آن زمان كه مي‌شوي بيمار تو


مـي‌كنـي از جـرم استغفـار تو

مي‌نمايد بر تو زشتي گنه


مي‌كني نيت كه باز آيي به ره






پس بدان اين اصل را اي اصل جو


هركه را درد است او برده است بو

هر كه او بيدارتر پر درد تر


هـركـه او آگاه‌تر رخ زردتر






گر ز جبرش آگهي زاريت كو


بينش زنجير جباريت كو

بسته در زنجير چون شادي كند


كي اسير حبس آزادي ‌كند

ور تو جبر او نمي‌بيني مگو


ور تو مي‌بيني نشان ديد كو




مولوي

هر جمادي كه كند رو در نبات


از درخــت او رويــد حــيـات

ذره‌اي كام محو شد در آفتاب


جنگ‌ او بيرون شد از وصف ‌و حساب

چون ز ذره محو شد نفس و نفس


جنگش ‌اكنون ‌جنگ ‌خورشيدست بس

گر شدي عطرشان بهر معنوي


فرجه‌اي كن در جزيره مثنوي

فرجه كن چندان كه اندر هر نفس


مثنوي را معنـوي بيني و بـس

اقتضاي جان چو اي دل آگهي است


هر كه آگه‌تر بود جانش قويست

خود جهان جان، سراسر آگهي است


هر كه بي‌جان است از دانش‌ تهيست

خواجه آخر يك زمان بيدار شد


وز حيات خويش برخوردار شو

همين روش برگير و ترك ريش كن


در فـنا و نـيستي تفتيش كن

و گر سالكي محرم راز گشت


ببندند بر وي در بازگشت

مولوي

نفس باد صبا

نفـس باد صبا مشك فشـان خواهـد شد


عالم پيـر، دگـر بـاره جـوان خـواهــد شد

ارغوان جام عقيقي به سمـن خواهـد داد


چشم نرگس به شقايق نگران خـواهد شد

اين تطاول كه كشيد از غم هجـران بلبل


تا سرا پرده‌ي گـل نـعره‌زنان خـواهـد شد

اي دل ار عـرشت امـروز به فـردا فـكني


مايه‌ي نقـد بقا را كه ضمـان خواهـد شد؟

گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت


كه به باغ آمد از اين‌راه و‌ از آن‌خـواهد شد

حافظ از بهر تو آمـد سوي اقليـم وجـود


قدمـي نه به وداعـش كه روان خواهد شد

حافظ

تفاوت عقول در اصل فطرت

ايـن تفـاوت عقل‌هـا را نيـك دان





در مراتب از زمين تا آسمان

هست عقلي همچـو قـرص آفتـاب





هست عقلي كمتر از زهره و شهاب

هست عقلي چون چراغي سرخوشي





هست عقلي چون ستاره آتشي

ز آنـكه ابـر از پــيش آن وا جـهد





نور يزدان بين خرد ها بر دهد

عقل‌هاي خلق، عكس عقـل اوست





عقل او مشك است و عقل خلق بو

عقل كل و نفس كل و مرد خداست





عرش و كرسي را مدان كز وي جداست

مظهر حق است ذات پاك او





زو بجو حق را و از ديگر مجو

عقل جز وي عقل را بدنام كرد





كام دنيا مرد را بي‌كام كرد

آن ز صيدي حسن صيادي بديد





وين ز صيادي غم صيدي كشيد

آن ز خدمت ناز مخدومي بيافت





وين ز محذومي ز راه عز بتافت

آن ز فـرعـوني اسيـر آب شد





وز اسيري بسط صد سهراب شد

لعب معكوس است و فرزين بند‌ سخت





حيله كم كن كار اقبالست و بخت

بر خيال و حيله كم تن تار را





كه غني ره كم دهد مكار را

مكر كن در راه نيكو و خدمتي





تا نبوت يابي اندر امتي

مكر كن تا وارهي در مكر خود





مكر كن تا فرد گردي از جسد

مكر كن تا كمترين بنده شوي





در كمي رفتي خداونده شوي

رو بهي و خدمت اي گرگ كهن





هيچ بر قصد خداوندي مكن

ليك چون پروانه در آتش بتاز





كيسه‌اي ز آن بر مدوز و پاك باز

زور را بگذار و زاري را بگير





رحم سوي زاري آيد اي فقير

گر كني زاري بيابي رحم او





رحم او در زاري خود باز جو

زاري مضطر تشنه معنويست





زاري سرد دروغ آن غويست

گريه اخوان يوسف حيلتست





كه درونشان پر زرشك و علتست

ماخذ: مثنوي معنوي مولوي- دفتر پنجم

زبان و ادب پارسي

تاريخ عرفان و عارفان ايراني