آنگاه که شب با آغوش باز زمین است روبرو
در حجم زمان می گنجاند سکوتی نرم! لطیف
من میمانم در گوشه ای از زمان غرق در سکوت
مثل همیشه های تاریکی که
گذر کرد از زندگی نامه ی سرنوشتم !
و امشب ... ! شب از نیمه گذشته است
و نمای آسمانی تاریک
پنجره ی اتاق باز است تا انتها
نه ماه به دیده می آید
نه در نقش رهگذری مانده یک ستاره
نیست حتی جای پای ابری سپید
و نه نسیمی می وزد بر چهره ی شب !
فقط هوای دم کرده می برد هیجان را از دل
ساعت ! خشک شده است بر دیوار اتاق
مثال دل من گشته به خاموشی دچار
نمی داند که به آهنگ تیک تیک آن کرده ام عادت
آنچه می شکند درهم بغض سکوت شبهای دلتنگی مرا
همین صدای مهربان و آرام تیک تیک ساعت است .
بر گرداگرد صفحه اش نگاهم می چرخد
که شاید ببیند گذر ثانیه ها، دقیقه ها را
اما هم چنان خاموش است و بی حرکت !
آنچه را که می خواهم نمیشود اجرا
چکه کردن کلامی از ذهنم بر کاغذ بی کلام!
دلم مدتی است که با من غریبه است
در شهری خاموش که سکوت است نامش
عمری است که هست ساکن
نه به سخنم پاسخ می گوید
نه به لبخندم می شود خشنود
می گویم با التماس : ای دل ، با من سخن گوی
چرا این گونه خموش شده ای ؟
با من ِ آشنا هم آخر غریبه شده ای !
می گوید : تو ! به حال خویش رها کن مرا !
هوایم را نیست آرامش ،تو از من در طلب لبخندی !
می گویم به دل من ! :
اشک های غلتان روی گونه ها
چشم های خیس هنگام هر دعا
تنها برای دیدن لحظه ای لبخند توست!
با تبسمی تو نیز شادم کن !
وقت بی شکیبی یادم کن !
ناگهان راند بر کاغذ واژه ای تنها
از اندوه نهفته در واژه مانده ام در حیرت
قلم ز دست افتاد
دل آهی کشید از عمق وجودش !
تنهایی در آغوش گرفت دل را
بی لحظه ای درنگ چشم هایم باریدند
اکنون ثانیه ها ،نه ! دقیقه ها ، نه!ساعتی است
چشم ها میسوزند از ریزش اشک !
گونه ها خیس خیس اند.
و دلم چقدر هوس کرده است نوازش باران را !
بی بال و پر پریدن زیر باران !
وای دلا ! چه بگویمت !
و جانم در این اندیشه ، دلم چقدر غریبی !
آری ، آری دلم باران میخواهد ... .