Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionافق Emptyافق

more_horiz
چشمان زیبایت را آهسته بند. می خواهم تو را ببرم به میعاد گاه آسمان و زمین...آری همان افق که تو می گویی...چشمانت را بستی؟برویم...
درست رو ی خط افق جلوی گوی نیمه خوابیده ی خورشید...دو تا فقطه ی کوچکو سیاه و به هم چسبیده می بینم...تو هم میبینی؟دقت کن...
سوار بال خیال من شو
از زمین فاصله بگیر
اگر می خواهی زود تر برسی دویدن بی فایده است
باید پرواز کنی
می خواهم نشانت بدهم ان نقطه ها چه دنیای سر شاری دارند
نپرس از چه... زودتر از زود برایت خواهم گفت
دست بال خیالم را بگیر
از دشتها و کوه ها فراتر باش.از زمان هم...
درست دانستی
ویس است و رامین
لیلی است و مجنون
خب...اخم نکن...حال که تو می خواهی...من هستم و تو...تو هستی و من...عشق است و عشق..شانه به شانه...نفس به نفس...
آنجا همین جاست.آخر دنیا...جایی که آسمان و زمین یکدیگر را در آغوش کشیده اند...
افق سرزمین من و توست...
میبینی؟
وقتی آسمان به زمین می رسد کوچک ها بزرک می شوند...نقطه ها معنا می سابند. من سر بر شانه ات می کذارم و چه باک...بگذار باد به گیسوانم پرواز بیاموزد.
افق خیلی هم دور نیست...بگذار ما به بهانه ی عشق آسمان و زیمن که سالهاست حسرت هم را دارند و آنها به بهانه ی عشق من و تو ...برسیم و برسند...ا
آری...گر سر بر شانه ات بگذارم و دستم را بگیری آسمان به زمین می رسد...درست همانگونه که گفته اند...بگذار برای یکبار هم که شده دیگرا ن درست گفته باشند
(سعیده حیدریان = من )

descriptionافق EmptyRe: افق

more_horiz
خیلی لطیف بود سعیده جون
53

descriptionافق Emptysalam

more_horiz
من عاشق خيال پردازيم
آخه زندگي چيزي نيست
جز باور خيال ها
تصوير روياها
تكرار تكرار ها 53

descriptionافق EmptyRe: افق

more_horiz
مرسی دوستای عزیزم.... بوووووس

descriptionافق EmptyRe: افق

more_horiz
راسیت فائزه جون عکس جدیدت خیلی خوشگله.....بوووس بوووس

descriptionافق EmptyRe: افق

more_horiz
saeedeh 27 wrote:
راسیت فائزه جون عکس جدیدت خیلی خوشگله.....بوووس بوووس


سلام سعیده جان " حالت چطوره ؟ اینجا که نمیای ؟ وبلاگتم که آپ نمیشه ؟ دانشگام ! بذار زنگ بزنم ببینم میری یا نه ؟ :D

امیدوارم زندگیت پر از تجربه های شیرین باشه ؛ پر از روزای پر امید ؛ هر جا که هستی شاد باشی .. :[بوسه]:

از بابت عکس قبلیم مرسی " دفه ی قبل باید عوضش میکردم ؛ ولی این سری مجبور شدم عوضش کنم ؛ راستش اون عکس یکم دوستان رو دچار سوء تفاهم کرده بود 🎅

descriptionافق EmptyRe: افق

more_horiz
سلام خوب بود بدك نبود ي دونه هم من دارم احتمال ميره كه تكراري باشه ولي خوبه (عشق كجا بود واقع بين باش زيادم رمانتيك نباش ولي خداي حرفش به دل آدم ميشينه )*************************************************** با يک شکلات شروع شد. من يک شکلات گذاشتم توي دستش. او يک شکلات گذاشت توي دستم.
من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا کردم، سرش را بالا کرد. ديد که مرا مي شناسد. خنديدم، گفت: « دوستيم؟» گفتم: « دوست دوست »
گفت: « تا کجا؟» گفتم:« دوستي که تا ندارد.» گفت:« تا مرگ» خنديديم و گفتم:« من که گفتم تا ندارد »گفت:«باشد تا پس از مرگ »گفتم:« نه نه نه تا ندارد» گفت:« قبول تا آنجا که همه دوباره زنده مي شوند يعني زندگي پس از مرگ با زهم باهم دوستيم تا بهشت تا جهنم تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستيم» خنديدم گفتم:« تو برايش تا هرکجا که دلت مي خواهد يک تا بگذار. اصلاً يک تابکش از سر اين دنيا تا آن دنيا . اما من اصلاً تا نمي گذارم.»
نگاهم کرد . نگاهش کردم باور نمي کرد مي دانستم، او مي خواست حتماً دوستي ما تا داشته باشد. دوستي بدون تا را نمي فهمد .
گفت:« بيا براي دوستي مان يک نشانه بگذاريم،» گفتم:« باشد تو بگذار» گفت:« شکلات، هر بار که همديگر را مي بينيم يک شکلات مال تو يي مال من باشد؟» گفتم:« باشد .»هر بار يک شکلات مي گذاشتيم توي دستش او هم يک شکلات توي دست من.
باز همديگر را نگاه ميکرديم يعني که دوستيم دوست دوست . من تندي شکلاتم را باز ميگردم و مي گذاشتم توي دهانم و تندتند آن رامي مکيدم. مي گفت شکمو! تو دوست شکمويي هستي و شکلاتش را مي گذاشت توي يک صندو ق کوچولوي قشنگ.
مي گفتم:« بخورش» مي گفت:« تمام مي شود مي خوام تمام نشود . براي هميشه بماند.»صندوقش پر ازشکلات شده بود. هيچ کدامش را نمي خورد من همه اش را خورده بود. گفتم:« اگر يک روز شکلات هايت را مورچه ها بخورند يا کرم ها آن وقت چه کار مي کني؟» گفت:« مواظب شان هستم» مي گفت: «مي خواهم نگه شان دارم تا موقعي که هستيم» و من شکلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم:« نه نه تا ندارد دوستي که تا ندارد .»
يک سال، دو سال، چهارسال ، هفت سال، ده سال و بيست سال شده است . او بزرگ شده است من بزرگ شده ام من همه شکلات ها را خورده ام او همه شکلات ها رانگه داشته است .
او آمده است امشب تا خداحافظي کند. مي خواهد برود برود آن دور دورها مي گويد مي روم اما زود بر ميگردم من مي دانم مي رود و برنمي گردد .
يادش رفت شکلات را به من بدهد من يادم نرفت يک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم : اين براي خوردن يک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش: اين هم آخرين شکلات براي صندوق کوچکت يادش رفته بود که صندوقي دارد براي شکلات هايش.
هر دو را خورد خنديدم مي دانستم دوستي من تا ندارد مي دانستم دوستي او تا دارد مثل هميشه خوب شد همه شکلات هايم را خوردم اما او هيچ کدامشان را نخورد حالا با يک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟!
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply