Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionقصه ی من و فاطی Emptyقصه ی من و فاطی

more_horiz
يادش به خير اونوقت ها با فاطي كه مي رفتم خريد، با اون ماشين خوشگلش مي بردتم بالا شهرترين خيابون هاي تهرون، توي شيك ترين و لوكس ترين مركز خريد هاي ونك و جردن و شهرك غرب با اون تيپ سانتي مانتالش جولون مي داد و هميشه هم بهترين و گرون ترين لباس ها رو مي خريد.

فاطي هم از من بزرگتر بود هم خوشگل تر. هر چي مي پوشيد بهش مي اومد. يه صورت داشت مثله عروسك ، پوستش عينه آينه صاف بود و چشماش يشمي ترين سبزي كه تو زندگيم ديده بودم. يه رژ كه به لباش مي زد آدم حض مي كرد نگاش كنه، به اون مژه هاي خرمني اش كه ريمل مي زد انگار دو تا وزنه به چشماش آويزون كرده باشن، صداي اون چكمه هاي نوك تيز و پاشنه بلندش تو پاساژ ها اكو مي شد و ناز قدم هاش آب از دهن همه آويزون مي كرد. محال بود يه جا قدم بذاره و صد نفر دنبالش نيفتن،نازش خيلي خريدار داشت. پسرا التماس مي كردن تا بهش شماره بدن . اما فاطي با هيچكي رفيق نمي شد، هميشه مي گفت: يه تار موي گنديده ي نازي جونم مي ارزه به هزار تاي اينا...!!!

فاطی دیوونه بود و الکی الکی با من خوش! خونمون كه ميومد، واسه دست پخت مامانم له له مي زد، بهش مي گفت: خاله فري امروز چي داريم؟!!! پدر سوخته تو دل همه خودش رو جا مي كرد. غذاش رو كه مي خورد رو تخت من ولو مي شد و مي رفت تو چرت بعد از ظهر، بعد كه از خواب بلند مي شد جلوم مي نشست و اونقدر شكلك در مي آورد كه وسط نماز خنده ام مي گرفت، يه هو چادر نماز رو از سرم مي كشيد و اداي آرتيست هاي قبل انقلاب رو در مي آورد. بعد يكساعت جلوي آينه ي قدي اتاقم ميك آپ مي كرد و من نگاش مي كردم.

يه دفعه التماسم كرد تا برام يه خط چشم بكشه، نذاشتم...! نه اينكه نخوام يا دوست نداشته باشم ها ...نه...اصولا ميكينگ با ريخت و قيافه ي ما سازگار نبود. فاطي مي گفت: عاشق اين در به دري هاتم.

راست مي گفت، اونموقع ها آواره اي بودم واسه خودم. بر عكس فاطي كه موهاي بور و بلند و فرفري اش تا كمرش مي رسيد، موهاي من نرم و مشكي و خرد بود، يه شال نخي لق و لوق مي انداختم رو سرم و صبح تا شب خيابون هاي تهرون رو متر مي كردم، هيچ وقت پشت رول نشستم، عوض اش آويزون اتوبوس هاي خطي بودم و عاشق فشار آدم ها...خصوصا وقتي اتوبوس تا خرخره پر مي شد و اون وسط تار زن هاي معتاد حشيشي واسه اونهمه آدم با پر رويي تار مي زدن و از حضرت علي مي خوندن اونم با آهنگ تصنيف هاي قديمي گوگوش...هيچكي هم بهشون پول نمي داد...خوشم مي اومد هميشه هم خمار بودن.

بعضي وقت ها دست فاطي رو مي گرفتم و به زور سوار اتوبوس مي كردمش، يادمه يه بار که پالتو پوست خوشگلش لاي در اتوبوس گير كرد، جلوي اونهمه آدم فحش خوار مادر بهم داد!!!منو پسر مدرسه ايها از دست داد و هوار هاش ريسه رفتيم.

فاطی رو مي بردمش هفت حوض، كوچه برلن، بهارستان... مي رفتيم تو مغازه هاي فله اي فروش ، اونقدر لاغر بودم كه تنگ ترين و كوتاه ترين مانتو ها به تنم مي خورد، همه شون هم مشكي، با شلوار هاي جين گله گشاد و ريش ريش و پاره پوره، آديداس هاي خط دار مشكي، زمستون ها به جاي روسري نخي ،كلاه پشمي ، بوليز هاي يقه اسكي...فاطي مي گفت: آخه احمق اينام لباسه تو مي پوشي؟!...

ولي ته دلش دوستم داشت، ته دلش عينه خودم آواره بود.

فاطي عاشق طلا فروشي هاي خيابون گاندي بود، اما من پلاس بدل فروشي ها بودم، از پابند هاي جرينگ جرينگي بگير تا دستبند هاي آويز دار، از گوشواره هاي رنگي حلقه اي تا ساعت گردنبندي ، از خرمهره تا عقيق سياه!!! فاطي مي گفت: خوشم مياد مال هيچ وري نيستي! راست مي گفت ، از بي ور بودن خوشم مي اومد.

يه دستبند داشتم كه اون قديما بابام از هند آورده بود، يه مار كه دور مچم مي پيچيد، فاطي ديوونه ي این دستبند بود، حاضر بود نصف طلاهاشو بده و اونو از چنگم در بياره...ندادم بش.

فاطي بزرگ شد و چيز فهم، چخوف و شكسپير مي خوند، كتاب هاي سياسي ممنوع الچاپ، مقاله هاي تند و ضد و مخالف، حتي آهنگ گوش كردن هاش ، فيلم ديدن هاش هم سطح بالا شده بود، دیگه مثله اونوقت ها با آهنگ ها و فیلم های هندی و ایرانی حال نمی کرد، بتهون و موتسارت و باخ گوش مي داد، واسه فيلم هاي آلن رنه سر و دست مي شكوند...اما من داغون رمان هاي در پيت ايراني بودم و مجله هاي زن روز قبل انقلاب، كتاب هاي تاريخ مصرف گذشته و آهنگ هاي قديمي گوگوش، بعضي وقت ها يه فيلم ساده ي ايراني روي اكران رو 5 دفعه مي رفتم مي ديدم.

وقت شوهر كردن فاطي كه رسيد يه خواستگار مايه دار اومد و فاطي رو با خودش برد اونور آب، شب عروسيش رو خوب يادمه، كنارم نشست و سعي كرد بغض اش رو قورت بده، چونه اش رو گرفتم بالا و به اشك هاي قشنگ حلقه زده تو چشماش زل زدم.

بهش گفتم: چته دختر؟ خير سرت عروسيته ها...جمع كن خودتو...

اما فاطي خودش رو جمع نكرد، ۲ ساعت تموم تو بغلم اشك ريخت و زار زد.

از اون شب عروسي تا چند روز پيش كه فاطي خبر داد از شوهرش جدا شده و داره بر مي گرده ايران 6 سال قدر 60 سال گذشت! تو اين 6 سال هم موهام بلند شد! هم ناخن هام! هم پاشنه ي كفش هام! شدم يكي عينه فاطي... نمي دونم شايدم يه جورايي مي خواستم فاطي رو تو خودم زنده نگه دارم.

ديروز كه رفتم فرودگاه دنبالش، چشام مدام پي اش مي گشت، آروم و قرار نداشتم، دلم واسه دوباره ديدنش پر پر مي زد. اما اون بود كه اول منو پيدا كرد‍ ،از پشت يكي محكم زد رو شونه ام، وقتي بر گشتم ديدم يه دختر لاغر با موهاي خرد پسرونه، شلوار جين گله گشاد، مانتوي تنگ و كوتاه، كلاه پشمي، بوليز يقه اسكي، كفش هاي آديداس مشكي خط دار ، صورت خشك و بي رنگ و لعاب و بي ميكينگ جلوم وايستاده و زل زده تو چشام.

نتونستم جلوي لرزش لبام رو بگيرم، همينطور جلوي اشك هاي وامونده ام رو...پريدم بغلش و هق هق هاي بي صاحابم شروع شد.

فاطی گفت: بسه دختر...جمع کن خودتو...

اما من خودم رو جمع نکردم، به اندازه ي اينهمه سال دوري از فاطي يا شايدم اينهمه سال دوري از اون نازي درب و داغون، اون نازي آش و لاش و آواره و بي غل و غشي كه دنيا و آدم هاش رو به هيچ جا حساب نمي كرد تو بغلش اشك ريختم و گريه كردم.


descriptionقصه ی من و فاطی EmptyRe: قصه ی من و فاطی

more_horiz
سلام مهناز خانوم
قشنگو دلگیر بود

نیلوفر جون ما تابستونی سروگوشش میجنبه " :suspect: :suspect:
الان میاد بهتون خوش آمد گویی میکنه :bounce:
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply