الو... الو... سلام. کسی اونجا نیست؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی
جواب نمیده؟
یهو یه صدای مهربون!.. مثل اینکه صدای یه فرشتس.
بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من میشنوم.
کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی؟ من با خدا کار دارم...
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم.
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه خدا خیلی دوستت داره. مگه کسی
میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با
همان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت؛
بگو، زیبا بگو. هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت: خدا جون خدای مهربون، خدای
قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
چرا؟ این مخالف تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه
مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم؟ نکنه یادم بره هر
شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن
و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما با هم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی
حرفمو باور نمیکنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات
حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک: آدم، محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو
به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از
خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم
و نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا برای تو کوچک است... بیا تا برای همیشه
کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند بر لب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.....
جواب نمیده؟
یهو یه صدای مهربون!.. مثل اینکه صدای یه فرشتس.
بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من میشنوم.
کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی؟ من با خدا کار دارم...
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم.
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه خدا خیلی دوستت داره. مگه کسی
میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با
همان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت؛
بگو، زیبا بگو. هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت: خدا جون خدای مهربون، خدای
قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
چرا؟ این مخالف تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه
مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم؟ نکنه یادم بره هر
شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن
و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما با هم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی
حرفمو باور نمیکنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات
حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک: آدم، محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو
به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از
خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم
و نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا برای تو کوچک است... بیا تا برای همیشه
کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند بر لب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.....