مهتاب از پنجره ی باز اتاق سرک کشید . قطره اشکی روی گونه ی دخترک درخشید و فرو افتاد . تنهایی فضای مبهم اتاق را پر کرده بود. بازوانش را گشود و خاطره ای دور از او را آرام در آغوش کشید. به او اندیشید ، به زیبایی چشمهای نیمه بازش در یک بوسه ی طولانی ، آغوشش خالی بود و ستاره باران شد شب.
دخترک خوب می دانست تنهاییش پایانی ندارد !
مهتاب تاب نیاورد پرده ای از ابر بر چهره کشید و آسمان بارید . اما خدا همان نزدیکی بود .
نسیم عطر آگین بهاری وزید و عطر آشنای او را در فضا پر کرد . سایه ای پشت در قد کشید . کسی آرام گفت :‌عشق جاریست . هیچ مرزی برای عشق ورزیدن نیست .
دخترک خیره در چشمان نیمه باز او در رویای شبی مهتابی گم شد .