صدای جریان آب در گوشم طنین غریبی دارد و مرا به دنیای نوجوانی ام می برد. در کنار پنجره ی اتاقم، جوی آبی رد می شد که بخاطر سراشیب بودن کوچه، صدایش خیلی واضح در اتاق من که در طبقه ی دوم ساختمان قرار داشت، انعکاس پیدا می کرد خصوصا شب ها.

شب ها، تا دیر وقت بیدار می ماندم . سکوت شب که تنها با صدای جریان جوی آب شکسته میشد را، می پرستیدم. دنیا برایم اسرار آمیز می شد.این احساس را داشتم که وارد دنیای دیگری شده ام. دنیایی که با هراس های روزانه ام فرسنگ ها فاصله دارد: ترس از تضاد هایی که بین حس های درونم با خواسته های بزرگ ترها وجود داشت، ترس از فاصله ای که افکارم بین من و پدر و مادرم بوجود می آورد، ترس از نگاه دیگران که در درونم نفوذ کرده بود و مرا برای هر آنچه که بودم و فکر می کردم شماتت می کرد.

درشب، همه چیز متوقف می شد. چشم ها بسته بود و آدم ها، قضاوت های جور واجورشان را در رویاهای ناخوآگاهشان گم می کردند و بار نگاه هایشان را برای چند ساعتی از دوشت برمی داشتند. می توانستی بنشینی و به شب گوش دهی، قلم و کاغذ دست بگیری و خودتت را در تنهایی ات خالی کنی، خود بی نقابت را. به آینده ات فکر کنی و آن را آنگونه که خودت می خواهی تجسم کنی، به عشق ممنوعه ات بیندیشی و با او ساعت ها در خیالت در کوه های درکه گم شوی.

و برای اینکه خوابت نبرد و این لحظات را تداوم ببخشی، شروع کنی در اتاقت راه رفتن.آنجابود که به سرت می زد که یواشکی در را باز کنی و بروی در کوچه قدم بزنی. ولی این وسوسه عمرش چند ثانیه ای بیش نبود. زیرا کافی بود از جلوی آیینه کمدت رد شوی تا جنسیتت یادت بیفتد و تمام ترس هایی که از گرگ های گرسنه بیرون در تو کاشته اند، بیدار شوند و به این اکتفا کنی که بروی روی لبه ی پنجره زانو هایت را بغل کنی و پیشانی ات را به شیشه های سرد بچسبانی و در تاریکی بیرون پنجره غرق شوی و به این فکر کنی که چقدر دلت می خواهد شب هیچوقت تمام نشود و تو بتوانی این " تجربه با خود بودن" را تا بی نهایت ادامه دهی. چقدر خوشحال بودی که کسی به ذهنت راه ندارد. مال خودت است و می توانی تا هر کجا که می خواهی با او بروی.هر چند گاهی دوست داشتی کسی بود که همه ی ریز و درشت وجودت را می توانستی برایش بیرون بریزی و تو در او انعکاس پیدا می کردی و این تنهایی را به حضوری صمیمی می بخشیدی. ولی می دانستی که این آرزویی است که اجرایش برایت گران تمام می شود زیرا می توانستی عشقت را، دوستانت را و خانواده ات را از دست بدهی .هر چند الان که بهشان فکر می کنم افکار پلیدی نبودند و به کسی آسیبی نمی رسانند. غیر از اینکه می توانستند تصویر هماهنگ و منظمشان از دنیا را خدشه دار کنند. تازه اگر هم همه ی این ها نبود، اگر بیشتر فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که دوست ندارم زیبایی تنهایی شبانه ام را با کسی تقسیم کنم .همه اش را می خواستم برای خودم نگه دارم. بعد هم بیگانه بودنشان با تمام چیزهایی که در روز می شنیدم و می دیدم، مرا به این نتیجه رسانده بود که بهتر است با در معرض قضاوت دیگران گذاشتنان آلوده شان نکنم . می خواستم بکر باقی بمانند و آنها، همیشه در ذهنم بکر مانند و می مانند.
مژگان کاهن
--------------------------------------------------------------------------------