هان ای پدر پیر، که امروز،
می‌نالی ازین درد روانسوز؛
علم پدر آموخته بودی
« وان‌دم که خبردار شدی سوخته بودی »

افسرد تن و جان تو در خدمت دولت
قاموس شرف بودی و ناموس فضیلت
وین هر دو، شد از بهر تو اسباب مذلّت.

چل سال غم و رنج ببین با تو چه‌ها کرد
دولت، رمق و روح تو را از تو جدا کرد
چل سال تو را برده‌ی انگشت‌نما کرد
آنگاه چنین خسته و آزرده رها کرد

از مادر بیچاره‌ی من یاد کن امروز:
هی جامه قبا کرد
خون خورد و گرو داد و غذا کرد و دوا کرد
جان بر سر این کار فدا کرد.

هان ای پدر پیر!
کو آن تن و آن روح سلامت؟
کو آن قد و قامت؟
فریاد کشد روح تو، فریاد ندامت!

علم پدر آموخته بودی
« وان‌دم که خبردار شدی، سوخته بودی »

از چشم تو آن نور کجا رفت؟
آن خاطر پرشور کجا رفت؟
« میراث پدر » هم سر این کار هبا، رفت
وان شعله که بر جان شما رفت،
دودش همه در دیده‌ی ما رفت.

امروز تو ماندی و همین درد روانسوز،
نفرین نکند سود به استاد بدآموز،

چل سال اگر خدمت بقّال نمودی
امروز به این رنج گرفتار نبودی!

هان ای پدر پیر،
چل سال در این مهلکه راندی،
عمری به « تماشا » و « تحمّل » گذراندی،
دیدی همه ناپاکی و خود پاک بماندی،
آوخ! که مرا نیز بدین ورطه کشاندی!

علم پدر آموخته‌ام من!
چون او همه در دام بلا سوخته‌ام من
چون او همه اندوه و غم اندوخته‌ام من.
ای کودک من، مال بیندوز.
وان علم که گفتند میاموز!