- « به کجا چنین شتابان! »
گون از نسیم پرسید.
- « دل من گرفته زینجا،
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟ »
- « همه آرزویم، امّا
چه کنم که بسته پایم ... »
- « به کجا چنین شتابان؟ »
- « به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم. »
- « سفرت به خیر! امّا، تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه‌ها، به باران،
برسان سلام ما را. »