لای لا میگفتم و افسانهای شیرین به هم میبافتم
موج گرم خواب را در چشم او مییافتم.
کودک زیبا
خسته از بازی
گرچه میافتاد از پا،
سخت میپیچید باز از خواب، سر
تا شود با فیل، با خرگوش، با سنجاب،
با شگفتیهای جنگل، همسفر!
پلکهایش کمکم، از شیرینی افسانه
سنگین میشد و سنگین و سنگینتر ...
بال مژگان بلندش سایبانش بود
نیمی از یک نازنین لبخند،
در کنج دهانش بود.
هرم گرمایی ملایم، مهربان، شیرین
در تن او بال میگسترد
چون نسیمی، بر گلستان نهاد او گذر میکرد.
لحظهای دیگر
در شکرخوابی طلایی، دور ازین بیداد، سر میکرد.
موج گرم خواب را در چشم او مییافتم.
کودک زیبا
خسته از بازی
گرچه میافتاد از پا،
سخت میپیچید باز از خواب، سر
تا شود با فیل، با خرگوش، با سنجاب،
با شگفتیهای جنگل، همسفر!
پلکهایش کمکم، از شیرینی افسانه
سنگین میشد و سنگین و سنگینتر ...
بال مژگان بلندش سایبانش بود
نیمی از یک نازنین لبخند،
در کنج دهانش بود.
هرم گرمایی ملایم، مهربان، شیرین
در تن او بال میگسترد
چون نسیمی، بر گلستان نهاد او گذر میکرد.
لحظهای دیگر
در شکرخوابی طلایی، دور ازین بیداد، سر میکرد.