[You must be registered and logged in to see this image.]
سخن حكيمانهاي گفتهاند پدران ما اينكه «در ميان فصلهاي سال تنها يك فصل، فصل بهار است و در ميان ماههاي سال تنها يك ماه، فروردين و در ميان روزهاي سال هيچ روزي به پاي روزهاي نوروز نميرسد.»
به راستي چه چيز بهار را گل فصلهاي سال كرده است و فروردين را گل ماههاي سال و روزهاي نوروز را گل سرسبد همه اين گلها، اقتضاي حكمت آن است كه مضمونش تنها در اين يا آن ظرف نگنجد و افق معنايش چنان بلند باشد كه تفاسير متفاوتي را بر تابد.
آنچه نياكان ما گفتهاند را ميتوان از منظرهاي گوناگوني تفسير كرد كه هر يك به جاي خود درست است و راهگشا. اما به نظر ميآيد يكي از پندهاي نهفته در اين سخن حكيمانه آن باشد كه طبيعت آدمي را نسبتي است آشنا با طبيعت بيروني. در واقع بايد گفت گذشتگان ما به خوبي دريافته بودند كه ما خود فرزندان طبيعتايم و آموزههاي طبيعت به درستي ميتواند سرمشق زندگيمان باشد. از اينرو، آمد و شد ايام را ساده نديدند و تكرارهايش را ملالآور نيافتند. به واكاوي آن همت گماردند و دفتر زندگيشان را با سرمشقهاي طبيعت پر كردند و به پايان بردند.
آنها ديدند برگ ريزان خزان را كه نمادي بود از عبور رهگذر زمان از روي برگهاي خشك و زرد سالهاي سپري شده زندگيشان. آنها ديدند سرماي زمستان را كه چگونه روح از كالبد حيات بيرون كرد، خشكي و فرسودگي را به جاي طراوت و تازگي آورد، خواب و خمودي و پراكندگي را جايگزين بيداري و با هم بودگي كرد و حتي حركت و رواني رودها را در لابهلاي فسردگي يخهاي منجمد متوقف ساخت.
پدران ما اما روزهاي آغازين بهار را، روزهايي يافتند به غايت متفاوت. از اينرو، خود نيز آهنگ هم سويي با طبيعت سردادند و كوشيدند طبيعت درونشان را با طبيعت بيرون همراه كنند و همگام با تحول طبيعت درون، خود را نيز متحول سازند. شايد بتوان گفت سه شاخصه مهم بهار عبارت است از: سبزي، آشكارگي حيات و گردهم آمدن دارندگان حيات. پدران ما اين سه ويژگي متمايز كننده را به تيزبيني ديدند و همسو با طبيعت، روزهاي نخستين بهار را ، ايام دگرگوني دروني و طبيعتگرداني خود قرار دادند.
آنها اما به نيكي دريافته بودند كه اين مهم جز به مدد الهي تحقق پذير نيست. از اين رو، تحويل سالشان را با دعاي «يا مقلب القلوب...» همراه كردند و قبل از هر چيز دست نياز به سوي آفريدگارشان بالا بردند. پس از آن، ضمن غبارروبي خانه و آشيانهشان، به خانه تكاني درون هم همت گماردند و غبار كينهها و ناراستي را از دل زدودند تا سبزي وجودشان كه در زير غبارها پنهان مانده بود، آشكار گردد.
در واقع، حقيقت چيزي جز ظهور و عيان شدگي و آشكارگي نيست. تا زماني كه ما چيزي را نديدهايم- و چهرهاش بر ما آشكار نشده- نميتوانيم درباره حقيقت چهره آن سخني بگوييم. تا وقتي چيزي را نچشيدهايم – و طعمش بر ما آشكار نشده- نميتوانيم درباره حقيقت طعمش قضاوتي داشته باشيم و... پس حقيقت هر چيز زماني رخ مينماياند كه پرده از آن برگرفته شود، يعني مستورياش نامستور گردد و در زير طليعههاي نور، تاريكي از چهرهاش زدوده شود. وجود ما آدميان نيز تا زماني كه در پس پردهها و غبارهاي كاستيها و ناراستيها پنهان مانده، وجود حقيقي نيست و حقيقتمان هنگامي حقيقت ميشود كه عيان گردد؛ يعني آن وجود سبز دور از زرديها، آن وجود گرم دور از سرديها و آن وجود پاك دور از ناپاكيها.
درست است كه با خانه تكاني درون، وجود سبز حقيقيمان رخ مينماياند،اما براي اينكه حقيقت اصيل وجوديمان به تمامي آشكار گردد هنوز يك گام باقي است؛ ما با زدودن كدورتها، عشق و محبت را جايگزين كينهها كرديم، در ايام نوروز به ديدار هم رفتيم و دوستيها و محبتهاي كمرنگ شدهمان را رنگي دوباره بخشيديم. اما در روزهاي پاياني نوروز، سبزههايي را كه از همان آغاز بهار سبز كرده بوديم به هم گره زديم تا به خود بگوييم سبز بودن تكتكمان – حتي در كنار هم – كافي نيست؛ ما بايد به هم گره خوريم تا حقيقت سبز و محضمان به واقعيترين معنا محقق گردد و اين يعني آدميت در با هم بودگي آشكار ميشود، درست همانطور كه بهار طبيعت در گرد هم آوردن همه دارندگان حيات جلوهگر ميشود. اكنون جادارد با خود بينديشيم چه نازيباست فاصله گرفتنهايمان پس از همراه شدنمان در روزهاي قشنگ بهاري.
سخن حكيمانهاي گفتهاند پدران ما اينكه «در ميان فصلهاي سال تنها يك فصل، فصل بهار است و در ميان ماههاي سال تنها يك ماه، فروردين و در ميان روزهاي سال هيچ روزي به پاي روزهاي نوروز نميرسد.»
به راستي چه چيز بهار را گل فصلهاي سال كرده است و فروردين را گل ماههاي سال و روزهاي نوروز را گل سرسبد همه اين گلها، اقتضاي حكمت آن است كه مضمونش تنها در اين يا آن ظرف نگنجد و افق معنايش چنان بلند باشد كه تفاسير متفاوتي را بر تابد.
آنچه نياكان ما گفتهاند را ميتوان از منظرهاي گوناگوني تفسير كرد كه هر يك به جاي خود درست است و راهگشا. اما به نظر ميآيد يكي از پندهاي نهفته در اين سخن حكيمانه آن باشد كه طبيعت آدمي را نسبتي است آشنا با طبيعت بيروني. در واقع بايد گفت گذشتگان ما به خوبي دريافته بودند كه ما خود فرزندان طبيعتايم و آموزههاي طبيعت به درستي ميتواند سرمشق زندگيمان باشد. از اينرو، آمد و شد ايام را ساده نديدند و تكرارهايش را ملالآور نيافتند. به واكاوي آن همت گماردند و دفتر زندگيشان را با سرمشقهاي طبيعت پر كردند و به پايان بردند.
آنها ديدند برگ ريزان خزان را كه نمادي بود از عبور رهگذر زمان از روي برگهاي خشك و زرد سالهاي سپري شده زندگيشان. آنها ديدند سرماي زمستان را كه چگونه روح از كالبد حيات بيرون كرد، خشكي و فرسودگي را به جاي طراوت و تازگي آورد، خواب و خمودي و پراكندگي را جايگزين بيداري و با هم بودگي كرد و حتي حركت و رواني رودها را در لابهلاي فسردگي يخهاي منجمد متوقف ساخت.
پدران ما اما روزهاي آغازين بهار را، روزهايي يافتند به غايت متفاوت. از اينرو، خود نيز آهنگ هم سويي با طبيعت سردادند و كوشيدند طبيعت درونشان را با طبيعت بيرون همراه كنند و همگام با تحول طبيعت درون، خود را نيز متحول سازند. شايد بتوان گفت سه شاخصه مهم بهار عبارت است از: سبزي، آشكارگي حيات و گردهم آمدن دارندگان حيات. پدران ما اين سه ويژگي متمايز كننده را به تيزبيني ديدند و همسو با طبيعت، روزهاي نخستين بهار را ، ايام دگرگوني دروني و طبيعتگرداني خود قرار دادند.
آنها اما به نيكي دريافته بودند كه اين مهم جز به مدد الهي تحقق پذير نيست. از اين رو، تحويل سالشان را با دعاي «يا مقلب القلوب...» همراه كردند و قبل از هر چيز دست نياز به سوي آفريدگارشان بالا بردند. پس از آن، ضمن غبارروبي خانه و آشيانهشان، به خانه تكاني درون هم همت گماردند و غبار كينهها و ناراستي را از دل زدودند تا سبزي وجودشان كه در زير غبارها پنهان مانده بود، آشكار گردد.
در واقع، حقيقت چيزي جز ظهور و عيان شدگي و آشكارگي نيست. تا زماني كه ما چيزي را نديدهايم- و چهرهاش بر ما آشكار نشده- نميتوانيم درباره حقيقت چهره آن سخني بگوييم. تا وقتي چيزي را نچشيدهايم – و طعمش بر ما آشكار نشده- نميتوانيم درباره حقيقت طعمش قضاوتي داشته باشيم و... پس حقيقت هر چيز زماني رخ مينماياند كه پرده از آن برگرفته شود، يعني مستورياش نامستور گردد و در زير طليعههاي نور، تاريكي از چهرهاش زدوده شود. وجود ما آدميان نيز تا زماني كه در پس پردهها و غبارهاي كاستيها و ناراستيها پنهان مانده، وجود حقيقي نيست و حقيقتمان هنگامي حقيقت ميشود كه عيان گردد؛ يعني آن وجود سبز دور از زرديها، آن وجود گرم دور از سرديها و آن وجود پاك دور از ناپاكيها.
درست است كه با خانه تكاني درون، وجود سبز حقيقيمان رخ مينماياند،اما براي اينكه حقيقت اصيل وجوديمان به تمامي آشكار گردد هنوز يك گام باقي است؛ ما با زدودن كدورتها، عشق و محبت را جايگزين كينهها كرديم، در ايام نوروز به ديدار هم رفتيم و دوستيها و محبتهاي كمرنگ شدهمان را رنگي دوباره بخشيديم. اما در روزهاي پاياني نوروز، سبزههايي را كه از همان آغاز بهار سبز كرده بوديم به هم گره زديم تا به خود بگوييم سبز بودن تكتكمان – حتي در كنار هم – كافي نيست؛ ما بايد به هم گره خوريم تا حقيقت سبز و محضمان به واقعيترين معنا محقق گردد و اين يعني آدميت در با هم بودگي آشكار ميشود، درست همانطور كه بهار طبيعت در گرد هم آوردن همه دارندگان حيات جلوهگر ميشود. اكنون جادارد با خود بينديشيم چه نازيباست فاصله گرفتنهايمان پس از همراه شدنمان در روزهاي قشنگ بهاري.