از هر دری که فکر می کنم می توان گریخت
احساس می کنم
ویا شاید اطمینان کافی دارم به تو ختم خواهد شد
.......
فکرت سرم را لحظه ای ول نمی کند
من گیجم
آنقدر که فکر می کنم
دیگر چهار دیواری ام را نخواهم شناخت
خانه،شهر،پایتخت ....حتی پایتخت
..................
من نمی توانم بخوابم
سرم درد می کند
حتی اگر تمام قرص هایم را ببلعم
جهان برایم آشفته است
وکوه و دریا
هردو در نظرم به همسانی خار بوته های تمشک گزنده اند
تبم را پایین نمی آورند
..................
مغزم تکان خورده
واین برایم چیز تازه ای نیست
خواب برای همیشه از چشمانم گریخته
واین هم تازه نیست
مثل موجودی ولنگار در بسترم چنان درمانده ام
که حتی جایی برای قدم زدن ندارم " صالح پور"
..............................
در مغز استخوانم چیزی نمانده
به جز آتش عشق تو
که راه خاموش کردنش را از یاد برده ام