تازه از ترک موتور هزار حمید پیاده شده بودم که یکدفعه صدای یک سیلی من رو به خودم آورد.گفتم ای خدا کدوم بدبختی بود که این دم غروبی این سیلی رو خورد؟ خوب این رو موقعی فهمیدم که زاویه دیدم تغییر کرده بود و از یک طرف حمید را میدیدم که داشت با موتورش دور میشد و از طرفی ساق خوشتراش خانمی که در راستای دید من به چشمانم نزدیک میشد.بله بعضی وقتها اینجوری میشه .از شدت ضربه دیدم از وضوح به تیرگی کشیده میشد و من توی فکر بودم که آیا مقدار انرژی نور بشکل سینوسی تغییر میکنه ؟ یعنی حرکت نور موجیه ؟ یا اینکه فیزیک کوانتوم حرف صحیح رو در این مورد میزنه ؟ تا اینکه یکی زیر بغلمو رو گرفت و از زمین بلندم کرد.تلو تلویی خوردم و پرسپکتیو خیابان برایم تغییر کرد.حالا یک خانم و دو مامور یونیفرم پوش رو میدیدم که روبروی من ایستاده بودند.زن میگفت سرکار خودشه ، لندهور کثافت ، خجالت نمیکشه.
داشتم توی ذهنم دنبال معنی این کلمات میگشتم که یکدفعه چیز سفتی به شکمم ، درست زیر جناغ سینه ام خورد و ایندفعه همزمان با نفسم که رو به تنگی میرفت
روز و روزگار هم به تناوب برایم سیاه میشد و رنگ میگرفت .این تجربه میتونست نشون بده که برخلاف نظریه ی موجی بودن ، نور بشکل بسته های انرژی حرکت میکنه. یک بسته بعدش یک بسته ی دیگه .انگاری حرکت این بسته ها یکجورایی به جناغ سینه و پرده ی دیافراگم شکم من ربط داشت.یاد گفته های کریشنا مورتی و شبکه ی خورشیدی و مرکز اراده در بدن افتادم ،اما این نمیتونست زیاد به اون حرفها ربطی داشته باشه.نفسم داشت سرجاش میومد که یک لگد به جایی که مرکز تلاقی دوتا پایم خورد و اونجا بود که فهمیدم هرچی که کریشنا مورتی و دیگرون راجع به مرکز انرژی گفتند همه اش حرف مفت بوده و این مرکز جای دیگه ای از بدن ماست.اون خانم هم همش حرف میزد و تف و لعنت میکرد . تا اومدم به خودم بیام دو سه تا تو سری هم پشت بند حرفهاش اومد و اینکه خانم شما مطمئنی خودشه ؟ و بعد صدای اون زن که آقا مگه شما موتورشونو ندیدین ؟همینها بودن ، دو نفر بودن ، اون یکیشون با موتور در رفت ، و بعدش صدای نکره ی اون مامور که پفیوز حالا اینجا پیداتون میشه ؟ چنون بلایی سرت بیارم که حالیتون بشه . و من یاد حرف سهراب افتادم که میگفت پدرم وقتی مرد پاسبانها همه شاعر بودند و متوجه شدم که همه ی پاسبونها اساسا به شعر علاقه ی مفرطی دارند ، خوب بگذریم که وزن و قافیه و عروض همه جا حفظ نمیشه و گهگاهی هم پای سکته ی ملیحی در بین میاد.اما مسئله ی اصلی یعنی نوع حرکت نور و مرکز انرژی هنوز برای من حل نشده بود و می شد موضوع شعر و شاعری رو بعدا حل کرد .گفتم سرکار شتباه گرفتید .اما مامور قد بلندتر با مشت محکم به پهلویم کوبید و گفت مادر... اشتباه گرفتیم ؟
اینجا بود که دیگه کاملا مطمئن شدم اینها همون پاسبونهای شاعر زمان سهراب هستند و اون موقع حتما داشتند با اون مشاعره میکردند که سهراب کم آورده و قبول کرده که نسبش شاید به زنی فاحشه از شهر بخارا برسه .دیگه تصویر سهراب و مورتی و نیوتن و بقیه قاطی پاطی شده بود.معلوم نبود کی داره از چی حرف میزنه.نفسم رو که دیگه بزور به وسط سینه رسیده بود با هر بدبختی بود بیرون دادم و نگاهی به اطراف انداختم ، مردم محل رو دیدم که همه برای تماشا دورمون حلقه زده بودند. نفسم که بیرون رفت جلوی چشمم سیاه شد و متوجهم کرد که نفس که اینجوریه و وقت بیرون رفتن انگار جونم رو با خودش میبره پس دیگه چشم امید به اون چشمهای دور و نزدیک بستن کار عبثیه.نمیدونم چه کسی بود صدا زد سهراب ، ول کفشها رو دیدم که از من دور شدند و دنبال موتوری دویدند که با دو سرنشین یکدفعه سر و کله اش پیدا شده بود و بعد از دیدن ازدحام داشت با سراسیمگی سر و ته میکرد.
روی جدول کنار خیابون ولو شدم و لخته ی خونی رو که توی دهانم جمع شده بود به روی آسفالت تف کردم.
داشتم توی ذهنم دنبال معنی این کلمات میگشتم که یکدفعه چیز سفتی به شکمم ، درست زیر جناغ سینه ام خورد و ایندفعه همزمان با نفسم که رو به تنگی میرفت
روز و روزگار هم به تناوب برایم سیاه میشد و رنگ میگرفت .این تجربه میتونست نشون بده که برخلاف نظریه ی موجی بودن ، نور بشکل بسته های انرژی حرکت میکنه. یک بسته بعدش یک بسته ی دیگه .انگاری حرکت این بسته ها یکجورایی به جناغ سینه و پرده ی دیافراگم شکم من ربط داشت.یاد گفته های کریشنا مورتی و شبکه ی خورشیدی و مرکز اراده در بدن افتادم ،اما این نمیتونست زیاد به اون حرفها ربطی داشته باشه.نفسم داشت سرجاش میومد که یک لگد به جایی که مرکز تلاقی دوتا پایم خورد و اونجا بود که فهمیدم هرچی که کریشنا مورتی و دیگرون راجع به مرکز انرژی گفتند همه اش حرف مفت بوده و این مرکز جای دیگه ای از بدن ماست.اون خانم هم همش حرف میزد و تف و لعنت میکرد . تا اومدم به خودم بیام دو سه تا تو سری هم پشت بند حرفهاش اومد و اینکه خانم شما مطمئنی خودشه ؟ و بعد صدای اون زن که آقا مگه شما موتورشونو ندیدین ؟همینها بودن ، دو نفر بودن ، اون یکیشون با موتور در رفت ، و بعدش صدای نکره ی اون مامور که پفیوز حالا اینجا پیداتون میشه ؟ چنون بلایی سرت بیارم که حالیتون بشه . و من یاد حرف سهراب افتادم که میگفت پدرم وقتی مرد پاسبانها همه شاعر بودند و متوجه شدم که همه ی پاسبونها اساسا به شعر علاقه ی مفرطی دارند ، خوب بگذریم که وزن و قافیه و عروض همه جا حفظ نمیشه و گهگاهی هم پای سکته ی ملیحی در بین میاد.اما مسئله ی اصلی یعنی نوع حرکت نور و مرکز انرژی هنوز برای من حل نشده بود و می شد موضوع شعر و شاعری رو بعدا حل کرد .گفتم سرکار شتباه گرفتید .اما مامور قد بلندتر با مشت محکم به پهلویم کوبید و گفت مادر... اشتباه گرفتیم ؟
اینجا بود که دیگه کاملا مطمئن شدم اینها همون پاسبونهای شاعر زمان سهراب هستند و اون موقع حتما داشتند با اون مشاعره میکردند که سهراب کم آورده و قبول کرده که نسبش شاید به زنی فاحشه از شهر بخارا برسه .دیگه تصویر سهراب و مورتی و نیوتن و بقیه قاطی پاطی شده بود.معلوم نبود کی داره از چی حرف میزنه.نفسم رو که دیگه بزور به وسط سینه رسیده بود با هر بدبختی بود بیرون دادم و نگاهی به اطراف انداختم ، مردم محل رو دیدم که همه برای تماشا دورمون حلقه زده بودند. نفسم که بیرون رفت جلوی چشمم سیاه شد و متوجهم کرد که نفس که اینجوریه و وقت بیرون رفتن انگار جونم رو با خودش میبره پس دیگه چشم امید به اون چشمهای دور و نزدیک بستن کار عبثیه.نمیدونم چه کسی بود صدا زد سهراب ، ول کفشها رو دیدم که از من دور شدند و دنبال موتوری دویدند که با دو سرنشین یکدفعه سر و کله اش پیدا شده بود و بعد از دیدن ازدحام داشت با سراسیمگی سر و ته میکرد.
روی جدول کنار خیابون ولو شدم و لخته ی خونی رو که توی دهانم جمع شده بود به روی آسفالت تف کردم.