ازاین واقعه چندسال میگذره اما داستانش واقعا"شنیدنی است:

ساعت حدود 10 شب بود سه راهی شهریار نه مسافر چندانی بود و نه خودروی زیادی که بناگاه خانمی شتابان درخواست سوار شدن نمود .عقل سلیم و وقایع روزانه حکم به بی اعتنایی می کرد.اما احساس غلبه بر عقل صوری نمود و همراه شدیم تا شهریار" سکوت حاکم بود; تا اینکه پس از آن طلب ادامه مسیر به یکی از نقاط فرعی را نمود که علیرغم میل باطنی عذر همراهی را اعلام کردم ایشان اکراه از بیان ماموریت خویش داشتند ولی بصورت کلی اشاره ای به موضوع نمود بگونه ای که مرا با خود همراه کرد. در کوچه باغهای شهریار درحالیکه همراهم فقط یک زن بود احساس ترس عجیبی داشتم اما با توکل بخدا ورعایت تمامی جوانب احتیاط راهی مسیر شدم وپس از گذر از چندین باغ محل مورد نظر خود را اعلام و باز من با فاصله ای مشخص توقف نمودم وقرار شد حداکثر 5 دقیقه منتظر برگشت او باشم لحظات بسختی سپری می شد گاه احساس پشیمانی وگاه احساس غرور بهم دست میداد.طبق قرار ایشان برگشتند و با نگاهی که انداختم کسی ایشان را همراهی نمی کرد و پس از نشستن و دیدن شجاعت ودلیری یک زن به مرد بودن بودن خودم تاسف خوردم .فکر ماموریت این زن آزارم می داد ازو خواستم در قبال خدمتی که به او کردم راز این معما را برایم فاش کند.اکراه داشت اما لب به سخن گشود "من در این کارگاه مشغول کارم امروز حال همسر نگهبان کارگاه نامساعد بود اورا به بیمارستان بردم وبستری کردم فقط مخواستم خبر سلامتی مادر را به کودکانش برسانم!گفتم زن این چه کاری است احساس ترس نکردی وشاید آدمی یه لا قبا و بی دردسری وگرنه تو را چه به این کارها؟در پاسخ اظهار داشت متاهل هستم و2بچه دارم ریا نباشد دیدم یک کلیه ام اضافه است اهداء کردم و اگر جان بی قابلم در این راه برود باعث افتخارم است مرگ حق است وحفظ جان هم واجب اما نباید بخاطر حفظ جان همنوعانمان را فراموش کنیم "این را گفت وسپس با هم خداحافظی کردیم اما با گذشت سالها این خاطره ذهن مرا بخود مشغول کرده که آیا از انسان بودن چیزی به اندازه آن زن ناآشنا می دانم !!!!!!