Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionیـــــــــــــادهــــــــــا Emptyیـــــــــــــادهــــــــــا

more_horiz
سر ظهر بود ، ماشین بنز الگانسی درب مغازه پارک کرد.نگاهی بهش انداختم ،پیش خودم گفتم حتما مال همسایه هاست .من مشتری این ریختی ندارم و مشغول کار خودم شدم.چند لحظه بعد در مغازه به آرومی باز شد و آقایی با موهای سپید و اندام یک پیرمرد بازنشسته که عمری پشت میز بوده وارد شد .

-سلام

* سلام

- آقای کازرونی ؟

* بفرمایید

- حسین کازرونی ؟ خودتون هستید ؟

* بله بفرمایید.

یکدفعه لحنش خیلی صمیمی شد.

-حالت چطوره حسین ؟

شستم خبردار شد که این آقا رو حتما تو زندگی گذشته میشناختم ،اما هرچی به
ذهنم فشار آوردم اونو بیاد نمی آوردم. حداقل 10 سال از من مسن تر بود.
مستقیم رفتم سراغ اصل قضیه.

* مال چن سال پیشه ؟

- چی ؟

* آشناییمون رو میگم. پارسال ، 5 سال پیش ؟ ده سال پیش ؟

- آها ، برو عقب تر

* بیست سال پیش ؟

- بازم عقبتر

* سی سال پیش ؟

- داری نزدیک میشی ..

من که ازین بازی خسته شده بودم و ذهنم از دیروز قدیمی تر رو جزو تاریخ محاسبه میکرد واموندم.

* با خنده گفتم ؛والله من آلزایمر اسمی و شکلی دارم، اگه منتظری که من اسم یا چهره ی شما یادم بیفته یه چند سالی باید معطل بشید.

مرد هم خندید و خیلی راحت روی صندلی نشست.

- مربوط به دوران راهنماییه. مدرسه ی دکتر معین.

همون مدرسه ای رو میگفت که چند روز پیش از جلویش رد شده بودند و دیدم که دارند خرابش میکنن تا ساختمانی چند طبقه بسازند و غمی دلم را فشرده بود ، میخواستم داد بزنم که شما حق ندارید گذشته ی من و خیلیها رو تبدیل به یه مشت آپارتمان کنید. اما میدونستم که تو این دوره زمونه این حرف خریداری نداره.

- من اکبر هستم ، اکبر جوانرودی

پرونده های بایگانی شده و خاک خورده رو توی ذهنم شروع کردم به باز کردن ، یکی دو تا سه تا چهار تا ، ده تا... اما دیگه عقبتر نمیتونستم برم . یک چیزی ارتباط من با گذشته رو پاک کرده بود.اینه که با شرمندگی لبخندی زدم و به او نگاهی کردم . به اکبر جوانرودی که شاید یک زمانی با هم دوست صمیمی بودیم ولی امروز هیچ چیز از او در یادم نمانده.

* خوب اکبر جان حال و احوالت چطوره ؟ چطور شد که بعد از سی و خورده ای سال یاد ما افتادی ؟

- من همیشه یاد تو بودم ، اما پیدات نمیکردم.بعد از سوم راهنمایی به رامهرمز رفتیم و تا دیپلم اونجا بودم.بعد از اونهم هرچی سراغتو از دوست و رفقا گرفتم کسی نشونی از تو نداشت.تا اینکه ...

* تا اینکه چی ؟

- دیروز داشتم استعلام مربوط به یک مناقصه رو باز میکردم فامیل شما رو روی یک برگه دیدم.پیگیری کردم دیدم مربوط به داداشته .خلاصه زنگ زدم به اون شماره و از اون آدرس تو رو گرفتم.

* عجب !!

- خیلی خوشحال شدم که پیدات کردم بعد از اینهمه سال ، چکار میکنی ؟ مغازه مال خودته ؟

* نه بابا اجاره نشینیم.

-خونه چی ؟

* اونم اجاره نشینم.

- ماشین پاشین چی ؟

* نه اکبر جان وسعم نمیرسه.

- خیلی عجیبه ، همیشه فکر میکردم که الان وضع زندگی تو باید خیلی خوب باشه .
یادم نمیره که باهوشترین بچه ی کلاس بودی

* ای بابا!

- نه راس میگم ، اون مقاله هایی که اون روزها مینوشتی و تو زنگ انشا میخوندی ، ما که هیچ ،خیلی وقتها معلمها هم چیزی ازشون نمی فهمیدند.

جرقه ای در ذهنم زده شد و نیمچه لبخندی زدم به یاد آن روزها

* خوب اون مال خیلی پیشه. تو چه خوب یادته.

از حرفم یاد حرف بهروز افادم تو گوزنها .. آره تو چه خوب یادته.

- آره ممکن نیست از یادم بره

* خوب تو چطوری حال و بالت خوبه ؟ زندگیت میچرخ ؟ میبینم که بنز سواری ؟

-آره ، الحمدولله سه چهارتا خونه دارم ، دارم یه برج هم میسازم که دیگه نزدیک به تموم شدنه.این ماشین رو هم که میبینی خوب مال پارساله دوتا جدیدترش هم تو خونه پارک کردم.

* شغلت بساز بفروشیه ؟

- نه بابا ، تو اداره ی .... رئیس امور قراردادها هستم .

* خوب ، خدارو شکر که زار و زندگیت روبراهه ، نگفتی ، حالا واسه چی اینهمه سال دنبال من میگشتی ؟

نگاهش رو کمی پایین انداخت .و آهسته گفت :

- تو یادت نیست ، اما من خوب یادمه. سال سوم بودیم و وضعیت مالی پدرم خوب نبود.یادت هست اونموقع تو مدرسه پول گچ و تخته پاک کن رو از شاگردها میگرفتند.

* آره یادش بخیر

- یه روز که شیبانی (مدیر مدرسه ) اومده بود واسه ی گرفتن پول گچ ، من هیچی نداشتم ، یعنی صبح به بابام گفته بودم که بهم بده اونم فقط یه فحش زیر لبی به مدیر و مدرسه داد و رفت. خیلی سعی کردم اونروز از دست مدیر قایم بشم اما نشد ،آخرش گیرم انداخت و تو کسی بودی که آهسته پول کرایه ماشینتو که تا خونه میرفتی آهسته انداختی تو جیبم تا جلوی بچه ها کنفت نشم و ظهر هم پیاده به خونه رفتی.

(یادم میومد که اونروزها خونه تا مدرسه 10-15 کیلومتری راه بود)

*خب !!

- همیشه اون کارت تو یادم بوده و همیشه خواستم یکجوری تلافی کنم اما اون موقعها تو هیچ طوری نمیگذاشتی و همیشه تا موضوع رو به اون پول میکشوندم از دستم در میرفتی . منهم هیچوقت نتونستم از پدرم اون پول رو بگیرم و به تو بدم.

خنده ی نازکی روی لبهام نشست . چیزی که میگفت اصلا یادم نبود. اما با خنده پرسیدم.

* خب حالا بعد از سی سال اومدی پول گچت رو بدی ؟

- نه ، شوخی نکن ، هنوزم مثل همون روزهایی از همه چی جوک میسازی .

آیا راست میگفت ؟ من و او هنوز هم مثل همان روزها بودیم ؟ بعد از گذشت سی سال ؟

- میخوای واسه شرکت تو مناقصه هامون برای تو هم استعلام بفرستم ؟ آدرستو که دارم.قیمت ها رو هم خودم بهت میگم چی بزن. دو تا مناقصه رو که برنده بشی زندگیت زیر و رو میشه .از این وضع در میای.

نگاهی بهش انداختم ، فهم آدمها چقدر از زیر و رو شدن رندگی با هم متفاوته .
یادم افتاد به حرفی که کس دیگه ای بهم زده بود ، اونم مال سالها پیش بود.او میگفت : این آخرین حرف ماس اگه همینجور بری جلو زندگیتو زیر و رو میکنیم نمیگذاریم پاهات یک جا بند بشه.

و چه خوب به حرفش عمل کرده بود .بعد از اون مثل سگ پا سوخته ای روی آسفالت داغ همه اش بدون اینکه به جایی برسم بالا و پایین میپریدم.اون روزها نمیتونستم جوابی به اون حرف بدم.

* اکبر جان مرسی از لطفت . قربونت که به ما هم سر زدی. اما من اهلش نیستم.
اگه میبینی که وضعیاتم اینجوریه واسه همون کاریه که تو میگی بکن و من نکردم و نمیکنم.

احساس کردم که در منگنه قرار گرفته و نمیدونه چکار کنه ، آهسته هیکلش رو از روی صندلی بلند کرد و دستش رو جلو آورد و در حالیکه توی چشمهام نگاه نمیکرد گفت:

- خب حسین جان شرمنده ، دلم میخواست بعد از اینهمه وقت ببینمت این کارت ویزیتمه اگر هر کاری داشتی فقط کافیه که یک زنگ بهم بزنی.

* دستش رو فشار دادم .

و او رفت.

بسرعت خاطره ی امروز رو لای همون پرونده های خاک خورده ی قدیمی چال کردم و دلم برای خراب شدن اون مدرسه ی قدیمی بیشتر گرفت.



[right]

descriptionیـــــــــــــادهــــــــــا EmptyRe: یـــــــــــــادهــــــــــا

more_horiz
قشنگ بود" و البته واسه من یه خورده دردناک...
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply