پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزید.
دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود.
لاک پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری ؛ بر دوش می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد؛ لاک پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست ؛ این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم؛ هیچ گاه . و در لاک سنگین خود خزید" به نیت نا امیدی.
خدا لاک پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود.
گفت: نگاه کن " ابتدا و انتها ندارد .. هیچ کس نمی رسد.. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی ؛ و هر بار که میروی ؛ رسیده ای . و باور کن آنچه بر دوش توست ؛ تنها لاک سنگینی نیست ؛ تو پاره ای از هستی را به دوش میکشی ؛ پاره ای از مرا.
خدا لاک پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه لاکش سنگین بود و نه راه ها چندان دور.
لاک پشت به راه افتاد و گفت : رفتن ؛حتی اگر اندکی " و پاره ای از هستی را با خود برد.
(شفیع زاده)