... من روز خویش را
با آفتاب روی تو،
کز مشرق خیال دمیدهست
آغاز میکنم.
من با تو مینویسم و میخوانم
من با تو راه میروم و حرف میزنم
وز شوق این محال:
- که دستم به دست توست! -
من، جای راه رفتن،
پرواز میکنم!
آن لحظهها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش مینشینم:
موسیقی نگاه تو را گوش میکنم.
گاهی میان مردم، در ازدحام شهر
غیر از تو، هر چه هست فراموش میکنم ...
با آفتاب روی تو،
کز مشرق خیال دمیدهست
آغاز میکنم.
من با تو مینویسم و میخوانم
من با تو راه میروم و حرف میزنم
وز شوق این محال:
- که دستم به دست توست! -
من، جای راه رفتن،
پرواز میکنم!
آن لحظهها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش مینشینم:
موسیقی نگاه تو را گوش میکنم.
گاهی میان مردم، در ازدحام شهر
غیر از تو، هر چه هست فراموش میکنم ...