زنی، فال مرا می‌دید و می‌گفت:
- زنی، آرام و خوابت را ربوده‌ست!
به نقش قهوه می‌بینم که، دیری‌ست
چراغ‌افروز رؤیای تو بوده‌ست!

رخش زیباست، بالایش بلند است
نگاهی سخت افسونکار دارد
تو را سرگشته می‌خواهد همه عمر
وزین سرگشتگان بسیار دارد!

فریبش را مخور! خوش خط و خالی‌ست
ازو تا پای رفتن هست، بگریز!
به گیسوی بلاریزش میاویز!
ز لبخند بلاخیزش بپرهیز!

سرت را گرم می‌دارد به امّید
دلت را نرم می‌سازد به نیرنگ
مدامت می‌دواند، تشنه، بی‌تاب
وفا دور است ازو، فرسنگ فرسنگ.

به او گفتم:
- مرا از ره مگردان!
که هیچت نقش مهری در جبین نیست!
اگر هم راست می‌گویی، مرا عشق،
چنین فرماید و راهی جز این نیست!