قصّاب گفت: « همه‌ی چوپان‌ها مثل هم هستند؛
غمگین و کم‌حرف. تنها صدای نی آنها را می‌شنوی،
آن هم همیشه محزون و دلگیر، این برّه‌های پرواری،
این قوچ‌های گوشتالو و قبراق، این بزهای چاق و چلّه
و شیطان، این دشت سرسبز، هیچکدام چوپان‌ها را
آنقدر سر کیف نمی‌آورد تا نوایی شاد و فرح‌انگیز از
نی‌شان برخیزد. » چوپان چیزی نگفت، نگاهی به
چشم‌های معصوم برّه‌ها انداخت و نی را به لب
گذاشت و اندوهش را در آن دمید.