از اون روزی که صاحبخونه، اثاثمونو ریخت بیرون و
گزارشگر تلویزیون اومد و از ما گزارش گرفت، مادرم میگه:
دیگه از خودم بدم مییاد، از خودم خجالت میکشم. میگم:
آخه چرا ؟ صورتمونو که حسابی شطرنجی میکنن، کسی مارو
نمیشناسه ؟ مادر میگه: خدا چی ؟ اون که مارو میشناسه.
چرا پیش دیگری اظهار عجز کردیم ؟
گزارشگر تلویزیون اومد و از ما گزارش گرفت، مادرم میگه:
دیگه از خودم بدم مییاد، از خودم خجالت میکشم. میگم:
آخه چرا ؟ صورتمونو که حسابی شطرنجی میکنن، کسی مارو
نمیشناسه ؟ مادر میگه: خدا چی ؟ اون که مارو میشناسه.
چرا پیش دیگری اظهار عجز کردیم ؟