کار هر روزش همین بود. دختر علیل و عقب‌مانده‌اش را با ویلچر دورتادور شهر می‌گرداند.
آن‌قدر با عشق و علاقه این کار را انجام می‌داد که جرأت نمی‌کردی فکر کنی که چرا بهزیستی نمی‌بردش.
او سال‌ها به تنهایی روزهای خودش را با دخترش پر کرد، بی‌نیاز از تحسین دیگران.
... چند وقت پیش، بعد از مدّت‌ها، دوباره دیدمش امّا با ویلچری خالی!
دخترک مرده بود امّا عشق پدرش به او، نه.