دهها بار با صدای رگه‌دار فریاد کشیده بود و حالا باید قدم‌هایش را تند می‌کرد.
دردی به شکل تیغه‌ی چاقو فرو می‌رفت وسط مهره‌های کمرش که خیس عرق بود.
بیشتر از ۵۰ کیلو نان خشک جمع کرده بود و داخل دو گونی بزرگ ریخته بود.
- سیرابی یادت نره !
زنش پیش از ظهر از آن سوی دیوار داد کشید.
باد تند جایش را داد به قطره‌های درشت باران.
- چسب‌مان تموم شده باباجون !
دخترش ته ظرف پلاستیکی را نشانش داده بود.
شبها با روزنامه‌های باطله پاکت درست می‌کردند و او می فروخت.
چرخ عقب چارچرخه گیر کرد لای میله‌های پل روی جوی آب. پشتش خیس شده بود.
دسته را رها کرد و آمد نایلون پاره را برای چندمین بار کشید روی گونیهای نان خشک.
دندانهایش را روی هم فشار داد و چارچرخه را بلند کرد و از روی پل عبور داد. سرش گیج رفت.
باید چهار راه را رد می کرد و می افتاد توی کوچه ای که به میدان کاه‌فروشان می‌رسید.
پول نان ‌خشک‌ها را که می‌گرفت . . . .
- حواست کجاست یابو !؟
راننده وانت باری فحش داد. باد تندی برخاست.
نایلون پاره به هوا بلند شد، پیچی خورد و فرار کرد.
دسته چارچرخه از فشار دستهای او رها شد.
سر در پی نایلون پاره گذاشت. صدای ترمز شدیدی . . . .
و مرد نیز مثل نایلون پاره پرواز کرد . . . .
همه نان خشک‌ها را ریخته بودند توی ظرفی بزرگ و ترید درست کرده بودند،
بوی اشکنه می آمد و زن و بچّه‌هایش داشتند شکمی از عزا در می‌آوردند ...