دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری می‌رسید، آستین پیراهن او را می‌کشید
تا یک بسته آدامس به او بفروشد، این‌بار ایستاده بود و به زنی که روی صندلی پارک
نشسته و بچّه‌اش را در آغوش کشیده بود، نگاه می‌کرد.
گاهگاهی که زن به فرزندش لبخند می‌زد، لب‌های دخترک نیز بی‌اختیار از هم باز می‌شد.
بعد از مدّتی دخترک دستش را بطرف جعبه برد، بسته‌ای آدامس درآورد و بطرف زن گرفت.
زن رویش را به طرف دیگری کرد و گفت: برو بچّه، من آدامس نمی خوام.
دخترک گفت: بگیر، پولی نیست!