در عوارضی ایستاده بود، هر ماشینی که رد میشد به سمتش میدوید و
فریاد میزد : آقا، خانم! بستنی، خیلی خنکه. بیشتر افراد او را مینگریستند،
اما هیچکدام به چشمان خستهاش، به بدن لاغر و تکیدهاش، به لبهایی که
با داشتن دهها بستنی خنک، خشک و ترکیده بود، اعتنایی نمیکردند. هیچکس
برای آن دستان زحمتکش و آن پاهایی که لحظهای از حرکت نمیایستاد،
ذرّهای ارزش قائل نبود. ناامید از کنار یک ماشین به طرف ماشینی دیگر
میدوید. کار هر روزش بود. خیلی خسته شده بود، امّا چارهای نداشت!
گرمای خورشید داشت به آرامی عرق سینهی آسمان را نیز در میآورد.
مثل هر روز ارکستر معدهاش به راه افتاده بود. دیگر به این صدا عادت کرده
بود، اما این صدا با صدای هر روز کمی فرق داشت. بلندتر و ناخوشایندتر
بود. دلش را به دریا زد، در جعبهی بستنیها را باز کرد تا یک بستنی بخورد.
دستی به بستنیها زد، همهی آنها در حال آب شدن بودند. بستنی را نخورد،
دوباره بلند شد تا زودتر بستنیها را بفروشد. خیلی گرم بود. سرش را پایین
انداخت تا پوست آفتاب سوختهاش را از اشعههای سوزان خورشید محافظت
کند. ناگهان صدای ترمز ماشین سوزش آفتاب را از یادش برد و بستنیها
قسمت آسفالت جادّه شد. پسرک روی زمین افتاده بود، دنیا مقابل چشمان راننده
تیره و تار شد. راننده یاد پسر خودش افتاد که همسن و سال همین پسر بچّه بود،
امشب جشن تولّدش بود و به عنوان هدیهی تولّد برایش دوچرخهای می برد.
او از زندان و پرداخت دیه و قصاص وحشت داشت. کسی که او را ندیده بود،
پس میتوانست برود. مرد رفت. پسرک روی آسفالت خیابان جان داد و مرد،
در حالی که هنوز چشمش به جعبهی بستنیهایی بود که میترسید
اشعهی سوزان آفتاب آبشان کند.
فریاد میزد : آقا، خانم! بستنی، خیلی خنکه. بیشتر افراد او را مینگریستند،
اما هیچکدام به چشمان خستهاش، به بدن لاغر و تکیدهاش، به لبهایی که
با داشتن دهها بستنی خنک، خشک و ترکیده بود، اعتنایی نمیکردند. هیچکس
برای آن دستان زحمتکش و آن پاهایی که لحظهای از حرکت نمیایستاد،
ذرّهای ارزش قائل نبود. ناامید از کنار یک ماشین به طرف ماشینی دیگر
میدوید. کار هر روزش بود. خیلی خسته شده بود، امّا چارهای نداشت!
گرمای خورشید داشت به آرامی عرق سینهی آسمان را نیز در میآورد.
مثل هر روز ارکستر معدهاش به راه افتاده بود. دیگر به این صدا عادت کرده
بود، اما این صدا با صدای هر روز کمی فرق داشت. بلندتر و ناخوشایندتر
بود. دلش را به دریا زد، در جعبهی بستنیها را باز کرد تا یک بستنی بخورد.
دستی به بستنیها زد، همهی آنها در حال آب شدن بودند. بستنی را نخورد،
دوباره بلند شد تا زودتر بستنیها را بفروشد. خیلی گرم بود. سرش را پایین
انداخت تا پوست آفتاب سوختهاش را از اشعههای سوزان خورشید محافظت
کند. ناگهان صدای ترمز ماشین سوزش آفتاب را از یادش برد و بستنیها
قسمت آسفالت جادّه شد. پسرک روی زمین افتاده بود، دنیا مقابل چشمان راننده
تیره و تار شد. راننده یاد پسر خودش افتاد که همسن و سال همین پسر بچّه بود،
امشب جشن تولّدش بود و به عنوان هدیهی تولّد برایش دوچرخهای می برد.
او از زندان و پرداخت دیه و قصاص وحشت داشت. کسی که او را ندیده بود،
پس میتوانست برود. مرد رفت. پسرک روی آسفالت خیابان جان داد و مرد،
در حالی که هنوز چشمش به جعبهی بستنیهایی بود که میترسید
اشعهی سوزان آفتاب آبشان کند.