در این دنیا که سکوت بلندترین فریاد آن است من همچنان در تکاپوی جرعه ای محبت

به دنبال قطره ای آرامشم .

روزگار باید همان روزگاری باشد که بوده.

همان روزگاری که آسمان با تمام مهر و محبتش ستاره ها را در آن سردی شب در

آغوش گرمش می فشرد .

روزگاری که باد با نسیمی ملایم زلف های بید مجنون را در پشت باغ متروکه ای با

احتیاط شانه می زند تا مبادا با صدای آه کشیدنش شاپرک هایی را که زیر سایه اش

لانه دارند خوابشان آشفته شود.

امروز دلم گرفته چشمانم را لحظه ای می بندم ...

حس می کنم همان قطره ای باران از ابری رها شده ام و لحظه شماری می کنم

تا کی به آن اقیانوس که رنگ آبی اش نشانه ای از آرامش ابدی دارد فرود آیم...