هيوج كوك

مترجم : شیرین معتمدی


سرانجام اتوبوس با هل دادن‌های بسیار، آن دو را در ترمينال درو افتاده‌ي حومه‌ي «آگره» پياده كرد، آن هم همان موقعي كه بايد مي‌رسيدند. حالا بايد دنبال وسيله‌اي مي‌گشتند كه آن ها را به هتل شان در نزديكي تاج محل برساند. زياد طول نكشيد كه تاكسي سه چرخه‌اي پيدا كردند، آن هم از نوع موتوري، نه از اين ريكشاهاي پدالي.
در آن حوالي كرايه‌ي تاكسي چيزي حدود سه روپيه، در كيلومتر بود. «جلي» طول مسير را حساب كرد و مبلغي به راننده تاكسي پيشنهاد داد. برخلاف انتظار «جلي» راننده بدون چك و چانه، فورا قبول كرد. كمي غير عاديي بود و همين جلي را به شك انداخت. «حتما يك جاي كار ايراد دارد. خب، شايد... ولي باید جلوی بدگمانی را گرفت. اگر بخواهي هر آدمي راكه مي بيني فكرت را درگيرش كني، در كم تر از نصف روز دیوانه می شوی. و به هر حال، تاكسي ديگري هم اين اطراف نيست.»
جلي در حالي كه سوار مي‌شد با ترديد گفت:
ـ گمونم همه چي روبراهه.
«تريش» كنارش نشست و منتظر ماندند تا تاكسي حركت كند. ده دقيقه بعد، جلي كشف جالبي كرد. آن ها اصلا از جاشان تكان نخورده بودند. در واقع راننده تاكسي هنوز بيرون ايستاده بود و با دوستش حرف مي‌زد. بعد جلي كشف ديگري كرد. با اين كه از خستگي ديگر درست نمي‌توانست چيزي ببند، ولی متوجه شد موتور تاكسي تکه‌تکه است. در واقع قطعات آن اصلا به هم وصل نشده بود. مشتي آهن پاره كه روي هم ريخته بودند. اين موضوع را ديگر نمي شد سرسري گرفت . «جلي» از تاکسی پیاده شد و راننده را صدا زد:
ـ بله؟
جلی با تعجب به موتور اشاره كرد و گفت: اين موتور، تيکه تيکه است.
ـ‌بله.
راننده بعد با لبخند تابناکی، لبخندی روح انگیز، برازنده‌ی یک قدیس، گفت:
ـ ما درستش مي‌كنيم.
«آها، بله، خب. حالا معلوم شد.»
و بدین سان، پس از آن که آفتاب در هند غروب كرد، «جلي» و «تريش» همچنان توي تاكسي جا خوش کردهد بودند. آن‌ها سرانجام، هنر تسليم شدن را کشف کرده بودند، و با اين كشف، آرامش بودا بر روحش حاكم شد.