بعد از بعدازظهرِ گرم و مطبوعِ تابستان است و من توی سبزهزار کنارش دراز کشیدهام. آسمان آبی است و آفتاب درخشان. عاشقانه نگاهش میکنم. سالهای سال است که به خوبی و خوشی با هم زندگی میکنیم.
ساقه علفی را به دندان میگیرم و لحظاتِ خوشِ گذشته جلو چشمم رژه میرود؛ هفتهی گذشته که با هم تویِ آب غوطه خوردیم، مدلِ مویِ خوشگلِی که بهارِ گذشته زده بود، و لباسهای یکجوری که زمستانِ گذشته تنمان کرده بودیم. شادی تویِ تنم میدود و حس میکنم که چهقدر خوشبختیم.
توی این فکرها هستم که خوابم میبََرَد و آمدنِ کامیونِ سلاخخانه که ما را با دیگر گوسفندان بار میزند نمیبینم.
ساقه علفی را به دندان میگیرم و لحظاتِ خوشِ گذشته جلو چشمم رژه میرود؛ هفتهی گذشته که با هم تویِ آب غوطه خوردیم، مدلِ مویِ خوشگلِی که بهارِ گذشته زده بود، و لباسهای یکجوری که زمستانِ گذشته تنمان کرده بودیم. شادی تویِ تنم میدود و حس میکنم که چهقدر خوشبختیم.
توی این فکرها هستم که خوابم میبََرَد و آمدنِ کامیونِ سلاخخانه که ما را با دیگر گوسفندان بار میزند نمیبینم.