آنگاه که سیاهی ، سپیدی را بلعید

و سیالِ روز در حجم شب سنگین شد.........



پنجه های سهمگین

نسوجِ پیکرم را درید

و پاشنه هیبت

شقیقه هایم را خرد کرد



و تو خصمانه

سرزمینم را متصرف شدی



بتاختی

بسوختی

و تل ها از آوار ماند

و پیکری که کرکسان را میهمان کرده بود



کهن درخت دیارِ من

ریشه بر هوا ماند



و گسترده شاخسارش

که روزگاری آشیانه باد بود

در عمقِ خاک پوسید



و چشمهای من

دوخته بر طاقِ پیروزی..... خاموش ماند .