سلام خورشید ... که می تابی و می بخشی گرمای وجودت را ....

توی این دنیای وارونه ... فراموش گشته بخشیدن ....

همه گرم از می خودخواهی خویشند و عشق نیز بی رنگ است ....

همه سر در پی حسی که دیگر نیست ....

کجا عاشق شود راضی به یکدم غصه ی عشقش ....

کجا عاشق شود آرام گر معشوق را قراری نیست ....

عروسک وار می گویند .. می خندند.. می گریند ... و اما ...

تو دنیای عروسکها اگر رنگیست ... بیرنگیست ....

تو ای خورشید که می بخشی وجودت را ....

تو ای خورشید که با باران همنشین هستی ..

و می بخشی هزاران رنگ زیبا را به بیرنگی باران ها ....

و می سازی با باران همه رنگین کمان ها را ...

بتاب بر من ... بتاب بر دل ... بتاب بر سردی دستام ....

که با بارون دل سازم همه رنگین کمان ها را ...

چه زیبا می شود دنیای بی رنگ عروسکهای بی رنگی ...

اگر باران و تو با هم .... همنشین ... باشید ....