شبگرد بودم و
دیدم نشسته ای،معصوم و بی صدا ،در گوشه ای غریب
در قلب کوچکت، غم لانه کرده بود
بغضت دل مرا ویرانه کرده بود
کردی به من نظر،گفتی که خسته ام، با خود مرا ببر
من مات جلوه ات، بر دوش بردمت ،تا آفتاب صبح،تا گرمی سحر
گفتی که همرهی با من در این سفر ،تا واپسین نفس
افسوس و صد دریغ
تنهادروغ بود، آن وعده های پوچ،رفتی چو صبح شد ،با تک اشاره ای ، ای نیمه ره رفیق
من در تمام راه سرمست بودم از عطر حضور تو
خرم ز بودنت،روشن ز نور تو
در موج زلف تو ماندم ولی اسیر
عشقت سراب شد، من تشنه در کویر
دیدم نشسته ای،معصوم و بی صدا ،در گوشه ای غریب
در قلب کوچکت، غم لانه کرده بود
بغضت دل مرا ویرانه کرده بود
کردی به من نظر،گفتی که خسته ام، با خود مرا ببر
من مات جلوه ات، بر دوش بردمت ،تا آفتاب صبح،تا گرمی سحر
گفتی که همرهی با من در این سفر ،تا واپسین نفس
افسوس و صد دریغ
تنهادروغ بود، آن وعده های پوچ،رفتی چو صبح شد ،با تک اشاره ای ، ای نیمه ره رفیق
من در تمام راه سرمست بودم از عطر حضور تو
خرم ز بودنت،روشن ز نور تو
در موج زلف تو ماندم ولی اسیر
عشقت سراب شد، من تشنه در کویر