یه چند روز دیگه سیزده آبانه و من یاد سال گذشته افتادم و اینکه دیگه جون به جونم کنن در هیچ تظاهرات و میتینگ و زهرماره دیگه ای شرکت نمی کنم . چرا ؟ عرض میکنم خدمتتون
سال گذشته و تو اون برهه فراموش نشدنی نزدیک شده بودیم به سیزده آبان و ملت هم قرار گذاشتن که بریم تو خیابون . یه روز قبلش رفتم یکی از این ماسک های سرماخوردگی گرفتم و از ترس این که شناخته نشم ( یکی نیست بگه اسکول الان داری چیکار می کنی . خوب داری ملت رو خبردار می کنی ) به صورتم بزنم . خلاصه رفتیم سوار اتوبوس شدیم و حرکت به طرف میدون ولیعصر . به ولیعصر که رسیدیم چشتون روز بد نبینه دیدیم سیل مردم راه افتادن از میدون دارن میان بالا . حالا من شاید سالی یه بار هم کت و شلوار نمی پوشیدم اینبار کتم تنم بود . یه کنار می ایستادم و نگاه میکردم و عشق میکردم با جمعیت و گهگاهی الله اکبری هم می گفتم . یه بنده خدایی بطور تصادفی با قدم های ما همقدم شده بود و عجیب شعار میداد. یه جورایی متوجه شدم که این یارو هرچند دفعه برمیگرده و به من نگاه میکنه . گفتم یا حضرت عباس این یا از حراست ادارمونه و یا یه جورایی داره ما رو شناسایی می کنه . یه خرده دور شدم و باز هم از شانس گ.... ما یارو دوباره پیدا شد . باز بر می گشت و نگاه میکرد . تو دلم گفتم به درک . نهایتش اینه که الان چهارنفر دیگه رو خبردار می کنه و سر یه کوچه هجوم میارن دست و پای ما رو می گیرن و می برن و من هم همینطور که دارم حمل میشم و پاهام روی زمین کشیده میشه داد و فریاد میزنم و از آزادی و عزت و شرافت فریاد میزنم . تو همین افکار و اوهام بودم که اون آقا به طرف من راه افتاد . دیگه داشتم وصیت میکردم و به فکر ایلیا و مادرش و خانواده ام بودم که هیچی رفتیم کهریزک و کارمون تموم شد رفت که آقاهه رسید به من و گفت داداش یه چیزی بگم؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم بفرما و اون اتفاق شوم افتاد . حدس بزنین چی گفت ؟ حاجیمون نه گذاشت و نه برداشت و به اطلاع ما رسوند که : داداش زیپ شلوارت بازه . بگیر ببندش !!!!!!
عمرا اگه تو هیچ تظاهراتی شرکت کنم . عمرا
اگه هم برم با شلواری میرم که زیپ نداشته باشه
سال گذشته و تو اون برهه فراموش نشدنی نزدیک شده بودیم به سیزده آبان و ملت هم قرار گذاشتن که بریم تو خیابون . یه روز قبلش رفتم یکی از این ماسک های سرماخوردگی گرفتم و از ترس این که شناخته نشم ( یکی نیست بگه اسکول الان داری چیکار می کنی . خوب داری ملت رو خبردار می کنی ) به صورتم بزنم . خلاصه رفتیم سوار اتوبوس شدیم و حرکت به طرف میدون ولیعصر . به ولیعصر که رسیدیم چشتون روز بد نبینه دیدیم سیل مردم راه افتادن از میدون دارن میان بالا . حالا من شاید سالی یه بار هم کت و شلوار نمی پوشیدم اینبار کتم تنم بود . یه کنار می ایستادم و نگاه میکردم و عشق میکردم با جمعیت و گهگاهی الله اکبری هم می گفتم . یه بنده خدایی بطور تصادفی با قدم های ما همقدم شده بود و عجیب شعار میداد. یه جورایی متوجه شدم که این یارو هرچند دفعه برمیگرده و به من نگاه میکنه . گفتم یا حضرت عباس این یا از حراست ادارمونه و یا یه جورایی داره ما رو شناسایی می کنه . یه خرده دور شدم و باز هم از شانس گ.... ما یارو دوباره پیدا شد . باز بر می گشت و نگاه میکرد . تو دلم گفتم به درک . نهایتش اینه که الان چهارنفر دیگه رو خبردار می کنه و سر یه کوچه هجوم میارن دست و پای ما رو می گیرن و می برن و من هم همینطور که دارم حمل میشم و پاهام روی زمین کشیده میشه داد و فریاد میزنم و از آزادی و عزت و شرافت فریاد میزنم . تو همین افکار و اوهام بودم که اون آقا به طرف من راه افتاد . دیگه داشتم وصیت میکردم و به فکر ایلیا و مادرش و خانواده ام بودم که هیچی رفتیم کهریزک و کارمون تموم شد رفت که آقاهه رسید به من و گفت داداش یه چیزی بگم؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم بفرما و اون اتفاق شوم افتاد . حدس بزنین چی گفت ؟ حاجیمون نه گذاشت و نه برداشت و به اطلاع ما رسوند که : داداش زیپ شلوارت بازه . بگیر ببندش !!!!!!
عمرا اگه تو هیچ تظاهراتی شرکت کنم . عمرا
اگه هم برم با شلواری میرم که زیپ نداشته باشه