Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionشعر ، مثلا Emptyشعر ، مثلا

more_horiz
سر صبحی که میدمد خورشید
پاتو از تخت بگذر زمین
دستهایت را بکش بالا
یاد سکس دیشب ،مرد عنین
کلی دنده ، گاز و گوز بیخود کن
پشت ان لکنته دویست و ششت
کاش می شد آبشار زندگی را بست
ای تو روح تاس شیش و بشت
توی راه مدام فکر فلسفه ای
شاید امروز ،یکدفعه مردی
اینهمه کار نکرده تو عمرت
مانده و گه که لف لفک خوردی
مارکوزه ،نیچه،کانت و دکارت
مارکس ، هاینه ، هایدگر ، انگلس
جمع کردن تشتک پپسی
بازی بیخ دیوار و بلس*
ایده های فوکو، فون نویمان
زور عقده شده ، سیفون پرآب
مستی اولین سیگار دزدانه
نیمه شبهای عشق و حال خراب
سایه های خدا به روی زمین
پشت بر پشت هم، همه سلطان
قصه ی پیرزن ،خدا،دوک نخ ریسی
جنگ و دعوای شورت با ایمان
چی می شد اگر محمد و بودا
جای آن ده هزاران سال پیش
از درخت و غارشان میامدند بیرون
همین امروز صبح قبل از جیش
کاش می شد هوا بهاری بود
ساغری بود و دلبری ساقی
چه کنم خاطرم نمیرود هرگز
نسترنها و جوی خون باقی**
کاش می شد که جای اینهمه شعر
یک رباعی برای یار می گفتی
خطی و خالی و خرمنی ،جز آن
بیخیال می شدی و می خفتی.


*نوعی بازی با دربهای نوشابه یا سکه در جنوب - بلس beles به فاصله بین انگشت کوچک و شست در حالت باز گفته میشود.

** در زمان بتوپ بستن مجلس مشروطه ، صور اسرافیل ، ملک المتکلمین و یارانی دیگر را به حکم شاه قجر
در میان باغچه ی نسترن عمارت شاهی کشتند

descriptionشعر ، مثلا EmptyRe: شعر ، مثلا

more_horiz
سلام آقا شاهین گل
چطوری داداش
نیستیت ، نیستمان کرد
این سبک شما در شعر رو چی میگن ؟
این خمه رک بودن چطوری نصیب شما گشت؟
به هر جهت خیلی چاکریم
16 16 1

descriptionشعر ، مثلا EmptyRe: شعر ، مثلا

more_horiz
اقا شاهین خوش اومدی
با کوله باری از شعر

descriptionشعر ، مثلا EmptyRe: شعر ، مثلا

more_horiz
فروغ فرخزاد
آئينه شكسته




ديروز بياد تو و آن عشق دل انگيز

بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم

در آينه بر صورت خود خيره شدم باز

بند از سر گيسويم آهسته گشودم



عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم

چشمانم را نازكنان سرمه كشاندم

افشان كردم زلفم را بر سر شانه

در كنج لبم خالي آهسته نشاندم



گفتم بخود آنگاه صد افسوس كه او نيست

تا مات شود زينهمه افسونگري و ناز

چون پيرهن سبز ببيند بتن من

با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز



او نيست كه در مردمك چشم سياهم

تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند

اين گيسوي افشان بچه كار آيدم امشب

كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند



او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد

ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را

اي آينه مردم من از اين حسرت و افسوس

او نيست كه بر سينه فشارد بدنم را



من خيره به آئينه و او گوش بمن داشت

گفتم كه چسان حل كني اين مشكل ما را

بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش

اي زن، چه بگويم، كه شكستي دل ما را
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply