تا غروب ساعتی مانده بود،باد گرم به سطح آب که میخورد تر میشد و خنکای خود راکمی پایین تر از رودخانه در بین شاخه های نخلستان تقسیم میکرد.چند پسر بچه لب شط با قلابهایی با نخ پلاستیکی به نی منتظر ماهیهایی بودند که به طعمه شان نک بزند.لاغر و دراز بودند با چهره هایی سیه چرده ،تنبانهای بلند با گلهای قرمز آتشی که روزی نشان ازپارچه ی ملحفه و پرده داشت تنها حفاظ آنها در مقابل آفتاب تابستان بود.آب آرام بود و تنها گهگاه چند حباب که قلقل کنان به سطح می آمد حضور ماهیها را در همان نزدیکی نشان می داد.پسرها گرم صحبت بودند و کمترکسی به قلابها توجه میکرد.
- میگوم کیتون تا حالا رفته خونه ی عبد اینا ؟
- ها مگه چه خبره ؟
- میگن بووای عبد ا کنار کسره یه عبیدالمای گرفته. تنش سیاه سیاهه مثه شو. فقط دندوناش وختی میخنده سفیدی میزنه تو صورتش.
- راس میگی ؟
- ها به جون آقام راس میگوم ، موسی تو هم خو شنفتی ، بهشون بگو.
موسی که از بقیه ریز جثه تر بود و دائم با دستش پشه های دور و بر را میپراند، نگاهی به ممدو انداخت ،بعد سرش را با غرور بلند کرد و گفت : آ په چی که راس میگه ! آقام میگه ای عبیدالمای که گرفته ن زبون مانه بلد نیس ، به زبون سواحلی حرف میزنه.
ممدو پرشورتر دنباله ی حرف موسی را گرفت : تازه معلوم نیس اصلا مرده یا زن ، ای جلوش هیچ چی نداره ، بووای عبد گفته : حیف اگه نر یا ماده بود یکی دیگه هم میگرفت ازش تخم کشی میکرد.
عبدالله که میانه اندام بود و کمی کمتر از بقیه به سیاهی میزد با چشمهای گشاد شده از فرط تعجب پرسید : خو به چه درد میخورن اینا، که ای دفه تخماشونم بکشی.
ممدو گفت : خنگ خدا ، تخماشونه که نمیان بکشن ، یعنی ازشون بچه درس کنی . میدونی اگه ده تاشونه داشته باشی یعنی چی ؟
عبدالله که هنوز در هضم جریان تخم کشی مانده بود سری تکان داد و پرسید : هــا ؟ نه ؟. خو یعنی چی ؟
ممدو زبانش را دور لبهایش مالید و با لحنی که گویا تنها اوست که ازین راز خبر دارد با لحنی مرموزانه گفت : یعنی اینکه دیگه تا آخر عمر نمیخواد کار کنی ، لنگت دراز کن تو سایه بشین .اینا خودشون مثه نوکر خدمتت میکنن.
موسی که این جریان بد جوری غلغلکش میداد و دوست داشت که هرچه سریعتر دانسته هایش را به رخ دیگران بکشد ، دستهایش را بهم مالید و گفت: ماهیگیری میکنن برات ،آفتابه لگن میارن برات دستهاته بشوری ، وختی خسته شدی از خوسیدن تو سایه ، میان مشت و مالت میدن،تو تابستون آب میریزن رو پیش های جلو خونه ت تا باد که میاد خنکت بشه. آقام میگه یه چیزائیم بلدن که عقل آدما بهش نمیرسه ، اگه صاحابشون باشی یه چش بهم زدن میتونن ببرنت آبادان یا خرمشهر ،قبل ناهارم برت گردونن اهواز.
ممدو به دهان بازمانده ی بقیه نگاه کرد و گفت : هــا ، په چی !! . اما اگه غریبه نزدیکشون بره ، عین سگ کل اسمال میپرن بهش و هر جور شده آدمو میبرن لب آب تا غرقش کنن. وقتی هم اسیر آدم شدن برا خونه و زندگیشون که تو شطه ،هر غروبی میشینن فایز میخونن و گریه میکنن.بعضیهاشونم قرآن بلدن ، اما یه جور عربی میخونن که ما حالیمون نمیشه.
موسی وسط حرف ممدو پرید و گفت : آقای عبد اینا پریشو که رفتن تورشونه جمع کنن دیدن که ای عبید المای افتاده تو تور ، هر چی زور داشتن زدن که تور بکشن تو بلم، نشده .همونطوری بلمشونه آوردن ساحل ، آدم سیاهه هم هی التماس میکرده که ولش کنن، اما اینا گوش نکردن. بهشون گفته اگه ولم کنین از ته ته های شط الماس میارم بهتون میدم که هر یکیش هزارتومن بیارزه ، اما باز گوش نکردن ، آمو همی عبدالله هم که باشون بوده بهشون گفته : ای تخم حروم میخواد ما ولش کنیم ، اونوقت نشونی بلم مانه خو میدونه ،یه شو ناغافلی چپمون میکنه تو رودخونه و هر یکیمونه یه جا میکشه زیر آب. بهتره همینجا کلکش رو بکنیم و پای همین نخلها چالش کنیم . از قدیم ، همه میدونند که عبیدالمای بیرون آب نمیاد .او وقتی او هم برای اینکه نکشنش حاضر شده یکی از سحرهاش رو به اونها یاد بده.
عبدالله که خوشحال شده بود که عمویش هم در این ماجرای هیجان انگیز نقش داشته ، با دست کش شلوارش را بالاتر کشید و هیجان زده پرسید : خو او وقتی چی بهشون یاد داده ؟ موسی گفت بهشون یه کاری یاد داده که هر وقت بکنن هرچی بخوان از غیب براشون میارن ، غذا میارن، پول میارن ، طلا میارن.
همه ی بچه ها ، هاج و واج ازین حرف موسی که با وجود سن کمش، بلد بود که یک اتفاق را چطوری کش بدهد تا همه ی شنونده ها برای شنیدن مابقی آن جانشان بالا بیاید و حاضر به هر جور خایمالی بشوند، یکصدا پرسیدند : تو هم بلدی ؟ موسی با نگاهی پر از غرور گفت : اولش نخواستن به مو بگن ، اما مو قایمکی دیدم که سحرش چه جوریه .
ممدو که خود شروع کننده ی داستان بود ،اما فکرنمیکرد که شنیده هایش به اینجور جاهای جادویی هم برسد مشتاقتر از همه پرسید : میتونی به ما هم یاد بدی ؟ پوکیدیم از بس الکی دم شط واسادیم ،نه ماهی گرفتیم نه هیچ چی ، شکممون هم داره غرغرمیکنه مردیم از گرسنه ای.
خورشید داشت کم کمک مینشست و نور زرد آن بر روی رودخانه پاشیده شده بود. حالا شط تبدیل به رودی از طلا ی مذاب شده بود . حرکت موجهای کوچک و سایه های لابلای آن در کنار حرکت باد در میان نخلستان ،صدای فایزخوانی از دور، فضای وهم انگیز حاشیه رودخانه را بیشتر میکرد، شاید اگر شما هم آنجا بودید قسم میخوردید که سرهای سیاهی را دیده اید که از میان جریان طلایی آب رودخانه گهگاه از آب بالا میامده و پسرها رامینگریسته اند.
موسی گفت : مو فقط سحر غذاشو یاد گرفتم ،اما نباس به کسی بگین ، اگه باد بگوش آدم آبیها برسونه که یه غریبه از طلسم اونا استفاده کرده ، خدا بداد همه مون برسه از مو گرفته تا شما، باهس قسم بخورین . همه با حرکت سرقسم دستجمعی را تائید کردند. موسی دستش را بحالت مشت گره کرده ای جلو آورد و گفت : همه خوب به دست مو نگاه کنین ، مبادا حواستون پرت بشه وگرنه سحرش باطل میشه. مدتی زیر لب چیزهایی گفت . همه برای دیدن غذاهایی که قرار بود با سحر عبیدالمای جلوی آنها ظاهر بشود شکمشان به قار و قور افتاده بود و آب دهانشان را قورت میدادند. چند ثانیه ، به اندازه ی یک سال ،گذشت . تا اینکه صدای موسی موسی یکباره درآمد : آها ،حالا میاد ،حالا میاد ، آها ،اومد ،اومد ، بیاین بخورید. در سایه روشن غروب پسرها به مشت موسی خیره مانده بودند ،کسی پلک نمیجنباند مبادا که غذاهای غیبی دوباره غیب شود ،اما چیزی دیده نمی شد. دست آخر صبر ممدو که از همه گرسنه تر بود سر آمد و رو به موسی کرد و گفت : اینجا که چیزی نیست ؟ پ چی رو بخوریم ؟ موسی تکانی به دستش داد و از میان انگشتان گره کرده اش شستش را بیرون آورد و گفت ..ون گشادها ، ایناها ، اینو بخورید. بعد مثل فنر از جایش بلند شد و پا به فرار گذاشت.همه مات و متحیر و بهت زده برجای مانده بودند.کسی تکان نمیخورد، حتی دیگر صدای قار و قور شکمی هم در نمی آمد .میترسیدند که سحر عبیدالمای از هم بپاشد.
در لجظات واپسین غروب ، آفتاب از میان نخلها پسرانی به رنگ شب با تنبانهای با گلهای قرمز آتشی را دنبال میکرد که پرسرو صدا در پی پسرکی نحیف می دویدند ،همراه غوغای جیک و جیک گنجشکها در لابلای شاخه ها، قهقه ای کودکانه نخلستان را پر کرده بود. کمی دورتر چند سایه ی سیاه با تعجب و از روی کنجکاوی سر از آب بیرون آورده بودند .
اردیبهشت 89
----------------------------------------
عبیدالمای : موجودی افسانه ای که بنابر باور بومیان، سیاه پوستی است در آبهای رودخانه ها زندگی میکند و ملاحان و شناگران را به اعماق آبها میکشد و غرق میسازد.
شط : رودخانه
بلم : قایق
پیش : شاخه پربرگ درخت نخل
آمو : عمو
زبان سواحلی : زبان مربوط به sawahil
- میگوم کیتون تا حالا رفته خونه ی عبد اینا ؟
- ها مگه چه خبره ؟
- میگن بووای عبد ا کنار کسره یه عبیدالمای گرفته. تنش سیاه سیاهه مثه شو. فقط دندوناش وختی میخنده سفیدی میزنه تو صورتش.
- راس میگی ؟
- ها به جون آقام راس میگوم ، موسی تو هم خو شنفتی ، بهشون بگو.
موسی که از بقیه ریز جثه تر بود و دائم با دستش پشه های دور و بر را میپراند، نگاهی به ممدو انداخت ،بعد سرش را با غرور بلند کرد و گفت : آ په چی که راس میگه ! آقام میگه ای عبیدالمای که گرفته ن زبون مانه بلد نیس ، به زبون سواحلی حرف میزنه.
ممدو پرشورتر دنباله ی حرف موسی را گرفت : تازه معلوم نیس اصلا مرده یا زن ، ای جلوش هیچ چی نداره ، بووای عبد گفته : حیف اگه نر یا ماده بود یکی دیگه هم میگرفت ازش تخم کشی میکرد.
عبدالله که میانه اندام بود و کمی کمتر از بقیه به سیاهی میزد با چشمهای گشاد شده از فرط تعجب پرسید : خو به چه درد میخورن اینا، که ای دفه تخماشونم بکشی.
ممدو گفت : خنگ خدا ، تخماشونه که نمیان بکشن ، یعنی ازشون بچه درس کنی . میدونی اگه ده تاشونه داشته باشی یعنی چی ؟
عبدالله که هنوز در هضم جریان تخم کشی مانده بود سری تکان داد و پرسید : هــا ؟ نه ؟. خو یعنی چی ؟
ممدو زبانش را دور لبهایش مالید و با لحنی که گویا تنها اوست که ازین راز خبر دارد با لحنی مرموزانه گفت : یعنی اینکه دیگه تا آخر عمر نمیخواد کار کنی ، لنگت دراز کن تو سایه بشین .اینا خودشون مثه نوکر خدمتت میکنن.
موسی که این جریان بد جوری غلغلکش میداد و دوست داشت که هرچه سریعتر دانسته هایش را به رخ دیگران بکشد ، دستهایش را بهم مالید و گفت: ماهیگیری میکنن برات ،آفتابه لگن میارن برات دستهاته بشوری ، وختی خسته شدی از خوسیدن تو سایه ، میان مشت و مالت میدن،تو تابستون آب میریزن رو پیش های جلو خونه ت تا باد که میاد خنکت بشه. آقام میگه یه چیزائیم بلدن که عقل آدما بهش نمیرسه ، اگه صاحابشون باشی یه چش بهم زدن میتونن ببرنت آبادان یا خرمشهر ،قبل ناهارم برت گردونن اهواز.
ممدو به دهان بازمانده ی بقیه نگاه کرد و گفت : هــا ، په چی !! . اما اگه غریبه نزدیکشون بره ، عین سگ کل اسمال میپرن بهش و هر جور شده آدمو میبرن لب آب تا غرقش کنن. وقتی هم اسیر آدم شدن برا خونه و زندگیشون که تو شطه ،هر غروبی میشینن فایز میخونن و گریه میکنن.بعضیهاشونم قرآن بلدن ، اما یه جور عربی میخونن که ما حالیمون نمیشه.
موسی وسط حرف ممدو پرید و گفت : آقای عبد اینا پریشو که رفتن تورشونه جمع کنن دیدن که ای عبید المای افتاده تو تور ، هر چی زور داشتن زدن که تور بکشن تو بلم، نشده .همونطوری بلمشونه آوردن ساحل ، آدم سیاهه هم هی التماس میکرده که ولش کنن، اما اینا گوش نکردن. بهشون گفته اگه ولم کنین از ته ته های شط الماس میارم بهتون میدم که هر یکیش هزارتومن بیارزه ، اما باز گوش نکردن ، آمو همی عبدالله هم که باشون بوده بهشون گفته : ای تخم حروم میخواد ما ولش کنیم ، اونوقت نشونی بلم مانه خو میدونه ،یه شو ناغافلی چپمون میکنه تو رودخونه و هر یکیمونه یه جا میکشه زیر آب. بهتره همینجا کلکش رو بکنیم و پای همین نخلها چالش کنیم . از قدیم ، همه میدونند که عبیدالمای بیرون آب نمیاد .او وقتی او هم برای اینکه نکشنش حاضر شده یکی از سحرهاش رو به اونها یاد بده.
عبدالله که خوشحال شده بود که عمویش هم در این ماجرای هیجان انگیز نقش داشته ، با دست کش شلوارش را بالاتر کشید و هیجان زده پرسید : خو او وقتی چی بهشون یاد داده ؟ موسی گفت بهشون یه کاری یاد داده که هر وقت بکنن هرچی بخوان از غیب براشون میارن ، غذا میارن، پول میارن ، طلا میارن.
همه ی بچه ها ، هاج و واج ازین حرف موسی که با وجود سن کمش، بلد بود که یک اتفاق را چطوری کش بدهد تا همه ی شنونده ها برای شنیدن مابقی آن جانشان بالا بیاید و حاضر به هر جور خایمالی بشوند، یکصدا پرسیدند : تو هم بلدی ؟ موسی با نگاهی پر از غرور گفت : اولش نخواستن به مو بگن ، اما مو قایمکی دیدم که سحرش چه جوریه .
ممدو که خود شروع کننده ی داستان بود ،اما فکرنمیکرد که شنیده هایش به اینجور جاهای جادویی هم برسد مشتاقتر از همه پرسید : میتونی به ما هم یاد بدی ؟ پوکیدیم از بس الکی دم شط واسادیم ،نه ماهی گرفتیم نه هیچ چی ، شکممون هم داره غرغرمیکنه مردیم از گرسنه ای.
خورشید داشت کم کمک مینشست و نور زرد آن بر روی رودخانه پاشیده شده بود. حالا شط تبدیل به رودی از طلا ی مذاب شده بود . حرکت موجهای کوچک و سایه های لابلای آن در کنار حرکت باد در میان نخلستان ،صدای فایزخوانی از دور، فضای وهم انگیز حاشیه رودخانه را بیشتر میکرد، شاید اگر شما هم آنجا بودید قسم میخوردید که سرهای سیاهی را دیده اید که از میان جریان طلایی آب رودخانه گهگاه از آب بالا میامده و پسرها رامینگریسته اند.
موسی گفت : مو فقط سحر غذاشو یاد گرفتم ،اما نباس به کسی بگین ، اگه باد بگوش آدم آبیها برسونه که یه غریبه از طلسم اونا استفاده کرده ، خدا بداد همه مون برسه از مو گرفته تا شما، باهس قسم بخورین . همه با حرکت سرقسم دستجمعی را تائید کردند. موسی دستش را بحالت مشت گره کرده ای جلو آورد و گفت : همه خوب به دست مو نگاه کنین ، مبادا حواستون پرت بشه وگرنه سحرش باطل میشه. مدتی زیر لب چیزهایی گفت . همه برای دیدن غذاهایی که قرار بود با سحر عبیدالمای جلوی آنها ظاهر بشود شکمشان به قار و قور افتاده بود و آب دهانشان را قورت میدادند. چند ثانیه ، به اندازه ی یک سال ،گذشت . تا اینکه صدای موسی موسی یکباره درآمد : آها ،حالا میاد ،حالا میاد ، آها ،اومد ،اومد ، بیاین بخورید. در سایه روشن غروب پسرها به مشت موسی خیره مانده بودند ،کسی پلک نمیجنباند مبادا که غذاهای غیبی دوباره غیب شود ،اما چیزی دیده نمی شد. دست آخر صبر ممدو که از همه گرسنه تر بود سر آمد و رو به موسی کرد و گفت : اینجا که چیزی نیست ؟ پ چی رو بخوریم ؟ موسی تکانی به دستش داد و از میان انگشتان گره کرده اش شستش را بیرون آورد و گفت ..ون گشادها ، ایناها ، اینو بخورید. بعد مثل فنر از جایش بلند شد و پا به فرار گذاشت.همه مات و متحیر و بهت زده برجای مانده بودند.کسی تکان نمیخورد، حتی دیگر صدای قار و قور شکمی هم در نمی آمد .میترسیدند که سحر عبیدالمای از هم بپاشد.
در لجظات واپسین غروب ، آفتاب از میان نخلها پسرانی به رنگ شب با تنبانهای با گلهای قرمز آتشی را دنبال میکرد که پرسرو صدا در پی پسرکی نحیف می دویدند ،همراه غوغای جیک و جیک گنجشکها در لابلای شاخه ها، قهقه ای کودکانه نخلستان را پر کرده بود. کمی دورتر چند سایه ی سیاه با تعجب و از روی کنجکاوی سر از آب بیرون آورده بودند .
اردیبهشت 89
----------------------------------------
عبیدالمای : موجودی افسانه ای که بنابر باور بومیان، سیاه پوستی است در آبهای رودخانه ها زندگی میکند و ملاحان و شناگران را به اعماق آبها میکشد و غرق میسازد.
شط : رودخانه
بلم : قایق
پیش : شاخه پربرگ درخت نخل
آمو : عمو
زبان سواحلی : زبان مربوط به sawahil