Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


داستانهاي كوتام و بلند

power_settings_newLogin to reply
4 posters

descriptionداستانهاي كوتام و بلند Emptyداستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
یمان

مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره ی خدا و مذهب می شنید مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.
ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایی ن آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود! :shock:

descriptionداستانهاي كوتام و بلند Emptyداستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
بانک زمان

تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می شود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه پول ها را خرج کنید، چون آخر وقت حساب خود به خود خالی می شود.
در این صورت شما چه خواهید کرد؟
البته که سعی می کنید تا آخرین ریال را خرج کنید!
هرکدام از ما چنین بانکی داریم: بانک زمان
هر روز صبح، در بانک زمان شما 86400 ثانیه اعتبار ریخته می شود و آخر شب این اعتبار به پایان می رسد.
هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود.

ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده، می داند.
ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به دنیا آورده، می داند.
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند.
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد،
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده،
و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به در برده، می داند.

هرلحظه گنج بزرگی است، گنجتان را مفت از دست ندهید.
باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمی ماند.
دیروز به تاریخ پیوست.
فردا معما است.
و امروز هدیه است.

descriptionداستانهاي كوتام و بلند Emptyداستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
تصمیم مهم


در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد.
روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هربار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ها را به دیوار طویله بکوب.
روز اول، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی را که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.
یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هربار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم!
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارد. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون بیاوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.


[You must be registered and logged in to see this link.]

descriptionداستانهاي كوتام و بلند Emptyداستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
راز زندگی

در افسانه ها آمده، روزی که خداوند جهان را آفرید، فرشتگان مقرب به بارگاه خود را فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا، آنها را در زیرزمین مدفون کن.
فرشته دیگری گفت: آن را در زیر دریاها قرار بده.
و سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده.
ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم، فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند، درحالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد.
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت: فهمیدم کجا، ای خدای مهربان، راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده، زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند این فکر را پسندید.


[You must be registered and logged in to see this link.]

descriptionداستانهاي كوتام و بلند Emptyداستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
هر زنی زیباست

پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می کنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمی دانم عزیزم، نمی دانم.
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: بابا، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟
پدر تنها دلیلی که به ذهنش می رسید، این بود: زنها گریه می کنند، بی هیچ دلیلی!
پسرک بزرگ شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود.
یک بار در خواب دبد که دارد با خدا صحبت می کند، از خدا پرسید: خدایا، چرا زنها این همه گریه می کنند؟
خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام، به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند، به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستهایش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش را دست از کار بکشند، او به کار ادامه بدهد. به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد. و به او اشکی داده ام تا هر هنگام که خواست، فرو بریزد. این اشک را منحصراً برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشته باشد، بتواند از آن استفاده کند.
زیبایی یک زن در لباسش، موها یا اندامش نیست. زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد زیرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست.


[You must be registered and logged in to see this link.]

descriptionداستانهاي كوتام و بلند Emptyداستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
فرشته بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای آنها نگاه می کند.
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها به زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند.
مرد از فرشته پرسید: شما دارید چکار می کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می کنند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟
کی از فرشتگان با عجله گفت: این بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته.
مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما اینجا چه می کنید و چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته جواب داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر.


[You must be registered and logged in to see this link.]

descriptionداستانهاي كوتام و بلند Emptyداستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
استاد

پسر بچه 9ساله ای تصمیم گرفت تا جودو یاد بگیرد.
پسر دست چپش را در یک حادثه از دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت. به همین دلیل پدرش او را نزد استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش تعلیم دهد.
استاد قبول کرد و شروع کرد به تعلیم. سه ماه گذشت، پسر نمی دانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن را به او یاد می دهد.
یک روز نزد استاد رفت و پس از ادای احترام گفت:"استاد چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید؟"
استاد لبخندی زد و جواب داد:" همین یک حرکت برای تو کافی است."
پسر جوابش را نگفت ولی باز به تمرینش ادامه داد.
چند ماه بعد استاد پسر را به اولین مسابقه برد. پسر در اولین مسابقه برنده شد. پدر و مادرش که مسابقه ی او را می دیدند، به شدت تشویقش کردند.
پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید. حریف او یک پسر قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود. پسر می ترسید که با او رو به رو شود ولی استاد به او اطمینان داد که حتماً موفق خواهد شد.
مسابقه شروع شد و حریف یک ضربه محکم به پسر زد. پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید.
داور دستور به قطع مسابقه داد ولی استاد مخالفت کرد و گفن:" نه، مسابقه باید ادامه یابد"
پس از اینکه دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد، در یک لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!
همه سالن پسر را تشویق می کردند و پدر و مادرش از شوق، اشک می ریختند.
بعد از پایان مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید:" استاد، من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم؟"
استاد با خونسردی گفت:" ضعف تو باعث پیروزیت شد! وقتی تو آن فن همیشگی را با قدرت روی حریف انجام دادی، تنها دفاع حریفت این بود که دست چپ تو را بگیرد، در حالی که تو دست چپ نداشتی!"

نظر من به شخصه اينه ميشه به كاستي هايي كه داريم جور ديگر نگاه كنيم از يك زاويه ديگه.ضرر نميكني امتحان كن

[You must be registered and logged in to see this link.] :D

descriptionداستانهاي كوتام و بلند Emptyداستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
برادر

تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند.
پدر و مادر می ترسیدند، تامی هم مثل بیشتر بچه های چهار، پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند؛ برای همین به او اجازه نمی دادند با نوزاد تنها بماند.
اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد.
بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند.
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. تامی کوچولو به طرف برادر کوچکترش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:" داداش کوچولو، به من بگو خدا چه شکلیه؟ من کم کم داره یادم میره!"



[You must be registered and logged in to see this link.]

descriptionداستانهاي كوتام و بلند Emptyداستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
دست نوازش


روزی در یک دهکده ی کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد.
او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت:" من فکر می کنم که این دست خداست که به ما غذا می رساند." یکی دیگر گفت:" شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد."
هرکس نظری می داد تا اینکه معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید:" این دست چه کسی است، داگلاس؟"
داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد:" خانم معلم، این دست شماست." معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.



[You must be registered and logged in to see this link.]

descriptionداستانهاي كوتام و بلند Emptyhttp://melinakhoshkele.blogfa.com

more_horiz
طفلکي تو مرده بودي !!!
چرا وقتی از مرگ می نویسیم همه به مردن فکر می کنیم تو اتاقی سفید با پنجره بسته و ملافه ای روی سر؟
دریا به نظرت بهتر نیست ؟
دریای جنوب با ماسه های سفید و گوش ماهی های صورتی و قهوه ای که اگر سرتو بگذاری روی دامنش دستی دستی می بردتت به بهشت، مرگی با بوی گوش ماهی تو دماغ، صدای خنک موج تو گوش و چشم هایی که فقط آسمون رو می بینن و یه پهنه آبی ...

آرهف سرتو بگذار روی شن های خیالی و آرزو کن بمیری.
این طوری هم یه جورایی مثل فیلم سینمایی دردناکه، هم بدجوری وصلت می کنه به ابدیت.
چیه؟ شاد شدی؟ فکر کردی دارم برات مقدمه چینی عاشقانه می کنم؟ نه! تو خیال خودت بخند، اما به خیال من کاری نداشته باش.
من تو رویای خودم کنار ساحل جنوب، وقتی مرغای دریایی صف کشیده بودن کنار خط باریک آب سورمه ای و قایق بادبانی سفید از اون دور می گذشت، تو رو برای همیشه کشتم
تو خیال خودم بود پس قدرتش رو هم داشتم، تو رو کشتم و گذاشتم آب بیاد روی صورت و شونه هام و تو گوشم قل بخوره و چشمامو خنک کنه و خواب شادی که یواشکی دور از چشم بقیه ساخته بودم، ابدی کنه.
بعد یع غلت زدم و با تمام وجود رفتم تو شنهای ریز و درشت صورتی و قهوه ای که یه روز گوش ماهی و مرجان زنده بودن و حالا عین فرش کف ساحل خیال من پهن شده بودن و تن به آفتابی داده بودن که تمومی نداشت.
چه کیفی داشت مرگ تو برای همیشه، ترک کردنت بی خداحافظی، اونم تو رویای خودم بی اون که مثل همیشه خواب هامونو با هم قسمت کنیم و ازشون فیلم بسازیم.

چون این دفعه فیلم مال من بود، مال خودم! تو فقط هنرپیشه کوچولویی بودی که بدون خداحافظی سوزناک دراماتیک همیشگی ات، بدون محاکمه درست و حسابی، اصلا بدون گناه نابخشودنی، رفتی پای چوبه دار، نفس کشیدی یعنی آخرین نفسو بردی تو ریه هات، بعد چشمای وق زده طناب دار رو نگاه کردی و گردن چرخوندی و معصومانه پرسیدی: پس این جوری تموم شد؟ من؟ هیچی، شونه انداختم بالا، یه کات دادم به فیلم خودم و سرمو چرخوندم! اونوقت بود که دریا رو دیدم که مثل یه تیکه لاجورد پهن شده بود زیر آسمون و دلش یه عالمه قایق بادبانی می خواست.
در نتیجه همه چی رو ول کردم و پریدم تو آب و دیدم که یه پری دریایی شدم شبیه کوسه ماهی با دندونای سفید درازکه دلبستگی های دردناک رو مثل زخم از بدن آدما می کنه، بعد او نارو می خوره و هیچ وقت هم سیر نمیشه، در نتیجه یه روز لم دادم کنار ساحل خیالم و برات نوشتم که یه روز بی هوا، وقتی یه دریا بینمون فاصله بود تو رو توی خیال خودم کشته ام،تو؟ بی خیال ورقه کاغذ رو بلند کردی، دست گذاشتی زیر سطر ها که گمشون نکنی، بعد آگهی فوت خودت رو دیدی و قلب درد گرفتی، وقتی اومدم تو اتاق دیدمت که یه گوشه لبت به خنده خشک شده، نصفه و نیمه بود که داشت ترک برمی داشت تا بریزه و له بشه و کپک بزنه، نگات نکردم. از کنارت گذشتم، آخه تو خیال من تو مرده بودی طفلی، مرده بودی!

descriptionداستانهاي كوتام و بلند Emptyhttp://melinakhoshkele.blogfa.com

more_horiz
يه داستان جالب .. حتما بخونيد !!
قتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم . هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.ا

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .ا

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.ا

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .ا

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.ا

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .ا



انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .ا

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .ا


صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .ا

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد .ا

پرسید مامانت خانه نیست ؟

گفتم که هیچکس خانه نیست .ا

پرسید خونریزی داری ؟

جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .ا

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم .ا

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .ا

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .ا



صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .ا



پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .ا



بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .ا



سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .ا



روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم . ا



پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟



فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .ا



وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .ا



وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .ا



احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد .ا



()()()()()() ()()



سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !



صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .ا



ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟



سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .ا

خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟



گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .ا



به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .ا



گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .ا



()()()()()() ()()



سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .ا



یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .ا



گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .ا



پرسید : دوستش هستید ؟



گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی .ا



گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .ا

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش .ا



صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد .ا

descriptionداستانهاي كوتام و بلند Emptyسلام ملينا

more_horiz
واي ملينا جون خيلي خوب بود مخصوصا داستان ماري .................. 😢
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .ا

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش .ا



صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد .ا

عالي بود 😢

descriptionداستانهاي كوتام و بلند Emptyhttp://melinakhoshkele.blogfa.com

more_horiz
زخم های عشق

چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب فلوریدا، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره کلید نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند، مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریادهای مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد. پاهایش با آرواره ها ی تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازویش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست نا جای زخم هایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازویش را نشان داد و گفت:" این زخم ها را دوست دارم؛ اینها خراش های عشق مادرم هستند."

چيكار كنم ديگم ديگه آبجي سحر خاطرت برام عزيزه :oops:

descriptionداستانهاي كوتام و بلند Emptyhttp://melinakhoshkele.blogfa.com

more_horiz
ملاقات


ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرس روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
" امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا"
امیلی همانطور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:" من، که چیزی برای پذیرایی ندارم!" پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه بازگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت:" خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"
امیلی جواب داد:" متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام."
مرد گفت:" بسیار خوب خانم، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت به دنبال آنها دوید:" آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید." وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت.
مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
" امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،
با عشق، خدا" :affraid:

descriptionداستانهاي كوتام و بلند Emptyhttp://melinakhoshkele.blogfa.com

more_horiz
اشتباهات


توماس ادیسون دوهزار آلیاژ مختلف را برای اختراع لامپ روشنایی آزمایش کرد.
وقتی هیچکدام از این مواد در آزمایش درست جواب ندادند، دستیار او با ناراحتی گفت:" بیهوده است، ما هیچ چیز جدیدی یاد نگرفتیم.
ولی ادیسون با اطمینان جواب داد:" نه، ما پیشرفت کرده ایم و خیلی چیزها یاد گرفتیم. ما اکنون می دانیم که دوهزار آلیاژ وجود دارند که نمی توانند در لامپ روشنایی ایجاد کنند!"

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
ساحل


پیرمردی در ساحل دریا در حال قدرم زدن بود، به قسمتی از ساحل رسید که هزاران ستاره دریایی به خاطر جزر و مد در آنجا گرفتار بودند و دخترکی را دید که ستاره های دریایی را می گرفت و یکی یکی آنها را به دریا می انداخت. پیرمرد به دخترک گفت:" دختر کوچولوی احمق، تو که نمی توانی همه ستاره های دریایی را نجات بدهی، آنها خیلی زیاد هستند." دخترک لبخندی زد و گفت:" می دانم ولی این یکی را که می توانم نجات بدهم " و یک ستاره دریایی را به دریا انداخت " و این یکی" و به دریا انداخت " و این یکی...

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
دیوار


مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را به داخل خانه آورد. پسر بزرگش که منتظر بود، جلو دوید و گفت:" مامان،مامان! وقتی من در حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد، تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید، نقاشی کرد!"
مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت.
تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود، مادر فریاد زد:" تو پسر خیلی بدی هستی " و تمام ماژیک هایش را در سطل آشغال ریخت. تامی از غصه گریه کرد.
ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.
تابلوی قلب قرمز هنوز در اتاق پذیرایی بر دیوار است! :geek:

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
رویائی در اسپند



مقابل ائینه ایستاده بود و در حالیکه تور را از روی صورتش بالا میبرد لبخندی از سر شوق میزد.

مانند فرشته ها شده بود.

دست روی لباس سپیدو زیبایش کشید و در مقابل آئینه چرخی زد و احساس کرد مابین ابرها سیر می کند.

صورتش سفید و زیبا و لبانش گلگون و سرخ بودند .

تاجی پر برق از نگین روی سرش بود بی شباهت به پرنسس قصه ها نبود.

همه برایش دست میزدند و او مانند الماسی در بین جمع میدرخشد.

جوانی بلند قد و زیبا همچون شاهزاده ای به سویش آمد و دست گلی زیبا از ارغوانهای وحشی با ربانهای بلند را به دستش داد و در حالیکه با هم از پله ها پائین می امدند و تور بلند و سپدش روی پلکان کشیده میشد

به سمت اتومبیل زیبا و تزئین شده ای از گلها و تورهای زیبا رفتند

اما قبل اینکه سوار اتومبیل رویائی شوند هاله ای از دود خوشبوی اسپند جلوی دیدگانش را گرفت

اما هر چی پلک میزد دیگر خودش را ندید.

به دنبال خودش بود که کسی صدایش زد:

آهای دختر اسپندی!

زود اسپندتو بیار و این عروس و داماد خوشبخت مارا اسپند کن که کسی چشمشان نزند.

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
عشق جاودان


جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد .

رنج این عشق آن را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به او نمی یافت .

مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت ،

به او گفت : پادشاه ، اهل معرفت است ، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغت می آید .

جوان ، به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان بنده ای با اخلاص از بندگان خداست .

در همان جا از وی خواست تا به خواستگاری دخترش بیاید .

جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار وی تعجب کرد و به جستجوی جوان پرداخت .

بعد از مدت ها جستجو او را یافت . گفت : " تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ؛ چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد ، از آن فرار کردی ؟ "

جوان گفت : " اگر بندگی دروغین که به خاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ،

چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش نبینم ؟ "

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
ديشب رويايي داشتم. خواب ديدم که به روي شنها راه ميروم همراه با خداوند و به روي پرده شب تمام روزهاي زندگيم را مي ديدم. روز به روز همان طور که نگاه مي کردم دو ردپا به روي پرده ظاهر شد. يکي مال من يکي از آن خداوند. راه ادامه يافت تا همه روزهاي زندگيم تمام شد آنگاه ايستادم و به عقب نگاه کردم در بعضي جاها فقط يک ردپا وجود داشت. اتفاقا آن محل ها مطابق با سخت ترين روزهاي زندگيم بود روزهايي با سخت ترين دردها رنجها دوريها و .....

آنگاه پرسيدم: خداوندا تو به من گفته بودي که در تمام زندگيم با من خواهي بود و من هم پذيرفتم که با تو زندگي کنم پس چرا در آن لحظات دردآور مرا تنها گذاشتي؟ خداوند پاسخ داد: بدان که تو را دوست دارم و هرگز حتي براي لحظه اي تو را تنها نگذاشتم. هنگامي که در آن روزها يک ردپا به روي شنها مي ديدي...

من بودم که تو را به دوش مي کشيدم :affraid: :affraid: 😕

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
قيمت چشم و گوش و دست و پا ...


يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مى‏كرد و سخت مى‏ناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمى‏كنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏كنى؟
گفت: نه .
گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟
گفت: هرگز .
گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شكايت دارى و گله مى‏كنى؟!بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏تر و خوش بخت‏تر از بسيارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بينى . پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بيش‏تر از آن است كه ديگران را داده‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
يك روز مرد فقيري به زنش مي گويد:«مي خواهم براي كدخدا تحفه اي ببرم،شايد او هم در عوض يك جنس خوبي يا پولي به من بدهد.»

زن مي گويد:«برايش چغندر ببر.» مرد گفت:«نه،پياز بهتر است.»بهر حال مرد يك كيسه ي پياز بر مي دارد و به خانه ي كد خدا مي رود. كد خدا از ديدن هديه ي مرد فقير، اوقاتش تلخ مي شود و دستور مي دهد تا پيازها را به سر مرد بيچاره بزنند،مرد همينطور كه پيازها به سرش ميخورد مي گفت:«چغندر تا پياز، شكر خدا »يكي از خدمتكاران كدخدا به او مي گويد:«اين چه حرفي است كه ميزني ؟چه شكر كردني دارد؟!» مرد فقير مي گويد:«چرا جانم،خيلي خوب هم شكر كردن داره ، براي اينكه اگر من به جاي پياز چغندر آورده بودم ،الان ديگر زنده نبودم.» :lol!: :D

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
کوه انعکاس


پسر و پدري داشتند در كوه قدم مي زدند كه ناگهان پاي پسر به سنگي گير كرد ، به زمين افتاد و داد كشيد: آآآ ي ي ي
صدايي از دور دست آمد: آآآ ي ي ي !!

پسرك با كنجكاوي فرياد زد: كي هستي ؟ پاسخ شنيد: كي هستي؟
پسرك خشمگين شد و فرياد زد: ترسو! باز پاسخ شنيد: ترسو ! پسرك با تعجب از پدرش پرسيد : چه خبر است؟ پدر لبخندي زد و گفت: پسرم توجه كن و بعد با صداي بلند
فرياد زد: تو يك قهرمان هستي! صدا پاسخ داد: تو يك قهرمان هستي
پسرك باز بيشتر تعجب كرد . پدرش توضيح داد: مردم مي گويند كه اين انعكاس كوه است.
ولي در حقيقت انعكاس زندگي است. هر چيزي كه بگويي يا انجام دهي ، زندگي
عيناً به تو جواب مي دهد. اگر عشق را بخواهي ، عشق بيشتري در قلبت به
وجود مي آيد و اگر به دنبال موفقيت باشي ، آن را حتماً به دست خواهي
آورد. هر چيزي را كه بخواهي و هر گونه كه به دنيا و آدمها نگاه كني زندگي همان را به تو خواهد داد.

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
خريد يک ساعت کاری


وقتي كوچك بود روزي پدرش خسته و عصباني از سر كار به خانه آمد . او دم در به انتظار پدر نشسته بود .
گفت : بابا , يك سئوال بپرسم ؟
پدرش گفت : بپرس پسرم . چه سئوالي ؟
پرسيد : شما براي هر ساعت كار چقدر پول ميگيريد ؟
پدرش پاسخ داد : چرا چنين سئوالي ميكني ؟
- فقط ميخواهم بدانم . بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول ميگيريد ؟
پدرش گفت : اگر بايد بداني خوب ميگويم , ساعتي 20 دلار .
پسرك در حاليكه سرش پايين بود آه كشيد , بعد به پدر نگاه كرد و گفت : ميشود لطفاً 10 دلار به من بدهيد ؟
پدر عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال فقط اين بود كه براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من پول بگيري , سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي ! من خيلي خسته ام و براي چنين رفتارهاي بچه گانه اي وقت ندارم .
پسرك آرام به اتاقش رفت و در را بست .
پدر نشست و باز هم عصباني تر شد . پيش خودش گفت : چطور به خودش اجازه ميدهد فقط براي گرفتن پول از من چنين چيزي بپرسد ؟ بعد از حدود 1 ساعت آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسركوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده . شايد واقعا چيزي بوده كه او براي خريدش به 10 دلار نيازداشته . بخصوص اينكه خيلي كم پيش ميايد پسرك از او درخواست پول كند.
پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد و گفت : با تو بد رفتار كردم . امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم . بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي , بگير .
پسرك خنديد و فرياد زد :متشكرم بابا . بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير 2 اسكناس 5 دلاري مچاله شده درآورد. پدر وقتي ديد پسر خودش پول داشته , دوباره عصباني شد و گفت : با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پول كردي ؟
پسرك گفت : براي اينكه پولم كافي نبود ولي الان 20 دلار دارم . بابا , آيا ميتوانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا يك ساعت زودتر خانه بياييد و با ما شام بخوريد ؟!

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
مرد و زن جواني سوار بر مونور در دل شب مي راندند

انها عاشقانه يکديگر را دوست داشتند.

زن جوان:يواش برو من مي ترسم.

مرد جوان:نه! اينجوري بيشتر حال ميده !

زن جوان:خواهش ميکنم .من خيلي مي ترسم.

مرد جوان:خوب باشه !اما بايد بگي دوستم داري !

زن جوان: دوستت دارم .خيلي دوستت دارم .

مرد جوان: منو محکم بگير.

زن جوان: خوب حالا ميشه يواش بري.

مرد جوان:باشه به يه شرط اينکه کلاه ايمني منو برداري و

روي سر خودت بزاري آخه نمي تونم راحت برونم .

روز بعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود

".برخورد موتور با ساختماني حادثه آفريد."

در اين سانحه که به دليل بريدن ترمز موتور رخ داد

يکي از دو سر نشين زنده ماند و ديگري جان سپرد.

مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود

پس بدون اينکه زن را مطلع کند با ترفندي کلاه ايمني

خود را بر سر او گذاشت و خواست تا

براي آخرين بار دوستت دارم را از او بشنود

و خودش رفت تا او بماند . :cyclops: :roll:

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي کرد که زيباترين قلب را در آن شهر دارد. جمعيت زيادي گرد آمدند. قلب او کاملاْ سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق کردند که قلب او به راستي زيباترين قلبي است که تا کنون ديده اند. مرد جوان، در کمال افتخار، با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت. ناگهان پيرمردي جلوي جمعيت آمد و گفت: " اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست."
مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد، اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تکه هايي جايگزين آنها شده بود، اما آنها به درستي جاهاي خالي را پر نکرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد.در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت که هيچ تکه اي آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فکر مي کردند اين پيرمرد چطور ادعا مي کند که قلب زيباتري دارد.
مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره کرد و با خنده گفت:" تو حتماْ شوخي مي کني... قلبت را با قلب من مقايسه کن. قلب تو، تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است."
پيرمرد گفت:" درست است، قلب تو سالم به نظر مي رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي کنم. ميداني، هر کدام از اين زخمها نشانگر انساني است که من عشقم را به او داده ام، من بخشي از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده که به جاي آن تکه بخشيده شده قرار داده ام. اما چون اين تکه ها مثل هم نبوده اند، گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم دارم که برايم عزيزند، چرا که يادآور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به کساني بخشيده ام، اما آنها چيزي از قلب خود به من نداده اند. اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه درد آورند، اما يادآور عشقي هستند که داشته ام. اميدوارم که آنها هم روزي بازگرداند و اين شيارهاي عميق را با تکه اي که من در انتظارش بوده ام، پر کنند... حالا مي بيني که زيبايي واقعي چيست؟"
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد. در حالي که اشک از گونه هايش سرازير بود، به سمت پيرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود، تکه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم کرد. پيرمرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پيرو زخمي خود را جاي زخم قلب جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود. عشق، از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
يك پسر بچه ايام تابستان نزد مادر بزرگش كه گوش سنگيني داشت به ييلاق رفته بود . يك روز يك پاكت بزرگ را گرفت و همانطور كه عادت بچه هاست آنرا باد كرده نزد مادر بزرگش رفت و به شدت به آن مشت زد ، به طوريكه پاكت با صداي عجيبي تر كيد . سگ كه در حياط بود از جايش پريد ، كلفت كه داشت ظرفها را در آشپزخانه ميشست آنها را به زمين انداخت مرغ و خروسها پا به فرار گذاشتند اما مادر بزرگ در حاليكه لبخند مي زند رو به نوه كوچكش كرد و گفت : ديدي صدا نكرد ؟!

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
غذاي لذيذ

جواني براي اولين بار از طرف والدين همسر آينده اش به شام دعوت شد . همه چيز به خوبي تمام شد . در آخر كار پسر جوان براي ابراز تشكر خطاب به والدين همسر آينده اش گفت :
غذاي بسيار خوشمزه اي بود . مدتها بود كه چنين غذاي لذيذي نخورده بودم .
در اين موقع برادر كوچك دختر گفت :
ما هم همينطور ... ما هم همينطور . :lol:

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
يک روز گرم، شاخه اي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگهاي ضعيف و کم طاقت جدا شدند وانها آرام بر روي زمين افتادند.شاخه چندين باراين کار را دد منشانه و با غرور خاصي تکرار کرد تا اينکه تمام برگ ها جدا شدند وشاخه از کارش بسيار لذت مي برد.برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکمچسبيده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت مي کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ درحال گشت و گذار بود و به هر شاخه ي خشکي که مي رسيد آن را از بيخ جدا مي کرد و باخود مي برد. وقي باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با ديدن تنها برگ آن از قطع کردنشصرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخرهدوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين و چند بار خوش را تکاند تا اينکه بهناچار برگ با تمام مقاومتي که داشت از شاخه جدا شد و بر روي زمين افتاد باغبان درراه بازگشت وقتي چشمش به آن شاخه افتاد بي درنگ آن شاخه را از بيخ قطع کرد. شاخهبدون آنکه مجا ل اعتراض داشته باشد بر روي زمين افتاد.

ناگهان صداي برگ جوانرا شنيد که مي گفت:اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود ولي همين خيال واهيپرده اي بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کني نشانه ي حياتت من بودم

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
انتخاب


زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.
به آنها گفت:" من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم."
آنها پرسیدند:" آیا شوهرتان خانه است؟"
زن گفت:" نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته"
آنها گفتند:" پس ما نمی توانیم وارد شویم."
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت:" برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمایید داخل."
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند:" ما با هم داخل خانه نمی شویم."
زن بت تعجب پرسید:" چرا!؟" یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:" نام او ثروت است." و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:" نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه ی شما شویم."
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر گفت:" چه خوب، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!" ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:" چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟"
عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:" بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود."
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:" کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست."
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و به دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:" شما دیگر چرا می آیید؟"
پیرمردها با هم گفتند:" اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!"

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
مادر


مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی لز گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود هق هق گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید:" دختر خوب، چرا گریه می کنی؟"
دختر در حالی که گریه می کرد، گفت:" می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود." مرد لبخندی زد و گفت:" با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ می خرم."
وقتی از گل فروشی خارج می شدند، نرد به دختر گفت:" مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟" دختر دست مرد را گرفت و گفت:" آنجا" و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
مرد او را قبرستان برد و دختر روی یک قبره تازه نشست و گل را آنجا گذاشت. مرد دلش گرفت، طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد. :P

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
حوّا





یک دختر زیبا راه می رفت در دورنمای دید آدم. آدم نگاه می کرد و انگار در اعماق وجودش چیزی می شکفت که نمی دانست چیست. شاید مثل حسی که جوانه کوچکی زمان سر در آوردن از خاک دارد. اما حس آن جوانه را تا به حال چه کسی دیده و چه کسی حس کرده است به جز خود آن جوانه؟... حس آدم هم از همین نوع بود.

دختری زیبا راه می رفت در دورنمای دید آدم. در یک باغ پر از گل و درخت و نور... گل های باغ همگی سفید و سرخ بودند و ساقه های سبزشان از جوی ها سیراب می شد. دخترک گل ها را یک به یک کنار می زد و نزدیک می شد. گاهی پیچکی را دور می زد و گاهی با دستش شاخه درخت اناری را به کنار می راند. موهایش را از پشت بافته بود. به سوی آدم می آمد. قدم به قدم... آدم نگاه می کرد. دختر پاهای برهنه اش را با دقت روی خاک باغ می گذاشت. عاقبت رسید به آدم. به فاصله یک جوی آب کوچک از آدم ایستاد. آدم به چشم های خاکستری حوا نگاه کرد و حوا به چشم های مشکی آدم... لبخند زد. آدم دستش را دراز کرد. حوا دست آدم را گرفت و از روی جوی پرید. لحظه ای بعد دختر در آغوش آدم بود. حوا بدن آدم را بویید. آدم نخستین بوسه بشری را خلق کرد...

***
از دور دست می آیی... می نشینی کنار من. اینجا دامنه کوه زیباییست. بهار فرش سبز رنگی زیر پایمان انداخته است. بقچه را باز کن تا چیزی بخوریم. چه هوایی است... خدای من. نان و پنیر و سبزی معطر کوهی... می خندی... چه زیبا می خندی!

***
تو معنی زندگی می دهی. حوا یعنی زندگی... زنده... در کنار آدم. دوستت دارم حوا. بیا در باغ گشتی بزنیم...

آدم دست حوا را گرفت. در باغ دویدند. روی زمین دراز کشیدند. حرف زدند، خندیدند. شنا کردند... سراسر باغ مملو از نوری بود که گرمابخش عشق آدم و حوا بود.

حوا نشست روی زمین. دست آدم را هم گرفت و با خود نشاند. دستش را به میان موهای آدم برد. موها را نوازش کرد. آدم دستش را به سمت گردن حوا برد. نوازش کرد. موهای دختر را عقب زد. عاقبت سرش را جلو برد و پیشانی حوا را بوسید...

***
صبح، در میان باغ بهشتی، نوری تلالو می کرد که برگ درختان از بازتاب آن می درخشید. برگ درخت زیتون به رنگی و برگ درخت انگور به رنگ دیگر. گندم ها طلایی رنگ می شد. از همه زیبا تر اما برگ درختان سیب بود و میوه های سرخ رنگ آن. سبز ِ سبز، سرخ ِ سرخ. درخشان و دلفریب...

موسیقی باغ بهشتی همیشه در اوج بود. پیانو در گوشه باغ قرار داشت. آنجایی که حد فاصل مزرعه کوچک گندم و باغ انار بود. کنار جوی آب...

فرشته ای پشت پیانو نشسته است و می نوازد. آهنگی آرام و ساده و دلنشین. فرشتگان کُر می خوانند... صدایشان در باغ بهشتی طنین افکن است.

آدم و حوا کنار جوی آب نشسته اند. زن در چشمهای مردش نگاه می کند. آدم لبخند می زند. نگاه حوا به میان باغ می گردد. روی درختان و میوه ها می چرخد و روی درخت سیب می ایستد. آدم هم نگاه می کند. سیب... ولی دست زدن به آن درخت ممنوع است! آدم با ناباوری به صورت حوا نگاه می کند. چشمان حوا ملتمسانه نگاه می کند. آدم سری تکان می دهد و با اخم سرش را به سمت دیگری برمی گرداند. صدای نواختن پیانو هنوز در باغ به گوش می رسد. گروه فرشتگان همچنان کُر می خوانند. با صدایی غمگین...

غروب می شود...

نور باغ بهشتی کمرنگ شده است. آدم از کنار سبزه ها می گذرد و روی تخته سنگی می نشیند. کمی آن سو تر رهبر ارکستر ایستاده است و نوازندگان را رهبری می کند. صدای موسیقی این بار کمی سنگین است. فرشته ای با صدای آلتو مشغول خواندن است. آدم فکر می کند... رهبر ارکستر در اوج ضرب دادن دستانش را به شدت تکان می دهد. بعضی مواقع چشمش را می بندد و لطافت موسیقی را به نوازندگان منتقل می کند. گاهی اوقات چشمانش گشاد می شود و دستش را با حرارت تکان می دهد. نوازندگان زهی هماهنگ با هم آرشه می کشند. موسیقی کمی حالت سکون به خود می گیرد... فقط صدای ویلن سِل به گوش می رسد ... آن هم خیلی آرام...

حوا در آنسوی باغ است. مردمک چشم های آدم او را می بیند... حوا نزدیک درخت سیب می شود ... باز هم موسیقی به اوج می رود... صدای خوانندگان کُر دوباره حجم می گیرد. رهبر ارکستر با شدت دستش را تکان می دهد و به عقب و جلو خم می شود... فرشتگان با صلابت می نوازند... آدم وحشت زده نگاه می کند... دهانش باز مانده است... خشکش زده... دست حوا به سمت سیب سرخ رنگ دراز می شود... سیب را لمس می کند... سیب را از درخت می کند... موسیقی در اوج به ناگاه پایان می پذیرد... در باغ بهشتی دیگر از نور و موسیقی خبری نیست... غروب تلخ رنگی است...

صدای اذان می آید...
الله اکبر...
الله اکبر

نگاه آدم و حوا گره می خورد. بر چهره ها غم سنگینی می کند. زن از میان باغ به سوی مردش بر می گردد. زیبایی ها کم کم از میان باغ رخت بر می بندند. باغ تاریک تر و تاریک تر می شود. حوا سیب را به زمین می اندازد. میان پاهای برهنه اش. دستش را دور کمر آدم حلقه می کند و می گرید... آدم رویش را بر می گرداند.

باغ بهشتی تاریک تاریک شد. بشر پا به نخستین شب زندگی خویش گذاشت. شبی تاریک ِ تاریک ِ تاریک... و با سیبی سرخ رنگ به بهای از دست دادن باغ بهشتی... :(

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
کیومرث و نوادگانش





از عالم بالا اخباری می رسید به گوش فرشتگان پیرامون اهوره مزدا. هر یک از امشاسپندان بر تخت زرین خود در کنار اهورا مزدا چرخی زدند. بهمن - یکی از امشاسپندان - به چهره کودک نگریست. لبخند زد. اردیبهشت- یکی دیگر از امشاسپندان- از نیرنگ ابلیس ترسید. نکند نفرین اهریمن دامنگیر این کودک، این انسان اولیه شود. اسپنداز مد - دختر اهوره مزدا - به چهره کودک نگاه کرد و خندید. کیومرث هم به چهره دختر اهورا مزدا نگاه کرد و لبخند زد. اولین خنده بر دهان انسان نخستین رویید. کیومرث چه زیبا می خندید!

اهوره مزدا، از پس ِ گذرانِ خلقِ مخلوقات خویش که پنج روز طول کشیده بود به آسایش می پرداخت. کیومرث ششمین مخلوق بود که پس از خلق آسمان و آب و زمین و گیاه و جانورهستی می یافت. او سالار جهان هستی بود. به زمین پا گذاشت...

***
پیر حماسه سرا در راه خلق اثری بزرگ قدم می گذاشت. سرودن حماسه را با کیومرث آغاز کرد. خلق انسان اولیه، خود حماسه ای بزرگ بود. کیومرث پا به زمین گذاشت. فردوسی نخستین بیت را سرود. به نام خداوند جان و خرد...

کیومرث بر بلندای قله ایستاده بود و سرزمین ایران را از نظر می گذراند. باد می وزید و جامه پلنگینه کیومرث را تاب می داد. کیومرث، این زنده میرا، شاه ایران بود. رعیت او حیوانات بودند. کیومرث کدخدای جهان اولیه بود. تخت شاهی اش تکیه سنگ تراش خورده و بی زینتی بود و ردای شاهی اش پلنگینه پوشی ناچیز. کیومرث رو به سوی خانه اش برگرداند. خانه اش در دل کوه بود. صدای گریه ای شنید. سیامک ، پور پاک کیومرث بود که می گریست. کیومرث به سمت غار دوید و وارد خانه شد. سیامک را در آغوش گرفت. دلش غمگین بود. از کینه اهریمن می ترسید. سیامک را محکم به خود فشرد. نباید یک لحظه از او غافل می شد. خورشید غروب می کرد و کیومرث در حالیکه سیامک را در آغوش داشت به آینده فکر می کرد.

***
غروب یک روز تابستانی بود. غروب های زیادی از پس هم آمده بود و رفته بود تا سیامک، پور کیومرث، قد کشیده و بلند بالا شود. سیامک به سمت بیشه می رفت. می خواست ازچشمه کمی آب بردارد. خم شد. دست در آب کرد. لرزش خفیفی بر سطح آب افتاد. سیامک خودش را در آب دید. لرزش آب ایستاد. سیامک دقت کرد. چهره زیبایی در پشت سرش بود. برگشت. از دیدن یک غریبه، در جهان ساکت ابتدایی، هیجان زده شد؛ ولی از تماشای صورت زیبای امشاسپند زبان به دهان گرفت و هیچ نگفت. سروش( سپند مینو) به سیامک لبخند زد. او امشاسپند فرمانبرداری بود که از خانه اش در بلندترین جای دماوند به دیدار سیامک آمده بود تا او را از نیرنگ اهریمن آگاه کند. چهره سروش در نظر سیامک آشنا می نمود. نیازی به معرفی نبود. سروش گفت: سیامک! از نیرنگ اهریمن بترس! تو پور پاک کیومرث هستی. فرمانروای آینده جهانی. جنگ با دیو پلید ابلیس بس خطرناک و وهم انگیز است. نیرنگی در انتظار توست. نیرنگی در انتظار توست. نیرنگی در انتظار توست... نیرنگی در ... ... نیرنگ... بر حذر باش...

صدای سروش کم و کمتر می شد. امشاسپند می رفت. سیامک ماند و دلی پر از اندیشه نبرد با دیو اهریمنی.... ترسید... در روزگار نخستین، رستمی نبود تا از تیره شاهان ایرانی محافظت کند. سیامک باید دست به کار می شد. افسوس و دریغ که خفتان و زره ای برای مبارزه نداشت. افسوس که ابزار آلات جنگی ساخته نشده بود. این جهان ابتدایی هیچ چیز برای مقابله با دیو ابلیس به سیامک نمی داد. مگر پلنگینه پوشی و چوب دست گرز مانندی. تن برف گون سیامک را چه چیز در مقابل چنگال تیز دیو اهریمن پناه می داد؟ هیچ چیز!

سیامک به نبرد دیو اهریمنی شتافت. دوید. به آغوش دیو پرید و ضربه کوبید. دیو سیاه، این عفریته شیطانی، همچون شبی تاریک تن سیمگون سیامک را فشرد. سیامک درد می کشید. توان مقابله نداشت. کیومرث بر بلندی ایستاده بود و مرگ فرزند را می دید. صدای شکستن استخوان سیامک به گوش کیومرث رسید. دیو، سیامک را رها کرد. پور کیومرث به زمین افتاد. دیو سیاه به پایکوبی مشغول شد. زمین زیر پایش می لرزید. باز ایستاد. نشست و به چنگال تیز، پهلوی سیامک را درید و جگر او را بیرون کشید. کیومرث تاب و تحمل نیاورد. سست شد. زانو زد. دست بر زمین گذاشت. گریست. آداب عزاداری نمی دانست. اولین عزادار جهان، او بود.

***
((های! ای هوشنگ. تویی پسر پاک سیامک و نوه کیومرث. بشتاب و بر دیو سیاه حمله ببر که این فرمان اهوراست.)) باز هم سروش بود که ندا می داد. هوشنگ می بایست فریاد انتقام سر دهد. کیومرث سالخورده به تختگاهش نشسته بود. دلش می لرزید. به پایین دستِ دشت نگاه کرد. سپاه هوشنگ در حرکت بود. سپاهی متشکل از پری و پلنگ و شیر و درندگان و گرگ و ببر دلیر. هوشنگ به لذت انتقام اندیشید. دیو سیاه از دور پدیدار شد. هوشنگ غم به دل راه نداد. درفش به یک دست گرفته بود و گرز به دستی دیگر. فنون جنگی را از کیومرث آموخته بود. نبرد آغاز شد. هوشنگ کمر گاه دیو را به چنگ گرفت. عطر جان هوشنگ در مشام دیو پیچید و بوی عفونت دیو مشام هوشنگ را آزرد. هوشنگ به پدرش سیامک فکر کرد. با نهایت تنفر فریادی کشید. صدا در گوش دیو سیاه طنین انداخت. هوشنگ تمام نیرو را در بازو جمع کرد و دیو را به خاک افکند. بر سینه دیو نشست و جانش را ستاند...

هوا روشن می شد. خنکای باد صبحدم نشاط آور بود. هوشنگ در آغوش کیومرث افتاد. گریست. کیومرث هم گریست. هوشنگ را در بر گرفت و به آغوش فشرد. لاشه دیو پلید در میان دشت افتاده بود. هوشنگ جهان را از پلشتی دیوان ِ اهریمنی رهاند. کیومرث لذت انتقام را چشید. لبخند زد. گونه هوشنگ را بوسید. سرش را روی دسته سنگی تخت پادشاهی اش گذاشت و به خواب ابدی رفت. زنده میرا مُرد. 😢

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
شیخ صنعان و دختر ترسا



یک توضیح خیلی کوچک: در منطق الطیر عطار نیشابوری، هدهد که راهنما و سردسته پرندگان برای رسیدن به حضور سیمرغ - شاه مرغان - است، در هر توقف گاه برای جمع پرندگان داستان تعریف می کند. یکی از جذاب ترین داستان هایی که هدهد برای پرندگان بازگو می کند داستان عاشقانه شیخ صنعان و دختر ترساست. زیبایی این داستان به حدی است که رشته فکر خواننده را در منطق الطیر از داستان اصلی تغییر داده و به سمت این داستان می کشاند.


و اما داستان ما:



شیخ زیر لب ذکر می گفت و زیر ستونی از نور که از پنجره کوچک عبادتگاه به داخل می تابید، آرام دست ها را به حالت رقص دور سرش می چرخاند. دو زانو نشسته بود و گاهی آرام، آنقدر آرام که فقط خودش بشنود، زیر لب می گفت: حق...

کسی در عبادتگاه نبود. شیخ بود و آن کس که می پرستید. در محیطی چنان روحانی، شیخ رویش را به سمت منشا نور گرفته بود، ذکر می گفت و تسبیح می گرداند و اشک می ریخت و می رقصید...

***
آه اینجا چقدر سوزان است!... به سزای کدامین گناه ناکرده این چنین در سوز و تابم؟! آه خدای من نکند اینجا سرمنشا هستی است؟... آری حتماً همین طور است. من، پیر پاکان، شیخ صنعان، مرادِ مریدان، قطعاً در پس پرتو الطاف ایزدی ام... پس چرا این نور پاک مرا این گونه می سوزاند؟... آه خدای من... شیخ پاکت را بیامرز... خدایا... خدایا... آه، آن دختر کیست؟ چه زیبا می رقصد و می آید. این سوز و تاب از خرمن زلف اوست؟ هیهات از این آتش... شیخ! رو برگیر و تسبیح حق بگو... نگاهت را از دخترک برگیر... شیخ!! نگاه مکن شیخ... نگاه مکن... مکن... نمی توانم نگاه نکنم! ... نمی توانم... نه نمی توانم!!! تو کیستی ای دختر ماهرخ؟ خدای من... ایمانم به همین سادگی از دست رفت؟ ... تو کیستی؟ نکند این جام شراب از آن منست؟... خدایا!... نمی توانم از دستش نگیرم.... شیخ صنعان و جام شراب؟ آنهم از دست دختری زنار به کمر بسته؟!... نه نمی توانم نستانم... نمی توانم ننوشم... به سزای کدامین گناه ناکرده می سوزم... به سزای کدامین گناه ناکرده می نوشم؟... خدای من...

***
شیخ از خواب پرید. در تاریک و روشن عبادتگاه، در زیر ستون نور مریدی به آواز زیبا قرآن می خواند. شیخ دست به پیشانی کشید. از عرق خیس بود. مرید دیگری پیش آمد. به ادب کنار شیخ زانو زد. شیخ خرقه پوش خیس از عرق به نقطه نامعلومی نگاه می کرد. مرید پرسید: ای شیخ! خواب ناگواری دیدید؟...

مرید دیگر همچنان در زیر ستون نور قرآن می خواند. شیخ نگاهی به او کرد. مرید دستارش را روی سر جا به جا کرد و باز گفت: خواب ناگواری دیدید شیخ؟ ... سکوت بود و سکوت. فقط صدای قران خواندن می آمد. دیگر جرات باز پرسیدن برای مرید نبود. به ادب عقب رفت و از در کوچک عبادتگاه خارج شد. مُرید دیگر هنوز قرآن می خواند. شیخ که گویی طاقت شنیدن نداشت فریاد کشید و از عبادتگاه بیرون دوید. جمع مریدان شیخ هراسان شدند. یکی گفت: شیخ به کدام سو می دود؟ این چنین بی کلاه و دستار؟... دیگری پاسخ داد: مست از باده الهی به سمت مامن خلوتی می رود!... کس دیگری گفت: نباید او را تنها گذاشت... آن دیگری گفت: گویا شیخ خواب بدی دیده بود...

فارق از تمام گفتگوها شیخ صنعان می دوید. پای و سر برهنه، خار های بیابانی را لگد می کرد. مریدان می دویدند و هریک می کوشیدند تا به شیخ برسند. شیخ اما توجهی به اطراف نداشت. مریدی دوان دوان پرسید: به کجا می روید ای شیخ پاک؟!... جواب شنید: به جانب روم... آنجا که دختر ترسا منزل دارد... آه ای دختر ترسا... هیهات از کمند زلف تو!

***

شیخ صنعان پیرعهد خویش بود... بله جناب حضرت والا... پیر عهد خویش ((بود)) ... شما که خود از نزدیکان ایشان بودید و بهتر می دانید. شیخ ما اکنون خرقه سوزانده و کفر گزیده و در پی جام و لب یار است... خداوند شاهد است. من و دیگر مریدان شیخ پا به پای او دویدیم. ولی شیخ از پس ِ خوابی که دیده بود فقط جانب روم را می نگریست و می دوید. فقط دختر ترسا را می شناخت. به دیار روم هم که رسیدیم خاک نشین ِ دیار یار شد و از یاران برید. بله جناب حضرت والا... این بود که چاره را در رساندن خود به محضر شما جستیم.

پیرمرد خمیده قامت همان طور که به دیوار کعبه تکیه داده بود، کمی جابه جا شد و چهره چند تن از یاران شیخ صنعان را از نظر گذراند. نگاهها سوی او بود در انتظار گشودن لب. پیرمرد اما چیزی نمی گفت. فقط نگاه می کرد. در تو در توی ذهنش به دنبال جمله ای می گشت و با نگاههایش گویی بر دل های مریدان شلاق ِ شرم می زد. جمله را یافت... چند کلمه بیشتر نگفت و راز رهایی شیخ صنعان را افشا کرد:
- باید به سوی روم برویم. ما هم باید جملگی ترسا شویم. ما مریدان شیخ صنعانیم... !

مریدان بر خواستند. پیرمرد در جلو می رفت و مریدان شیخ، شرمزده از پشت او می آمدند به امید آنکه از این رفت و آمد ها چاره ای باشد برای رهایی شیخشان. شرمزده از اینکه شیخ را تنها گذاشته اند، اینک در دلهاشان شوق دیدار شیخ ِ زُنّار بسته بود.

***
خیال...
... مردی روحانی از دور می آید... او کیست که وجودش غرق نور سبز رنگ است؟... چقدر روحانی، چقدر خوش سیما، دو گیسوی بلند افکنده بر دوش. به نزدیک من می آید... آه خدای من! ... با او چه سخنی بگویم؟... چه بخواهم؟... آه یادم آمد! رهایی شیخ. رهایی شیخ صنعان. سلام بر تو ای بزرگوار!! ... خدایا. توان سخن گفتنم نیست...
آه خدای من... شکر؛ چنین بزرگی، بزرگترین بشری که می شناسم بر سرم دست محبت می کشد... حالا موقع درخواست است... هیچ وقت اینگونه صادقانه اشک نریخته بودم... هیچ وقت... ای نبی!... شیخم را نجات بده... شیخ صنعان، شیخ پاکان، مراد مریدان را نجات بده... نجاتش بده... خدای من! ... آه... نعمتت را قدر می دانم ای بزرگوار ترین. فردا در انتظار شیخ می نشینم... فردا!

***
پیرمرد از خواب پرید. مریدی از مریدان شیخ گفت: ای حضرت والا. خواب بدی دیدید؟ نکند به دنبال شما هم باید تا روم بدویم...

پیرمرد به آرامی گفت: آری باید بدوید. فردا روز دیدار شیخ است. فردا شیخ ما به میان ما باز می گردد. هاااای! بر خیزید ای مریدان شیخ صنعان! برخیزید که روز رهایی شیخ رسید.

***
در فردا روز انبوه مریدان شیخ صنعان، شیخ خود را گریان نشسته بر سر کوی یار دیدند. زنار از کمر باز کرده و استغفار گویان. اشک بر چشم جاری کرده بود و می گریست. مریدان گرد شمع خود حلقه زدند. پیرمرد به کنار شیخ رفت. دست شیخ را در دست گرفت و بوسید. شیخ صنعان بر خواست. دل را در گرو دختر ترسا گذاشت و با یاران به جانب کعبه باز گشت.

***
روز ها می گذشت. شاید چندین سال. روزی از روزها مریدی از مریدان شیخ دوان دوان به داخل عبادتگاه آمد. فریاد زد: ای شیخ بزرگوار. دختری سفید جامه از جانب روم می آید...

شیخ برخواست. به میان بیابان دوید. از دور، یار دلنواز می دوید و می آمد. زنار از کمر گشوده بود و جامه سفید به تن کرده بود. شیخ دوید. نگاه مریدان به شیخ بود. عده ای در شک و عده ای در یقین. فریاد های شوق از جانب شیخ صنعان و دختری که دیگر ترسا نبود شنیده می شد. آغوش ها آماده بود تا دیگری را بفشارد. چشم ها آماده بود تا بگرید. دخترک را دیگر توان دویدن نبود. ایستاد. بر زمین نشست. شیخ اما همچنان می دوید. به کنار محبوب رسید. دخترک گفت: الوداع ای شیخ عالم الوداع! شیخ صنعان محبوبش را در آغوش کشید. دخترک بار دیگر به آرامی گفت: وداع... و چشم های زیبایش را بست.

شیخ گریست. محبوبش از دست رفته بود. در میان کویر آتشناک در غم معشوق از دست رفته زاری کردن چه غمناک است. شیخ معنی غم را در می یافت. نوحه سرودن آغاز کرد... 😢 :(

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
گُرد آفرید، دختر ایرانی




...چه رویای زیبایی است. یا شاید هم نیست. هر چه هست دلپذیر است. دلپذیر با کمی تلخ مزگی... سهراب گویی در رقص است. رقص شمشیر!

شمشیرش را بالا می آورد و با آهنگ خاصی به شمشیر همرزمش می کوبد. همرزمش کیست؟ یک دختر زیبا!

شمشیر را بر نیان می گذارد. بر اسب سوار می شود و هم گام با دختر زیبا اسب می راند. باز از اسب پیاده می شود و باز رقص شمشیر می کند. سهراب به آهنگ رقص، شمشیر را بالا می برد. نور خورشید بر چشمش می تابد. ناگهان تیغی سینه اش را می بُرد. چه زخم دلخراشی! چه زخم شیرینی!! سهراب به چهره دختر زیبا نگاه می کند. دختر در حالیکه باد با گیس های بافته شده سیاهش بازی می کند می خندد. شمشیر خونین را به نیان می گذارد و به سمت دژی در دوردست فرار می کند...

... سهراب از خواب پرید. تهمینه نگاهش کرد و لبخند زد. پور رستم دستان در میان نوازش دست های لطیف مادر قدرتی نداشت. تهمینه دستی بر بازوی ستبر سهراب خردسال کشید و در دل زور و توان رستم را ستود. چه تفاوتی بود بین رستم و سهراب؟! یکی پر از خرد و اندیشه بود و دیگری خام و عجول:

چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور

در میان سپاه توران که رهسپار ایران است، در میان بزرگان و خردمندان گفتگو جاریست. اما بر همه احوال کودک خردسالی حکم می راند. سهراب به این می اندیشد که کیکاووس را سرنگون کند و رستم را به پادشاهی ایران بنشاند.

سهراب: اولین هدف کجاست سردار؟

- دژ مرزی که در حد فاصل مرز ایران و توران است. باید دژ را فتح کرد.

سهراب: حکمران دژ کیست؟ یار و یاور او کیست؟

- گژدهم ... او از پهلوانان قدیمی ایران است که اینک رخت کهنسالی به تن کرده. شخص قابلی به جز هژیر در دژ نیست که به پیشواز ما بیاید. شکست او هم حتمی است...

سهراب: هیچ کس دیگری نیست؟

- هیچ کس سرورم... هیچ کس...

در میان دژ اما کسی بود که قلبش برای ایران می تپید...

دژ مرزی در آستانه سقوط است. هژیر بی تعقل و اجازه به جنگ سهراب رفته و شکست خورده است. حالا گژدهم پیر مانده و یک دژ بی پناه بر سر راه ایران. در دژ اما کس دیگری هم هست. همو که قلبش برای ایران می تپد. از نامش اگر می پرسید گُرد آفرید صدایش می کنند. دختر زیباییست! ... و دلیر و شجاع و درنده همچون شیر...

از یک سو:

زنی بود برسان گُردی سوار
همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گُرد آفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید

و از سوی دیگر:

یکی بوستان بُد اندر بهشت
به بالای او سرو، دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان

امید دژ به گُرد آفرید است. دختر زیبا برای پاسداری از ایران باید به جنگ سهراب برود...

***
سهراب از دور جوان رعنایی دید. گُرد آفرید بود که زره پوشیده بود و گیسوی بلندش را زیر کلاه خود پنهان کرده بود. سهراب به یاد رقص شمشیر افتاد و دلش لرزید. ندانست چرا. مبهوت ماند. گُرد آفرید نعره کشید. سهراب به خود آمد. زره به تن کرد و آماده نبرد شد. دختر ایرانی تیری به سمت سهراب پرتاب کرد و سهراب با نیزه اش به گُرد آفرید حمله برد. رد خون جاری شده بود و هر دو زخمی شده بودند. سهراب سعی کرد با نیزه گرد آفرید را از اسب بیندازد. دختر زیبا به تندی شمشیر کشید و نیزه سهراب را به دو نیم کرد. سهراب خشمگین شد و حمله برد. درگیری شدت گرفت. گرد آفرید خنجر کشید. سهراب گرز به دست گرفت. نبرد بالا گرفته بود. سهراب دست خود را خشمگینانه به سمت گرد آفرید برد، کلاه خود او را گرفت و از سرش بیرون کشید... آبشار سیاه رنگ موهای دختر ایرانی از سرش پایین ریخت و در باد بیابان وزیدن گرفت. چشمان سیاه گُرد آفرید خنجری بر قلب سهراب کشید. همه چیز به یکباره متوقف شد. همهمه ها فرو افتاد و آنچه باقی ماند سکوتی بود در میان چهره های مبهوت...

سکوت سنگین، سراسر دشت را فرا گرفت. سهراب به خود آمد. کمند به دست گرفت و به سوی گرد آفرید پرتاب کرد. دختر ایرانی اینک کت بسته در اسارت سهراب بود. سهراب باز هم در چشمان سیاه دختر زیبا نگاه کرد.

گرد آفرید گفت: سهراب! به سپاهیانت نگاه کن که چگونه به ما نگاه می کنند. جنگیدن با دختر گژدهم برای تو افتخار نخواهد بود. پس عاقل باش و کار را به مصالحه و گفتگو بگذار...
سهراب چیزی نگفت. فقط گُرد آفرید را نگاه کرد.

***
گژدهم با نگاهی آمیخته به ترس گفت: دژ در تصرف توست پهلوان جوان! اگر می خواهی قتل عام کن و اگر می خوهی امان بده. اما آگاه باش که از دست رستم دستان امان نخواهی یافت...
سهراب از شنیدن نام پدر قوت قلب گرفت. چیزی نگفت. فقط گرد آفرید را نگاه کرد و لبخند زد. گرد آفرید گفت: ایرانیان به ازدواج تورانیان در نمی آیند! هیچ میدانستی؟...

خنده از لب سهراب رفت. نگاهش را از دختر ایرانی برید و در محیط اطراف گرداند. همین یک جمله برای او کافی بود. گرد آفرید با خنجر زخمی اش کرده بود و حالا زخم کاری تری به او می زد.
دژ تصرف شده و گفتگو پایان یافته بود. سهراب برخواست. فرمان حرکت داد و رهسپار دیار ایران شد. قلمرو ایران به پور تهمتن خوش آمد می گفت و سهراب سعی می کرد به امید دیدار رستم دستان گرد آفرید را فراموش کند...

سرِ فتنه دارد دگر روزگار... من و مستی و فتنه چشم یار...

***
پیر حماسه سرا، تهمینه را عاشق رستم کرد، منیژه را به کمند عشق بیژن اسیر نمود و سودابه را در آرزوی سیاوش سوزاند، اما این بار سهراب به کمند عشق گرد آفرید افتاد و پاسخ نشنید...

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
بختک




یعنی من هم باید بروم، آنجا کنار کومه خیس شده از آب باران روی لبه سنگ خزه بسته بنشینم و بی صدا و مبهوت حتی چپق هم نکشم؟ چشم هایش ازحدقه بیرون زده بود. نشسته ای رو لبه سنگ... تو ای جنگل بان مغرور و قدرتمند. راستی چگونه می توانی در زمستان سرد و خیس روی زمین گِلی آتش بیافروزی؟... قنداق تفنگ روی دوشت. در جنگل های سرد زمستانی شمال از جنگل مراقبت می کنم. اما چه کسی از من مراقبت کند؟...
و ناگاه با اندیشه های چوپانی اش سرگرم، جنگل سرد زمستانی همچون گردابه ای در جویبار مقابل دیدگانش پیچید و پیچید و پیچید... شده یک نقاشی محو و درهم پیچیده... من چوپانی ساده هستم... در جنگل های سرد شمال...
و ناگاه از اندیشه های چوپانی اش سرشار، طاقباز در کنار آتش افروخته به خواب رفت...

***

می گویند اسکندر به غاری تاریک و سرد وارد شد. گشت و گشت تا ((آب حیات)) را یافت. مایعی که به هر انسان زندگی جاوید می بخشد. از غار بیرون آمد و همراه نوکران و کنیزانش به راه افتاد. اسکندر پیشاپیش کاروان و همه به دنبال او. ناگاه سنگی در جلوی پای او ظاهر شد. اسکندر سکندری خورد و بر زمین افتاد. کیسه آب حیات به زمین افتاد و بر خاک فرو رفت. یکی از کنیزان جلو دوید و مقداری از آب را که هنوز باقی بود سر کشید. اسکندر که خشمگین شده بود شمشیر کشید اما از بخت بد فقط توانست بینی کنیز را قطع کند. کنیز که زندگانی جاوید یافته بود فرار کرد و از گِل برای خود بینی ساخت. از آن پس آن کنیز هرگاه کسی را طاقباز در حال خواب ببیند روی سینه او می نشیند و گلویش را می فشارد... کنیز اسکندر ((بختک)) نام داشت...
می گویند اگر کسی در خواب زمانی که بختک گلویش را می فشارد بینی او را بگیرد بختک برای سالم ماندن بینی اش راه دستیابی به گنج های پنهان اسکندر را رشوه خواهد داد...

***

جنگلبان چشم ها را گشود. حرکت اما نمی توانست بکند. حس کرد شخصی پشت سرش راه می رود.
چکمه هایش آغشته به گِل. صدای کشدار جغدی روی درختی دوردست... آن سوی جنگل زمستانی...
خواست داد بزند: های کیست؟!
اما حتی نمی توانم سرم را برگردانم.
کسی کبریت کشید. چیزی تند و تند می سوخت. از میان تمام اجزای بدنم فقط مردمک چشم هایم، فقط مردمک چشم هایم تکان می خورد.
آن سو تر کومه در آتش می سوزد. آتش... آتش... آتش...
جیغی دیگر. جغد انگار نزدیک می شود.
ضعیف و حقیر، حتی دستش را نمی توانست تکان دهد. فوجی از آدم ها انگار کنارش می دویدند.
حس کردم نفسم تنگ می شود. خواستم بگویم: آی آدم ها که روی جنگل مرطوب در حال گشت و گذارید...
دست مرا بگیرید. بلندم کنید. پیرمردم. خسته و فرسوده... زبانم در دهان نمی چرخید...
آدم ها رفتند. مردمک چشمم آنقدر جابه جا می شد که سوختن کومه را ببیند.
روی درختی کمی آن طرف تر داروگی ((غور غور)) کرد. دیری نگذشت که باران گرفت.
روی صورت شکاربان، باران، انگار که توی صورت و چشم هایش چنگ بزند می بارید. ناخن هایش تیز بود. به بدبختی افتاده ام. همچون کودکان شیون می کنم. مرا که می بینی دلت ریش ریش نمی شود؟ پس چرا با ناخن هایت صورتم را می خراشی؟... آی...
چشم هایش را که باز کرد بختک را دید... زنی با چشم های موحش، موهای سفید، ناخن های بلند و یک بینی ساخته شده از گِل رس...
به حالت خفقان افتاده ام... می خواهم نفس بکشم... هر قدر دست دراز می کنم دستم به او نمی رسد تا از خودم دورش کنم...
چشمم سیاهی رفت. تو ... ولم نمی کنی بختک...؟
چشمم سیاهی رفت... چشمم سیاهی رفت... سیاهی...

***


غرق در عرق از خواب بیدار شد. گردنش را جنباند. آن سو تر از دودکش کومه دود هیزم بیرون می آمد. شب پره ای بال هایش را با نور خفیفی می جنباند. آتشی که برای گرم کردن خودش افروخته بود خاموش شده است.
جنگلبان دست ها را ستون کرد و بلند شد. نفسی که از سینه اش بیرون زد درجا تبدیل به بخار شد. چپقش را روشن کرد و با تبرش مشغول خرد کردن هیزم شد...


احسان شارعی

منبع : ajayeb.ir

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
سنگ صبور
يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود. هر چه رفتيم راه بود؛ هر چه كنديم چاه بود؛ كليدش دست ملك جبار بود!
زن و مردي بودند و دختري داشتند به اسم فاطمه.
فاطمه هر وقت مي رفت مكتب كه پيش ملاباجي درس بخواند, در راه صدايي به گوشش مي رسيد كه «نصيب مرده فاطمه.»
دختر مات و متحير مي ماند. به دور و برش نگاه مي كرد و با خودش مي گفت «خدايا! خداوندا! اين صدا مال كيست و مي خواهد چه چيزي به من بگويد؟»
اما هر قدر فكر مي كرد, عقلش به جايي نمي رسيد و ترس به دلش مي افتاد.
يك روز قضيه را با پدر و مادرش در ميان گذاشت و آن ها هم هر چه فكر كردند نتوانستند از ته و توي آن سر در بيارند. آخر سر گفتند «تا بلايي سرمان نيامده, بهتر است بگذاريم از اين شهر برويم.»
بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.
رفتند و رفتند تا همه نان و آبي كه همراه داشتند ته كشيد و تشنه و گشنه رسيدند به در باغي. گفتند «برويم در بزنيم. لابد يكي مي آيد در را وا مي كند و آب و ناني به ما مي دهد.»
فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همين كه فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببيند كسي آنجا هست يا نه, يك مرتبه در ناپديد شد و ديوار جاش را گرفت. فاطمه اين ور ديوار ماند و پدر و مادر آن ور ديوار.
پدر و مادر فاطمه شروع كردند به شيون و زاري و هر چه او را صدا زدند, جواب نشنيدند. آخر سر كه ديدند گريه و زاري فايده اي ندارد, گفتند «شايد قسمت فاطمه همين بوده و صدايي كه در گوشش مي گفته نصيب مرده فاطمه, مي خواسته همين را بگويد. حالا بهتر است تا هوا تاريك نشده و جك و جانوري نيامده سراغمان راه بيفتيم و خودمان را برسانيم جاي امني.»
فاطمه هم در آن طرف ديوار آن قدر گريه كرد كه بيشتر گشنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت «بروم در اين باغ بگردم؛ بلكه چيزي گير بياورم و با آن خودم را سير كنم.»
و پا شد گشتي در باغ زد. ديد باغ درندشتي است با درخت هاي جور واجور ميوه و عمارت بزرگي وسط آن است. از درخت ها ميوه چيد, خودش را سير كرد و رفت تو عمارت. هر چه اين طرف آن طرف سر كشيد و صدا زد, كسي جوابش نداد. آخر سر شروع كرد به وارسي عمارت. ديد كف همه اتاق ها با قالي ابريشمي فرش شده و هر چه بخواهي آنجا هست.
فاطمه از شش اتاق تو در تو, كه پر از جواهرات قيمتي و غذاهاي رنگارنگ بود گذشت. همين كه به اتاق هفتم رسيد, ديد يك نفر رو تختخواب خوابيده و پارچه اي كشيده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از رو صورتش كنار زد. ديد جواني است مثل پنجه آفتاب.
فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد, وقتي ديد جوان از جاش جم نمي خورد, يواش يواش پارچه را پس زد و ديد گله به گله به بدن جوان سوزن فرو كرده اند.
فاطمه ترسيد. مات و مبهوت نگاه كرد به دور و برش. تكه كاغذي بالاي سر جوان بود. كاغذ را برداشت و خواند. روي آن نوشته شده بود هر كس چهل شب و چهل روز بالاي سر اين جوان بماند و روزي فقط يك بادام بخورد و يك انگشتانه آب بنوشد و اين دعا را بخواند و به او فوت كند و روزي يكي از سوزن ها را از بدنش بيرون بكشد, روز چهلم جوان عطسه مي كند و از خواب بيدار مي شود.
چه دردسرتان بدهم!
دختر سي و پنج شبانه روز نشست بالاي سر جوان. روزي يك بادام خورد و يك انگشتانه آب نوشيد و مرتب دعا خواند؛ به جوان فوت كرد و هر روز يكي از سوزن ها را از تنش بيرون كشيد. اما از بس كه بي خواب مانده بود و تشنگي و گشنگي كشيده بود, ديگر رمقي براش نمانده بود. مرتب با خودش مي گفت «خدايا! خداوندگارا! كمك كن. ديگر دارم از پا در مي آيم و چيزي نمانده دلم از تنهايي بتركد.»
در اين موقع, از پشت ديوار باغ صداي ساز بلند شد. رفت رو پشت بام, ديد يك دسته كولي بار و بنديلشان را پشت ديوار باغ زمين گذاشته اند و دارند مي زنند و مي رقصند.
فاطمه صدا زد «آهاي باجي! آهاي بابا! شما را به خدا يكي از دخترهايتان را بدهيد به من كه از تنهايي دق نكنم. در عوض هر چه بخواهيد مي دهم.»
سر دسته كولي ها گفت «چه بهتر از اين! اما از كجا بفرستيمش پيش تو؟»
فاطمه رفت يك طناب و مقداري طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پايين و يك سر طناب را پايين داد. كولي ها هم سر طناب را بستند به كمر دختري و فاطمه او را كشيد بالا.
فاطمه دختر كولي را برد حمام؛ لباس هايش را عوض كرد؛ غذاي خوب براش آورد و به او گفت «تو مونس و همدم من باش.»
بعد سرگذشتش را براي دختر كولي تعريف كرد؛ ولي از جواني كه در اتاق هفتم خوابيده بود, حرفي به ميان نياورد و هر وقت مي رفت بالاي سر جوان در را پشت سر خود مي بست.
دختر كولي بو برد در آن اتاق خبرهايي هست كه فاطمه نمي خواهد او از آن سر درآورد.
فرداي آن روز, وقتي فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت كرده بود رو خودش, دختر كولي رفت از درز در نگاه كرد, ديد جواني خوابيده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعايي مي خواند و به جوان فوت مي كند.
دختر كولي آن قدر پشت در گوش ايستاد كه دعا را از بر كرد و روز چهلم, وقتي فاطمه هنوز از خواب بيدار نشده بود, رفتت در اتاق را باز كرد. نشست بالاي سر جوان, دعا خواند و به او فوت كرد و همين كه سوزن آخري را از تن جوان كشيد بيرون, جوان عطسه اي كرد و بلند شد نشست. نگاهي انداخت به دختر كولي و گفت «تو كي هستي؟ جني يا آدمي زاد؟»
دختر كولي گفت «آدمي زادم.»
جوان پرسيد «چطور آمدي اينجا؟»
دختر كولي خودش را به جاي فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش براي جوان نقل كرد.
جوان پرسيد «به غير از تو و من كس ديگري در اين عمارت هست؟»
دختر كولي گفت «نه! فقط يك كنيز دارم كه خوابيده.»
جوان گفت «مي خواهي زن من بشوي؟»
دختر كولي ناز و غمزه اي آمد و گفت «چرا نخواهم! چي از اين بهتر؟»
جوان نشست كنار دختر كولي و شروع كرد با او به صحبت و راز و نياز.
فاطمه بيدار شد و ديد هر چه رشته بود پنبه شده. جوان صحيح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر كولي و دارند به هم دل مي دهند و از هم قلوه مي گيرند.
آه از نهاد فاطمه برآمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت «خدايا! خداوندگارا! جواب آن همه زحمت هايي كه كشيدم همين بود؟ پس آن صدايي كه در گوشم مي گفت نصيب مرده فاطمه, چه بود؟»
خلاصه! دختر كولي شد خاتون خانه و فاطمه را كرد كلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه.
از قضاي روزگار, جواني كه طلسمش شكسته شده بود, پسر پادشاهي بود و با بيدار شدن او پدر و مادرش و شهر و ديارش هم ظاهر شدند.
پادشاه از ديدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذين بستند و دختر كولي را به عقد پسرش درآورد.
چند روز كه گذشت پسر خواست برود سفر. پيش از حركت به زنش گفت «دلت مي خواهد چه چيزي برات بيارم؟»
زنش گفت «برام يك دست لباس اطلس بيار.»
جوان از فاطمه پرسيد «براي تو چي بيارم.»
فاطمه جواب داد «آقا جان! من چيزي نمي خواهم. جانتان سلامت باشد.»
جوان اصرار كرد «چيزي از من بخواه.»
فاطمه گفت «پس براي من يك سنگ صبور بيار.»
سفر جوان شش ماه طول كشيد. وقت برگشتن براي زنش سوغاتي خريد و راه افتاد طرف شهر و ديارش. در راه پاش به سنگي خورد و يادش آمد كلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد.
جوان با خودش گفت «اگر براش نبرم دلخور مي شود.»
و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوي زياد, رفت سراغ دكانداري و از او سنگ صبور خواست.
دكاندار پرسيد «اين سنگ صبور را براي چه كسي مي خواهي؟»
جوان جواب داد «براي كلفت مان.»
دكاندار گفت «گمان نكنم كسي كه خواسته براش سنگ صبور بخري كلفت باشد.»
جوان گفت «انگار حواست سر جاش نيست و پرت و پلا مي گويي. من مي دانم كه اين سنگ صبور را براي كه مي خواهم يا تو؟»
دكاندار گفت «هر كس سنگ صبور مي خواهد دل پر دردي دارد. وقتي سنگ صبور را دادي به دختر, همان شب بعد از تمام كردن كارهاي خانه مي رود كنج دنجي مي نشيند و همه سرگذشتش را براي سنگ صبور تعريف مي كند و آخر سر مي گويد
سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوري! من صبور!
يا تو بترك يا من مي تركم.
در اين موقع بايد تند بپري تو اتاق و كمر دختر را محكم بگيري. اگر اين كار را نكني, دلش از غصه مي تركد و مي ميرد.»
جوان سنگ صبور را خريد و برگشت به شهر خودش.
پيرهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه.
همان طور كه دكاندار گفته بود, فاطمه شب رفت نشست كنج آشپزخانه. شمع روشن كرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع كرد سرگذشتش را مو به مو براي سنگ صبور تعريف كرد و آخر سر گفت
«سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوري! من صبور!
يا تو بترك يا من مي تركم.»
در اين موقع, جوان كه پشت در آشپزخانه گوش ايستاده بود, تند پريد تو و كمر دختر را محكم گرفت و به سنگ صبور گفت «تو بترك.»
سنگ صبور تركيد و يك چكه خون از آن زد بيرون.
دختر از شدت هيجان غش كرد.
جوان او را بغل كرد؛ برد خواباندش تو اتاق خودش و ناز و نوازشش كرد و صبح فردا فرمان داد گيس دختر كولي را بستند به دم قاطر و قاطر را هي كردند سمت صحرا. بعد شهر را از نو آذين بستند و چراغاني كردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسي كرد.
همان طور كه آن ها به مرادشان رسيدند, شما هم به مرادتان برسيد.
قصه ما به سر رسيد
كلاغه به خونه ش نرسيد.

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
چت



همه چیز با یه شماره گیری اشتباه صورت گرفت.
به جای دوستم مریم، صدای پسری در گوشی پیچید.
لحظه ای مکث کردم بعد دوباره شماره گیری کردم و نیم ساعتی با مریم حرف زدم.
مثل همیشه صدای مادرم که درآمد تلفن را قطع کردم.
می خواستم برم شام بخورم که صدای تلفن بلند شد.
همان پسری بود که شماره اش را اشتباه گرفته بودم.
پسر پرسید با من کاری داشتید و توضیح خواست که چرا شماره اش را اشتباه گرفتم؟
هرچه توضیح دادم که اشتباه شده باور نکرد.
حامد بارها و بارها تلفن زد و خواست تا واقعیت را بگویم.
بعد ها برایم توضیح داد که آن روز با دختری چت کرده بود و منتظر تماس او بود.
او گمان می کرد من همان دختر هستم و نمی خواهم خودم معرفی نمی کنم.
خیلی زود به حامد وابسته شدم.
خوش سر وزبان و پر اطلاعات بود و به عدم آگاهی من از برخی مسائل پیرامون می خندید اما نه طوری که ناراحت شوم. یعنی هیچ وقت از دستش ناراحت نمی شدم.
نه وقتی که یکباره غیب میشد و بعد از یکی، دو هفته سرکله اش پیدا میشد، نه وقتی که فهمید اوضاع مالیمان خوب است و با سیاست وادارم می کرد هزینه تلفن و مکالمات او را بدهم.
هر بار به سفرهای خارجی می رفتیم کلی برایش هدیه می آوردم.
در حالیکه تمام دو سالی که با او دوست بودم هرگز حتی شاخه گلی برایم نخرید.
مریم دوستم متوجه زرنگ بازی او شده بودو کلی نصیحتم می کرد.
هر بار که به حامد در مورد کارهایش گله می کردم، چنان مسئله را می پیچید و جواب های منطقی می داد که از گفته خود پشیمان می شدم.
متاسفانه ارتباط نزدیکی با مادرم نداشتم و هرگز او از مسائل خصوصی من مطلع نمی شد. در حقیقت سرش به کارهای خودش گرم بود.
مهمانی رفتن، مهمانی دادن، برنامه ریزی برای مسافرت خارجه، زیارت و ... تمام ساعات روز او را پر می کرد.
خواهر و برادرهایم از من کوچکتر بودند و مشغول درس و مدرسه.
پدر نیز از صبح تا آخر شب مشغول کار در کارگاه قالب سازی اش بود.
کلاس های کنکور بهانه خوبی بود تا با حامد قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم.
البته حامد کمتر سر قرار حاضر میشد و بیشتر مایل بود چت کنیم.
هنگام چت کردن معمولا جواب های اشتباه می فرستاد آنقدر که شک می کردم همزمان با چند نفر در ارتباط است.
حامد معمولا پای کامپیوتر بود و خودش را دانشجوی کامپیوتر معرفی کرده بود.
مریم می گفت باور نکن و از من خواست تا او را امتحان کنم.
حامد از من خواسته بود مبلغی پول در اختیارش قرار دهم تا سیستم کامپیوترش را ارتقاء دهد.
مریم وقتی فهمید می خواهم مقداری از طلاهایم را بفروشم و پول مورد نظر را به او بدهم تهدیدم کرد همه جریان را به مادرم خواهد گفت.
مریم اعتقاد داشت من فریب زبان چرم و نرم حامد را خورده ام و او به من ثابت میکند که حامد دروغ گویی بیش نیست.
مریم با اسم مستعار گلی با حامد وارد چت شد و کم کم خودش را عاشق سینه چاک حامد جا زد.
حامد خیلی زرنگ بود ولی بالاخره دم به تله داد.
از آنجا که مطمئن بود من پول مورد نیازش را در اختیارش می گذارم من را کنار نگذاشت اما مریم توانست با زرنگی بفهمد که او نه تنها دانشجو نیست بلکه به این ترتیب وقت گذرانده و کسب درآمد می کند.
حامد در چت هایش با مریم من را مرفه بی درد و بی عقل قلمداد کرده بود.
با اینکه مریم جلو چشم خودم با او چت می کرد باورم نمی شد این حامد باشد که در مورد من چنین حرفهایی می زند.
تا اینکه مریم او را ترغیب کرده بود ما دو نفر را یعنی من و مریم را با هم آشنا کند.
مریم به او گفته بود: من بهتر می توانم مال این دختر پولدار بی عقل را از چنگش خارج کنم.
هیچ وقت یادم نمی رود روزی را که در کافی شاپ با مریم و حامد روبه رو شدم.
هر چند مریم گفته بود سکوت کن تا من بتوانم هر انچه تو را تیغ زده پس بگیرم، اما نتواستم.
تف کردم تو صورت حامد و از کافی شاپ بیرون امدم.
حامد با کمال پررویی چند بار تماس گرفت و همه تقصیرات را انداخت گردن مریم.
اما من که جریانات را می دانستم این بار فریب او را نخوردم.
خوشبختانه در دانشگاه قبول شدم و در تمام طول تحصیل با هیچ پسری آشنا نشدم.
بعد ها در روزنامه عکس حامد را دیدم که جلو چشمهایش را گرفته بود.
خانواده دختری از دست او شکایت کرده و سرانجام او را به سزای عملش رسانده بودند.
آن موقع من سال دوم دانگاه بودم و در حسرت ارتباط صمیمانه با مادرم می سوختم.
همان شب مادرم را به اتاقم صدا زدم، در را بستم.
عکس حامد را به او نشن دادم و بعد از تعریف رابطه ام با حامد از او خواستم ارتباط صمیمانه تری حداقل با خواهرم که حالا وارد دبیرستان شده بود برقرار کند.
مادرم باورش نمی شد از چنین دامی رهیده باشم.
در آغوشم گرفت و از خوشحالی گریه کرد.
وقتی فهمید در تمام آن مدت که با حامد در ارتباط بوده ام، مریم با نصایح خواهرانه اش من را از افتادن در پرتگاه حفظ کرده است، تصمیم گرفت بخش زیادی از جهیزیه ی مریم را که در حال رفتن به خانه بخت بود و می دانست مشکل مادی دارند، تهیه کند...
مریم همیشه دعاگوی ان فرد خیر است که آبروی خانواده او را خریده و نمی داند که آن فرد مادر من است که حالا مهمترین اولویت زندگی اش دوستی با فرزندانش است.


من خودم يه چت باز حرفه اي هستم خيلي راحت ميشه با چندتا پيغام هاي عاشقانه مخ اين دخترارو زد :lol: 1700 يا شايدم بيشتر ادد ليست دختر دارم ولي به همشون بجز چند نفر خاص :oops: ميگم آبجي آخه ارزششون برام خيلي زياده. بهشون ميگم حتي اگه ميخواي با پسري دوستم بشي فقط باهاش خوش بگذرون ولي بهش دل نبند.خيلي هاشون فقط به عشق رابطه جنسي هستش كه اين كارو انجام ميدن.نميدونم شايدم حق دارن :lol: آخه متاسفانه توي خانواده هاي ايراني قدر دخترو اونجور كه بايد نميدونن به اي حرفم اعتقاد دارم.خيلي از ادد ليست هاي خودم براي فرار از تنهايي * داشتن يكي كه نازشونو بخره * براي داشتن كلاس و خيلي چيزاي ديگه ميرن طرف پسرها. ولي به قول شقايق: به من ياد دادن بدن من فقط مال شوهرمه نه هيچ كس ديگه :D به اميد روزي كه ياد بگيريم به دخترها اونجور كه بايد احترام بزازين. يادم رفت بگم جاتون خالي ديشب رو مانتيك شده بودم مخ چندتا آبجي هامو كار گرفتم خيلي خنديدم :lol: :lol: :roll:

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم‌اتاقيش روي تخت بخوابد.

آنها ساعت‌ها با يكديگر صحبت مي‌كردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي‌زدند.

هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي‌نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي‌ديد براي هم‌اتاقيش توصيف مي‌كرد. بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي‌گرفت.

اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت مرغابي‌ها و قوها در درياچه شنا مي‌كردند و كودكان با قايقهاي تفريحي‌شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده مي‌شد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‌كرد ، هم‌اتاقيش چشمانش را مي‌بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‌كرد.

روزها و هفته‌ها سپري شد.

يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بي‌جان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند.

مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد . بالاخره او مي‌توانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند.

در كمال تعجت ، او با يك ديوار مواجه شد.

مرد ، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم‌اتاقيش را وادار مي‌كرده چنين مناظر دل‌انگيزي را براي او توصيف كند !

پرستار پاسخ داد: شايد او مي‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نمي‌توانست ديوار را ببيند...

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
بیژن و منیژه

منیژه، رادیو را روشن کرد، مقابل میز توالت نشست و مشغول شانه زدن موهای سرش شد.
بیژن با حالت عصبی کتابی که مشغول خواندن ان بود بست و باکلافه گی روی تختواب دراز کشید.
منیژه، وقتی از شانه کردن موهایش فارغ شد، پرده را کنار زد و پنجره اتاق را باز کرد.
بیژن با عصبانیت، به طرف پنجره رفت و با حالتی برافروخته، آن را بست.
منیژه، تنها صندلی داخل اتاق را کنار پنجره گذاشت، روی آن نشست و در حالی که یک پایش روی پای دیگرش انداخته بود، چشم به آسمان دوخت و آه سوزناکی کشید.
بیژن، روی تختخواب نشست و کتاب را برداشت و سعی کرد تا دوباره کتاب بخواند!
(حتم دارم الان فکر می کنید بیژن و منیژه زن و شوهر هستند...نه، نیستند) بلکه دو تا همسایه هستند که همراه با خانواده خودشان در دو خانه یک طبقه و دیوار به دیوار، در یکی از محلات وسط شهر زندگی میکنند و حوادثی که در جریان وقوع آنها قرار گرفتید، به طور جداگانه، در خانه های هر یک از انان اتفاق افتاده و غرض ار اشاره به آنها این بود که ملتفت شوید این داستان، دو تا قهرمان اصلی به اسامی بیژن و منیژه دارد و حالا که آدمهای قصه را شناختید، بد نیست این را هم بدانید که بیژن و منیژه، هر دو جوان هستند.
منیژه یک سالی می شود که از دبیرستان فارغ التحصیل شده بود و چون جزء ادمهایی است که دوره دبیرستان را هم زورکی و به ضرب نمره های ناپلئونی پشت سر گذاشته، اصلا به فکر شرکت در کنکور نیست در حالی که بر عکس بیژن جوانی فوق العاده درس خوانی است که به تازگی لیسانس گرفته و در حال حاضر خودش را برای شرکت در امتحان فوق لیسانس اماده میکند.
بیژن درس خوان و با استعداد و منیژه بی استعداد و فراری از درس، مثل تمام جوانهای دیگر، آرزو های طلایی در سر دارند و برای آینده شان نقشه های رنگین می کشند و هر وقت با دوستانشان هم صحت می شوند از آرمانها و آرزو های خود حرف می زنند، در حالی که تا همین چند روزه پیش، حتی یک کلمه با هم دیگر حرف نزده بودند و فقط بر حسب همسایگی، گاهی که در کوچه و خیابان، زیر لب سلامی به طرف مقابل می گفتند و می گذشتند.
منیژه، چیز خاصی برای گفتن به بیژن نداشت. ولی بیژن از مدتها پیش در فکر بود که یک موضوع خیلی مهم را به اصلاع منیژه برساند!
موضوعی که ارتباطی مستقیم با آینده رویایی وی داشت. اما هر بار که تصمیم می گرفت در خصوص ان موضوع با منیژه حرف بزند، تردید گریبانش را می گرفت دچار نوعی چه کنم می شد و عبارات مناسبی که به کمک آنها بتواند حرف خود را بزند به ذهنش نمی رسید. گذشته از این، مصلحت نمی دید در محله با منیژه هم کلام شود چون می دانست در هر محله آدم های کم جنبه ای هستند که از کاه، کوه می سازند و اگر او را در حال حرف زدن با منیژه ببینند، هزار جور دستک و دنبک به ان می چسبانند و ابروی دختر مردم را به باد می دهند.
البته بیژن شماره تلفن منزل منیزه را داشت و می توانست بدون انکه چشمش به چشم او بیفتد، یا ناچار باشد مراعات مدم را بکند، حرف خودش را بند. ولی بدبختی انجا بود که اگر بخواهد با منیژه حرف بزند زبانش بند می اید و آبروریزی میشود و از طرفی، دلش طاقت نمی اورد که دست روی دست بگذارد و هیچ کاری نکند.
با این حال بیژن مدتی صبر کرد تا شاید بعضی مسائل خود به خود حل شود اما معجزه ای که انتظار داشت اتفاق نیفتاد، تا اینکه یک روز، وقتی بیژن در حال عبور از حوالی ایستگاه مترو بود، دید که منیژه وارد ایستگاه مترو شد و چون احساس کرد دیگر فرصتی بهتر از آن گیر نمی آورد، قدم هایش را تند کرد، خودش را به منیژه رساند، پشت سر او وارد ایستگاه شد و فکر کرد فاصله ای که منیژه ناچار است منتظر ایستادن قطار بماند، فرصت دارد با او سلام و علیکی بکند و در صورتی که شرایط مناسب باشد، حرفش را بزند.
به همین جهت، جملات و عباراتی که از مدت ها پیش در ذهنش تمرین کرده بود، با سرعت به دنبال هم ردیف کرد و فقط یکی دو قدم تا رسیدن به منیژه فاصله داشت که یکی از بچه های محله در مقابلش سبز شد.
- سلام آقا بیژن!
- سلام جانم! خوشحالم که می بینمت.
زبان بیژن این را گفت، ولی در دلش گذشت:« یکدم نشد که بی سر خر زندگی کنیم، آخه مرد حسابی! وقت برای دیدن تو قحط بود که باید امروز و ان هم در چنین محلی همدیگر را ببینیم؟»
هم محلی بیژن که نمی دانست در دل او چه می گذرد، نگاهی با اطراف انداخت وقتی مطمئن شد کسی در ان حوالی نیست تا حرفش را بشنود، با انگشت به منیژه اشاره کرد و پرسید:
- شما با ایشان چقدر آشنایی دارید؟
- به اندازه ای که یک همسایه ممکن است با همسایه اش آشنایی داشته باشد!
- راستش، مدتی است به فکر افتادم مادرم را به خاستگاری او بفرستم و فکر کردم بهتر است قبل از اقدام به چنین کاری از شما که همسایه اش هستید تحقیق کنم و ببینم چه جور آدمی است؟
بیژن، در حالی که شنیدن حرف بچه محل برایش هیچ جذابیتی نداشت و با چشم منیژه را تعقیب می کرد که در بین جمعیت گم نشود، با بی حوصلگی جواب داد: من چیز خاصی در مورد او نمی دانم!
همان موقع، قطار از راه رسید منیژه به سمت واگن های مخصوص بانوان رفت و سوار شد، بچه محل بیژن هم با عجله خودش را در داخل یکی از واگن ها انداخت و بیژن که قصد رفتن به جایی را نداشت، با لب و لوچه آویزان، همراه مسافرانی که در حال خروج از ایستگاه بودند، بیرون رفت.
فقط خدا می داند ان موقع در دل بیژن چه می گذشت. او که مدتها انتظار کشیده بود تا فرصت مناسبی گییر بیاورد و حرفش را بزند و تیرش به سنگ خورده بود، وقتی به خانه رسید، دل به دریا زد و مشغول نوشتن یک نامه برای منیژه شد. مطالب مورد نظرش را چند بار نوشت و خط زد و بالاخره، عباراتی را که مناسب تشخیص داده بود، پاکنویس کرد، نامه را داخل یک پاکت نفیس قرار داد و به انتظار برگشتن منیژه ماند و زمانی که منیژه به خانه برگشت، به محض اینکه در حیاي را پشت سر خود بست نامه را لایه درز در قرار داد و زنگ زد و مثل بچه های تخس، پا به فرار گذاشت.
منیژه بر گشت و نامه را مشاهده کرد و وقتی اسم بیژن را به عنوان فرستنده نامه روی پاکت دید با ذوق زدگی آن را داخل جیب مانتویش گذاشت و وقتی به اتاق خود رسید، قبل از آنکه لباس عوض کند، پاکت را باز کرد و مشغول خواندن نامه شد.
بیژن نوشته بود:« همسایه محترم! شما حق داری هر وقت دلت بخواهد رادیو گوش کنی، ولی محض رضای خدا، صدای رادیو را آنقدر بلند کن که خودت بشنوی، چون من در حال آماده کردن خود برای امتحانات فوق لیسانس هستم و با سر و صدای رادیو شما، که دائم روشن است، نیم توانم درس بخوانم.»
-خدا مرگت بدهد با این نامه نوشتنت! ناسلامتی قرار است تو تا چند وقت دیگر مهندس این مملکت بشوی؟ :lol:

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
اني كوچولو

يك روز افتابي بود كه اني كوچولو با اون موهاي طلايي و چشمهاي ابيش همراه مامان و بابا , خارج شهر به پيك نيك رفته بود .
تو اون دشت سرسبز كنار ابگير بود كه اني چشمش به اون اسب كوچيك سفيد افتاد كه كنار استبلش تو يك تابلوي مقوايي نوشته بود (( فروشي قيمت استثنايي ))
اني وقتي اسب كوچولو ديد سريع پيش پدر و مادر رفت خواست اسب براش بخرن پدر خنده اي كرد گفت : اني عجب حرفهايي ميزني فكر كردي نگه داشتن اسب به هين سادگي.مادر هم با خنده حرف پدر تاييد كرد
اني كوچولو خوش قلب كه اصلا منتظر اين حرف نبود با ناراحتي گفت :مامان بابا من اون اسب ميخوام حتما من اون ميخوام ..
وقتي اني كوچولو همينطور ادامه حرفش خودش ميزد پدر ديگه عصباني و گفت: بس كن ديگه اني اصلا ديگه ميريم خونه ديگه حوصلم سر بردي
اني همينطور كه اشك تو چشماش حلقه زده بود گفت : اگه اسب كوچولو برام نخريد من ميميرم ... بعد زد زير گريه
مادر بدون حرف اني بقل كرد و همه برگشتن خونه...
اني كوچولو وقتي رسيد خونه مستقيم رفت تو اتاقش و رو تختش دراز كشيد بعد از كمي كريه كردن خوابش برد
پدر كه فكر ميكرد خيلي خشن با اني دل نازكش برخورد كرده بعد از ظهر از خونه بيرون رفت يك دوچرخه قشنگ براي اني خريد
پدر و مادر ميخواست صبح كه اني بيدار شد همه چيز از دلش در بيارن..
صبح كه شد پدر و مادر رفتن تو اتاق اني تا بيدارش كنن اما هر چي صدا كردن اني كوچولو بيدار نشد اني ديگه نفس نميكشيد... 😢 :( :affraid:

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
نامه دختري براي پدر

نازنين كوچولو دفترش را باز كرد و از وسط دفتر كاغذي جدا كرد و مدادش را درون دستش گرفت و شروع كرد به نوشتن نامه يه نامه براي پدرش نازنين تازه رفته بود مدرسه و تازه ميتونست بنويسد و ميخواست براي پدرش نامه بنويسد او شوع كرد به نوشتن
سلام با بايي منم نازنين اره بابا منم ياد گرفتم بنويسم بابا راستي چرا رفتي من خيلي دلم برات تنگ شده ماماني ميگه رفتي پيش خدا بابا خدا نميزاره بياي پيش ما اخه من دلم برات خيلي تنگ شده بابا دلم براي بغل كردنات تنگ شده بيا ديگه بابا به خدا بگو كه بزاره بياي مگه خدا بچه ها را دوست نداره خوب برو بهش بگو ميخواهم برم پيش نازنينم بابا مامان هم دلش برات تنگ ميشه من ميفهمم اون فكر ميكنه من هنوز بچه هستم و نميدونم گريه يعني چي بابا من ديگه ميدونم گريه چيه ادم وقتي دلش براي كسي تنگ ميشه اب از چشماش مياد بابا درست گفتم مگه نه مامان هم يواشكي گريه ميكنه و دل اونم براي تو تنگ شده بابايي من ديگه بزرگ شدم و شيطوني نميكنم قول ميدم اذيتت نكنم و وقتي گفتي نازنين بابا خسته ام بزار استراحت كنم ميزارم راحت استراحت كني بيا ديگه بابايي
راستي بابايي تخليه يعني چي بابا تخليه كن بده اخه اون اقاهه صاحبخونه ديروز به مامان ميگفت زينت خانوم ديگه بايد تخليه كنيد مامان هم كلي ناراحت شد وقتي بهش گفتم مامان چي شده هيچي نگفت بابا بگو ديگه تخليه كن بده
بابايي عروسكم هم دلش برات تنگ شده بيا ديگه بابا تو مدرسه مسخرم ميكنند همه باباشون مياد دمه مدرسه و ميبرشون خونه ولي من بايد تنها بايد بيام خونه بابا انقدر بده ادم تنها بياد خونه باباشم باهاش نباشه تو مگه نمي گفتي نميخواهم دخترم ناراحت باشه پس بيا تا من به دوستام تو رو نشون بدم و بگم اين بابايي مهربون خودمه اخه به اونا گفتم بابام يه روز مياد مگه نه بابايي تو يه روز بر ميگردي من ميدونم خدا ميزاه تو بياي خونه
نازنين نامه را تمام كرد و با دستاي كوچولوش اونو گذاشت تو پاكت و دو يد تو اشپزخانه داد زد مامان نامم تموم شد مادر نگهي كرد به نازنين و گفت افرين دخترم حالا برا كي نامه نوشتي مادر تعجب كرد گفت بده ببينم دخترم و نازنين نامه را دست مادرش داد روي ان با دستخط كودكانه ايي نوشته بود ادرس اسمان ,خونه خدا,نامه براي بابايي
مادر نازنين چشمانش پر از اشك شد و نازنين را بغل كرد و شروع كرد به گريه نازنين هم مدام يگفت گريه نكن ماماني بابا مياد اين نامه كه بهش برسه بر ميگرده و مادر نازنين گريه كنان ميگفت اره دخترم بابايي بر ميگرده....................... :(


به اميد روزي كه ما مرداي ايروني ياد بگيريم به خانومايي كه بيوه هستن يا طلاق گرفتن مثل آبجي نگاه كنيم يا نه نميتونيم مثل يه زن نگاه كنيم نه مثل يه زن خيابوني :evil: :x به قول هما:تو 12سالگي وقتي مامانم مرد شدم مامانه آبجي كوچيكمو زن خونه :( 😢 وقتي آبجي كوچيكم زد يه شيشه رو شكست زن همساده ميگه آبجي زد :| بعد بابم به زنه گفتش: آخه بچه يتيم مگه زدن داره؟ 😢 🇳🇴 🇳🇴

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
گذشت



هنوز هم وقتی شمعی را نگاه می کند به یاد مادرش می افتد.
سعید و مجید مرگ پدر را به خاطر ندارند. اصلا یادشان نمی آید پدرشان چه شکلی بوده، غیر از سعیده دختر بزرگ خانه.
مادرشان به علت سیاه سرفه چند روزی است او هم به رحمت خدا رفته.
سعیده 14 ساله است و سعید و مجید دو قلو هستند، 10 ساله .
عموها جمع شدند تا سرپرستی انها را به عهده بگیرند اما سعیده مخالفت می کند.
او به وصیت مادر وظیفه دارد خانواده را دور هم نگاه دارد.
سعیده می گوید: این خانه خاطرات مادرم را برایم زنده می کند، ما، در اینجا احساس تنهایی نمی کنیم. یادتان نرفته که مادرم شب و روز قالی بافت تا این خانه کوچک را برای ما خرید.
عموها یواش یواش راضی شدند به شرطی که آنها بچه های خوبی باشند.
پسر ها کلاس پنجم بودند، سعیده سوم راهنمایی
دیگر مجبور بود ترک تحصیل بکند تا از برادرانش مواظبت کند.
دو تا عموی سعیده، وضعشان همچین تعریفی نداشت، آنها هنوز مستاجر بودند، سعیده خدا را شکر می کرد که حداقل خانه دارند و در به در نمی شوند.
او پیش مادر، هنر قالی بافی را یاد گرفته بود، حالا باید خودش جانشین مادر می شد.
هر روز یکی از دوستان مدرسه اش به دنبالش می آمدند، وقتی سعیده را بر روی دار قالی می دیدند، افسوس خورده و برمی گشتند.
یکی از پسر عموها عاشق سعیده شده بود، هر روز به او سر میزد. سعیده متوجه موضوع نبود.
وقتی پسر عمو نگاهش را به گلهای قالی می دوخت حتما پیش خودش فکر می کرد با تمام شدن نقش این قالی می تواند از سعیده خواستگاری کند.
سعید و مجید سعی می کردند حداقل درسهایشان را خوب بخوانند تا خستگی خواهر از تنش بیرون بیاید.
سر هفته باید یک تخته در می آمد تا پولی که اتاد کارش قول داده بود برای خرجی بگیرد.
باز هم کم می آورد، بیشتر وقتها سنگک خالی غذای سر سفره شان می شد.
غم بی مادری تاب و توان سعیده را بریده بود.
بیشتر وقتها اشک های سعیده گلهای قالی را سیراب می کرد، آنقدر حواسش پرت می شد که تمام انگشت هایش چاقو خورده بود.
شش ماه گذشت، قالیچه به آخرش رسید، وقتی قالی را برید آنقدر پول از استاد کارشان گرفته بودند که چیزی برایشان نمانده بود.
به سعید قول داده بود پیراهن و شلوار نو بخرد، برای مجید هم توپ فوتبال.
مثل اینکه پولی برایش نمانده بود، قالی از خانه رفت، مثل اینکه رفیق و همدم سعیده هم رفت، خوب به جایش یکی دیگر می آمد.
پسر عمو وارد خانه شده، سعیده مشغول خانه تکانی بود.
می رود و گوشه ای می نشیند، مجید به جای چای آب داغ ریخته می آورد، مثل اینکه حتی چای خشک هم نداشتند برای چای درست کردن.
پسر عمو با مجید و سعید مشغول صحبت می شود.
گاه گداری نگاهی به سعیده می کند و لبخند می زند.
وقتی سعیده آمد و نشست، پسر عمو شروع کرد به گفتن حرف دلش: سعیده، وقتی مادرت زنده بود، من از او تو رو خواستگاری کردم، او موافق بود ولی هنوز نظر تو را نمی دونم.
سعیده سرش را پایین می اندازد، پسر عموی عزیزش که همیشه دوستش داشت از او خواستگاری می کند، چقدر دلش می خواهد بله را بگوید.
- اما مادر برادر هایم را به من سپرده، تا آنها سرو سامان نگیرند هرگز ازدواج نمی کنم.
او می گوید: سعیده مگر دیوانه شده ای؟
آنها اگر درس بخوانند تو هر روز روی دار قالی جان بکنی، تا آن موقع بهار جوانی ات تبدیل به پاییز پیری می شود.
سعیده من و تو خوشبخت می شویم. برادرهایت هم در کنار ما زندگی می کنند . یادت نرود پسر عموهای من هم هستند.
سعیده نگاه آرامی به پسر عمو می کند، اما تردید دارد بله را بگوید.
روزها از پس هم می رفتند، صیغه محرمیت بین آنها خوانده شد، سعیده هر روز غروب منتظر پسر عمو می نشیند.
او روی دار قالی بهترین نقش ها را می بافد احساس می کند تمام گل و برگ های قالی باغ خانه انها هستند و به او تبریک می گویند.
در زده شده، پسر عمو داخل می شود. کنار دار قالی ایستاده تا سعیده اجازه نشستن بر روی تخت قالی را به او بدهد.
سعید ه نگاهی محبت آمیز از اعماق دل به او می کند.
پسر جرات پیدا کرده کنارش می نشیند، موهای خرمایی رنگ سعیده را نوازش می کند، بعد از مرگ مادر اولین دست نوازش گری است که بر موهای سعیده کشیده می شود.
در کنار هم احساس خوشبختی می کنند، ای کاش که قلم سیاه سرنوشت پیشانی سعیده را ننوشته بود به تنهایی و صبر!
هر چقدر بیشار او را دوست می داشت بیشتر احساس ترس می کرد.
پسر عمو توی خرج خانه کمک می کرد تا بلکه سعیده کمتر روی دار قالی بماند.
وقتی پسر عمو می رفت، مثل اینکه دل سعیده را هم می برد، او اصرار داشت زودتر عروسی کنند، اما سعیده صبر کرده بود.
می ترسید سعید و مجید احساس تنهایی کنند.
از آن موقع که نامزد شدند، حسابی سعید و مجید بهانه گیر شدند، باز سعید حال سعیده را بهتر می فهمد، کمتر سر به سرش می گذارد.
امروز غروب پسر عمو با همان لباس روغنی سیاه، راستی یادم رفت بگویم او تعمیر کار ماشین بود، وارد خانه شد اولین باری بود که سعیده پسر عمو را این طوری بهم ریخته می دید.
سعیده پایین آمده دستهای روغنی پسر عمو را گرفت و به او خوش آمد گفت.
پسر عمو گفت: مادرم عجله دارد ما هرچه زودتر عروسی کنیم.
سعیده گفت: این چیز تازه ای نیست، به خودم هم گفته، پس چرا پریشانی؟
مثل اینکه او را تهدید کرده بودند اگر زودتر عروسی نکنند برایش مغازه تعمیر کاری باز نمی کنند.
پسر عمو عاشق کارش بود، از اینکه دائما زیر دست اوستا باشد خسته شده بود.
سعیده برای رضایت دل پسر عمو قبول می کند.
5 شنبه همین هفته عروسی می کنند.
او قول داده بیایند در خانه سعیده زندگی کنند، پیش بچه ها.
صبح 5 شنبه شد، دلشوره تمام وجود سعیده را پر می کند، آیا پسر عمو واقعا به قولش وفا خواهد کرد؟ کنار آنها خواهد آمد؟ آیا بر خلاف رسم و رسوم عمل خواهد کرد؟ آیا او گذشت خوهد کرد؟
وقتی پسر عمو امد دنبال سعیده، برای بردن با آرایشگاه با صورتی غمگین و چشم های پف کرده سعیده رو به رو شد.
جلو آمد، مثل همیشه هر دو برای هم درد و دل کردند.
سعیده می خواست تا دوباره پسر عمو قول بدهد تا در کنار آنها خواهد ماند، وگرنه لباس عروسی نخواهد پوشید.
او هم قول می دهد کنار آنها بماند.
دست سعیده را گرفته به سوی ماشین می روند، گرمای دستشان به گرمی آتش عشق شعله ور تر می شود، لحظه ای نگاه از هم برنمی دارند، حتی وقتی پسر عمو رانندگی می کند، سعیده می گوید: بهتره حواست رو جمع کنی، ماشین امانته.
حالا رسیدند به آرایشگاه، زن عمو به استقبال عروسش امده و می گوید: چقدر ما را به انتظار گذاشتی پسر؟ چرا دیر کردی؟
از اینکه زن عمو جلوی در آرایشگاه بود سعیده تعجب می کند اما ساکت است.
پسر عمو می رود سراغ کارهای دیگرش.
قراره ساعت 12 بیاید دنبالش.
سعیده روی صندلی آرایش یاد برادر ها می افتد. می خواهد بداند ناهار خورده اند یا نه؟
یکی از دختر ها را به خانه می فرستد، بعد از ساعتی آمده و می گوید: سعید و مجید هر دو کنار در ایستاده و گریه می کنند، هر چقدر اصرار می کند برای خوردن چیزی، امتناع می کند.
سعیده بی تاب شد، چرا درکش نمی کردند، پسر عمو آمده به خانه می روند.
برادرهایش را بغل می کند و می گوید: اگر شما نخواهید من هرگز ازدواج نخواهم کرد.
بچه ها ساکت اند، جواب نمی دهند، آنها بچه اند، هنوز از عشق هیچ نمی دانند، تازه نمی دانند اگر کسی غیر از پسر عمویشان بود اصلا خواهرشان قبول نمی کرد.
بر حساب حسادت بچگی آنها زار زار اشک می ریزند و می گویند: ما دوست نداریم تو به جر ما به کس دیگر علاقه بورزی. پسر عمو را تو خیلی دوست داری، از همان موقه که نامزد شده ای کمتر به ما می رسی، حالا عروسی کنی که دیگه؟
خواهر به فکر می رود، آنها زیاد هم بی ربط نمی گویند.
داخل شده لباس عروسش را کنده به دست پسر عمو می دهد..
اشک های پسر عمو در آمده، هر چقدر به بچه ها اصرار می کند تا حسادت را کنار بگذارند و از خواهر خواهش کنند که عروس بشود آنها ککشان هم نمی گزد.
از چشمهایشان مشخص است که چقدر به او حسادت می ورزند.
پسر عمو به دست و پای سعیده می افتد، سعیده قسم می خود که دل برادرهایش را نخواهد شکست. تازه مادرش گفته بود تا مدتی برای حفظ ظاهر خانه شما زندگی کنم بلکه کمتر مسخره فامیل بشود، نه! هرگز!
سعیده تصمیمش را گرفته بود.
پسر عمو لباس را برداشت و به راه افتاد.
وقتی رسید خانه مادرش تعجب کرد. او توضیح داد، آنها سریع رفتند به طرف خانه سعیده اما هر چقدر در زدند کسی در را باز نکرد.
سعیده گذشت کرد از جوانی و آرزویش، حتی انگشت نما شد بین فامیل، اما دل برادرهایش را نشکست.
حالا مدت ها از آن موقع گذشته، دیگر پسرها مدرک تحصیلی گرفتند و روی پاهای خودشان می توانند بایستند.
سعیده 25ساله شده، شاید 25 سال وقت مناسبی برای ازدواج باشد، اما نه برای دختری که مادر بوده و مادری کرده، گیسوانش کم کمک سفید شده، صورتش چروک افتاده بود.
بسکه ریشه زده بود چشم هایش حسابی گود رفته بود، ضعیف شده بود.
از آن روز به بعد کسی از پسر عمو خبری نداشت.
سعیده آتش عشق را در دلش کشته بود، برایش زیاد فرق نمی کرد بداند او کجاست فقط دعا می کرد هر جا که هست زنده باشد و سلامت.
صدای در بلند شد، سعید نامزد کرده بود، شب ها دیر به خانه می آمد مجید هم توی خواب نازه.
سعیده رفت در را باز کند، وقتی جلوی در رسید بوی عطر گل محمدی می آمد، او را به یاد پسر عمو می انداخت.
در را باز کرد، چشمهایش به جمال او روشن شد، باورش نمی شد اما خودش بود، آمده بود. او هم حسابی پیر شده بود.
هنوز هم محرم هم بودند، همدیگر را در آغوش گرفتند، چند لحظه حسابی گریه کردند، غم جدایی را با اشک هایشان بیرون ریختند.
او از ترس کنایه های مادرش رفته بود، می گفت اگر می ماندم مادرم حتما راحتم نمی گذاشت، من که تو را دوست داشتم نمی توانستم ببینم کس دیگری به جای تو است، اگر تو به خاطر برادرهایت از عشق گذشتی، من هم به خاطر تو از جوانی ام گذشتم. حالا که آمده ام با دست پر آمده ام.
سعید و مجید در یک روز عروسی کردند، یک هفته بعد هم عروسی سعیده بود..
برادرها روی ده با دور خواهر می چرخیدند و از این گذشتی که کرده بود، تشکر می کردند و از خدا می خواستند او را خوشبخت بکند.
حالا سعیده و بابک، سوار بر ماشین عروس به آرایشگاه می روند.
سعیده به پسر عمو می گوید حواست را جمع کن ماشین امانته، پسر عمو می گوید: نه دیگه سعیده مال خودمه، قول میدم رویایی ترین زندگی را برایت فراهم کنم.
سعیده باورش نمی شد، این نتیجه گذشت و فداکاری او بود که پسر عمویش به او وفادار مانده بود.
حالا بر روی صندلی آرایشگاه می نشیند، این بار غم جدایی یا ترس دلشوره در دلش نیست، فقط در دلش صدای عشق است و عشق است و عشق

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
لوچ
دهقان پیر با ناله می گفت: ارباب، آخر درد من یکی دوتا نیست. با وجود این همه بدبختی نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟ دخترم همه چیز را دو تا می بیند . ارباب پرخاش کرد که بدبخت چهل سال است که نان مرا زهرمار می کنی. مگر کور بودی،ندیدی که چشم دختر من هم چپ است؟ گفت چرا دیدم... اما چیزی که هست دختر شما همه ی این خوشبختیها را دوتامی بیند ولی دختر من همه ی این بدبختیها را ...

«کارو»

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
داستان اون دختر و مسعود
اون دختر از بچگي با پسرعموش بزرگ شده بود تنها اسمي كه بلد بود با عشق بگه اسم مسعود بوداز بچگي با هم بزرگ شدن، هر هفته تابستونا مي رفتن شمال باغ مسعودينا؛ چه روزايي داشتن.بهترين روزاي زندگي اون دختر روزايي بود كه در كنار مسعود بود، خيلي مسعود رو دوست داشت.يه بار وقتي مسعود يكي از ماشيناي اسباب بازي اون دختر رو خراب كرد يه كتك مفصل از باباش خوردكه چرا اسباب بازي رو خراب كرده، مسعود هم داشت گريه مي كرد كه اون دختراومد كنارش نشست و بهش گفت: مسعود گريه نكن به خدا منم گريه مي كنما ولي مسعود هق هق ميزد آخه كتك بدي خورده بود و دختر اشك تو چشاش جمع شده بود ولي مسعود هيچ وقت نفهميد اون شب دختر تا صبح نخوابيد،آخه اون نمي خواست به خاطر يه اسباب بازي مسعود كتك بخوره آخه خيلي مسعود و دوست داشت خيلي. روز به روز بزرگتر ميشدن و از هم دورتر آخه اونا الان ديگه اون دختر و پسر 4 ساله پيش نبودن. مسعود 18 سالش بود و دختر 5 سال ازش كوچيك تر بود، بعداز كلي دوري يه روز تابستوني تو باغ باز رفتن تو رودخونه و خاطره هاشون زنده شد و باز با هم آب بازي كردن، دختر سر تا پا خيس شده بود و سرما خورد و شيرين ترين مريضي عمرش همون سرما خوردگي بود. دختر روزبه روز عشقش به اون بيشتر ميشد ولي روزبه روز از هم دورتر ميشدن فقط هم به خاطر بالا رفتن سنشون و اين جور چيزا.تا اينكه يه روز دختر صبرش تموم شد آخه ديگه اون خسته شده بود از اين همه انتظار، از اين همه بلاتكليفي اون حتي نمي دونست مسعود دوسش داره يا نه. خيلي بده آدم عاشق كسي باشه ولي ندونه كه اونم دوسش داره يا نه. دختر الان 17 سالش بود و پسر 22 ، بلاخره گفت بذار حداقل بفهمه يكي هست كه عاشقشه. تو همين عيد امسال براش اس ام اس زد كه "من عاشقتم ولي تو نمي دوني من كيم مسعود جان، من عاشقتم و براي ديدنت روزشماري مي كنم" ولي مسعود جوابي نداد دختر بازم اس ام اس زد و بازم مسعود جواب نداد. دختر زنگ زد به اون و وقتي صداش و شنيد يه ذره دلش آروم گرفت آخه هميشه وقتي صداي مسعود و مي شنيد همه ي غم و غصه هاش يادش مي رفت. مي دوني دختر خيلي بد شانس بود آخه مسعود دانشگاه تو شهرستان قبول شده بود... مسعود و از محرم نديده بود،همه ي روزاش و به اميد اينكه مسعود براي عيد مياد مي گذروند ولي از شانس بده دختر اونا روز اول عيد رفتن شهرستان به خاطر فوت يكي از اقوام و وقتي برگشتن مسعود با دوستاش رفت شمال و اونا ديگه همديگه رو نديدن حتي روز سيزده. مسعود چهاردم اومد تهران و دختر همش دعا مي كرد تو محل ببينتش. يه روز كه حال دختر خيلي بد بود با دوستش رفت بيرون كه يه ذره حالش خوب شه از قضا يكي از دوستاي دختر خونه بغلي مسعودينا مي نشستن و وقتي دختر با دوستش منتظر اون يكي دوستش بودن كه بياد، صداي موتور اومد و دختر برگشت به دوستش گفت خدا كنه خودش باشه و رفت جلوي در، وقتي مسعود رو ديد مونده بود چي بگه خيلي به خودش فشار آورد كه تابلو بازي درنياره. مثل هميشه خيلي رسمي با هم احوال پرسي كردن و مسعود رفت تو. دختر فكر كرد كه رفته تو خونه ولي نگو مسعود فقط مي خواسته موتور و بذاره تو دم در با دوستش بودن و بلافاصله كه مسعود رفت تو خونه دختر گفت آخيش خوب شد ديدمش داشتم دق مي كردم مي دوني از كي بود نديده بودمش؟ كه همون موقع صداي دسته كليد مسعود اومد پس اون خونه نرفته بود دختر هم تا صداي كليدا رو شنيد دويد تو خونه ي دوستش چون فكر مي كرد مسعود شنيده. چند روز از اين ماجرا گذشت كه همون دوستش به دختر زنگ زد و گفت من حالم بده بيا بريم بيرون دختر هم رفت خونه ي دوستش تا عصر با هم برن بيرون. وقتي رفتن بيرون دختر باز به مسعود اس ام اس زد و گفت: شمال خوش گذشت دلم خيلي برات تنگ شده خيلي دوست دارم ببينمت و ...... ولي مسعود اين دفعه جوابش و داد و در پاسخش زد شما؟ دختر گفت: منو خيلي خوب مي شناسي ولي من نمي خوام تو بفهمي من كيم فقط آيديت رو بهم بده تا باهات چت كنم چون نمي خوام بفهمي كي هستم. پسر در جوابش گفت: به عقيده ي من ابراز علاقه به كسي كه دوسش داري باعث ريختن آبروي تو نميشه پس بگو كي هستي وگرنه ديگه اس ام اس هات و نخونده پاك ميكنم. دختر هم يه لحظه غفلت كرد و در جوابش گفت: فقط رو من حساب بد نكن، من دختر عموتم..... مسعود هم در جوابش گفت مي دونستم. وقتي دختر فهميدكه اون از اول مي دونسته خيلي جا خورد. ازش پرسيد: از كجا؟ مسعود گفت: از اونجايي كه تو تنها دختري هستي كه از من خوشت مياد و دنبال آيدي من مي گردي. دختر شوكه شده بود ولي تصميم گرفت بهش زنگ بزنه. بهش زنگ زد و حرف زدن خيلي با هم حرف زدن،دختر تو خواب هم نمي ديد يه روزي با مسعود بتونه حرف بزنه ولي روياش به حقيقت پيوست. وقتي حرفاشون و زدن از هم خدافظي كردن. دختر باز بهش يه اس ام اس زد و گفت بيا دم در مي خوام ببينمت اونم رفته بود تو كوچه وايساده بود و با هم رفتن تو كوچه روبه رويي ِ خونه ي پسر و كمي با هم حرف زدن. شايد باورتون نشه دختر با اينكه حسرت ديدنش و داشت ولي حتي نتونست بهش يه نگاه كوچيك كنه آخه خيلي خجالت مي كشيد. مسعود به دختر مي خواست بگه كه دوست ندارم رابطه مون دوستي باشه ولي دختر زودتر اين حرف و زد و مسعود هم خيلي خوشحال شد و به دختر گفت هميشه همين جوري خوب بمون و با كسي دوست نشو چون اصلا تو سن خوبي نيستي و دختر هم قبول كرد، ولي اون نمي دونست كه دختر به جز مسعود تا حالا به هيچكس حتي نگاه هم نكرده بااينكه كلي خاطرخواه داشته .بلاخره از هم جدا شدن و مسعود بهش گفته بود كه فردا بايد برگرده و بره چون خيلي وقته ترم شون شروع شده و دختر با اينكه خيلي ناراحت بود هيچي نگفت ؛فقط گفت اميدوارم تو درسات موفق باشي....

ولي اون دختر نمي دونه كه مسعودهم دوسش داره يانه؟ آخه مسعود هيچي بهش نگفت مسعود فقط گفت من از اول از نگاهات مي فهميدم كه چه حسي بهم داري ولي دختر هيچ وقت از چشماي مسعود هيچي رو نتونست بخونه!!!


واقعا چقدر بده آدم يه نفر ودوست داشته باشه و ندوني كه اون مي دونه كه دوسش داري و ندوني كه دوستت داره يانه.........

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
خدا چراغي به او داد،

روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت ميکرد.خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد.شما را خواهم داد .سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست.يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن.يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز.يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم.نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا .....تنها کمي از خودت.تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است.حتي اگر به قدر ذره اي باشد.تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست.زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست. :o

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
خليج
قاصدک خسته بود اما بايد ادامه ميداد.بايد با باد همراه مي شد و مي رفت آخه از طرف هزاران ايراني حامل پيام عشق و تعلق بود. راه درازي رو طي کرده بود و خبرهاي زيادي رو رسونده بود اما اين يکي فرق داشت خودشم نمي دونست چه فرقي!بايد حرکت مي کرد.باد و صدا کرد شب شده بود و آسمون پر از ستاره بود. ستارهء دنباله دار با اقتدار تمام توي آسمون جلوه گري مي کرد انگار مي خواست به قاصدک بگه تو گم شدي ولي من هيچوقت گم نميشم!قاصدک تو دلش گفت :من که گم نشدم .يه چيزي تو وجودش شعله مي کشيد .براش جالب بود که اين همه آدم هر کدوم از يه جاي دنيا ,همه عاشق يه چيز بودن و همه از اون خواسته بودن پيام عاشقي اونها رو به اون برسونه.مگه اون کي بود؟اصلا چي بود که همه عاشقش بودن؟کنجکاو بود هر چه زودتر برسه.حرکتش و تند کرد .تا طلوع خورشيد بايد به مقصد مي رسيد.
هوا ديگه کم کم داشت روشن مي شد.قاصدک يه بوي خاصي رو حس مي کرد .بوي دريا .زياد بهش توجه نکرد چون بايد زودتر به مقصد ميرسيد.حدسش درست بود چون چند تا مرغ دريايي رو ديد که دارن به طرفش ميان.فکر کرد شايد اونها کسي رو که من مي خوام بشناسن.سلام من دنبال کسي به اسم خليج فارس مي گردم!شما مي دونين کجا مي تونم پيداش کنم؟من از راه دوري اومدم اگه مي تونين به من کمک کنين لطفا.
همهءمرغها با هم زدن زير خنده!!آقاي خليج فارس!!!!اونها همينطور مي خنديدند.قاصدک فکر کرد:من چه حرف خنده داري زدم؟چرا بهم مي خندن؟يکي از مرغها متوجهء بهت زدگي قاصدک شد.گفت:خليج فارس رو 100 متر جلوتر پيدا ميکني ولي اون آدم نيست يه خليجه.
قاصدک بهت زده ايستاد.يه خليج؟؟اين همه راه اومدم که به يه خليج پيغام برسونم؟؟به آرومي حرکت کرد خسته بود.بوي دريا شديد تر شده بود چشمهاش و بست و به حرکت ادامه داد.صداي موجها رو مي شنيد.حتما به مقصد رسيده بود.آروم چشمهاش و باز کرد.واي خدايا چي مي ديد!چقدر زيبا و پر عظمت بود و چقدر آبي.صداي برخورد موجها به ساحل مثل يه موسيقي دل انگيز گوشهاش رو نوازش مي داد.حالا دليل اين همه عشق و تعلق رو مي فهميد.به سمت خليج حرکت کرد روي آب يه قايق ماهيگيريه کوچک شناور بود و ماهيگير پيريه ترانهءمحلي رو زمزمه مي کرد.قاصدک پرسيد:اينجا کجاست؟ ماهيگير جواب داد :اينجا بهشت ايران زمينه,محل درآمد هزاران انسانه.اينجا خليج شگفتيهاست اينجا خليج فارس.
درست حدس زده بود .به مقصد رسيده بود.به سطح آب نگاه کرد انگار چيزي از درون خليج اون و صدا مي کرد.قاصدک بي اختيار به سمت آب جذب مي شد.بله حالا موقع تحويل پيام بود.عشق تک تک اون آدمها رو تو بند بند وجودش حس مي کرد.روي آب نشست.خودش رو به موجها سپرد وغرق شد.حالا يه احساس خوب داشت.احساس رضايت ابدي.

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
خدايا با من حرف بزن
کودک نجوا کرد :خدايا با من حرف بزن . مرغ دريايي آواز خواند کودک نشنيد . سپس کودک فرياد زد : خدايا با من حرف بزن . رعد در آسمان پيچيد اما کودک گوش نداد . کودک نگاهي به اطرافش کرد و گفت :خدايا بگذار ببينمت . ستاره اي درخشيد اما کودک توجه نکرد . کودک فرياد زد :خدايا به من معجزه اي نشان بده . ويک زندگي متولد شد اما کودک نفهميد . کودک با نا اميدي گريست . خدايا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اينجايي . بنابراين خدا پايين آمد و کودک را لمس کرد . ولي کودک پروانه را کنار زد و رفت .

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
تو فرودگاه مهراباد

مامان :گلکم مواظب خودت باش دلم برات خیلی تنگ میشه نازنینم دختر گلم خیلی دوست دارم بزار ببوسمت بزار عطر تنت رو با تموم وجودم بگیرم اگه بر نگردم گلکم تو چی میشی گلکم اگه ..

مریم: مامانی الهی فدات بشم کاش درد تو بیفته به جونم این حرفا رو نزن اگه نیای من میمیرم عزیز دلم قربون اون چشمای نگرانت بشم منم خیلی دوست دارم مامانی زود زود بیا باشه؟ به خاطر من

قول بده انقدر زود حالت خوب شه که دل هیچ کدوممون از دوری هم تنگ نشه باشه مامانم باشه عزیزم

مریم: بابا قول بده مامانی رو زود و خشگلو مهربون و خوب بیاری بابایی قول بده مامانی رو میاری قول بده تنها بر نمی گردی قول بده

بابا:فقط تونست یه لبخند نشاید پر ازامید بزنه

بابا: رویا بسه بیا دیر میشه انقدر گریه نکن عزیزم تو می خوای بری اونجا تا سلامتی خودتو بدست بیاری و زود بر گردی این همه گریه دیگه واسه چیه؟

بابا:مریم جان بابایی انقدر بی تابی نکن بروتا پشیمونش نکردی

صدای هق هق مریم تو صدای هیاهوی جمیعت گم شد پشت بابا خم شده بود چشمهای نگران مامان تا آخرین لحظه به مریم بود

هیچکس رو خبر نکرده بودن مریم باید تنها بر می گشت که اون موقع سخت ترین کار دنیا بود انگار پاهاش رو به زمین و نگاهش رو به آخرین نقطه ای که مامان ایستاده بود دوخته بودند

بعد از سه ماه

چشمای مریم قرمز بود چشماش نوری نداشت نگاهش به اون نقطه آخر بود

پرواز مامان نشست چفدر دیر کردن

بابا داره میاد ولی پشتش شکسته نگاهش بی فروغ بود فقط به امید مریم داره میاد

مریم چشمش به بابا افتاد دوباره بغضش ترکید جای خالی مامانی کنار بابا بیشتر آتیشش میزد با گریه و التماس داد میزد و به بابا میگفت..

مریم: بابا مگه قول ندادی تنها بر نگردی بابا مگه قول ندادی مامانی رو خشگل و مهربون بر گردونی بابا مگه مامانی نگفته بود غربت دوست نداره بابا تو که میدونستی امیدی نیست چرابردیش چرا بابا چرا تنها برگشتی

بابا مامانی تو غربت می ترسه بابا دلم واسه مامانی تنگ شده بابا مامانی اونجا وایساده بود بابا نمی خواست بره بابا ! آخ بابا ! کمرم شکست آخ بابا مامانی تنها مونده

بابا آروم گریه می کرد مردم اطراف از گریه و التماس مریم گریه شون گرفته بود

بابا مامانی رو برو بیار بابا من دیگه خونه نمیام بابا مامانی نگران بود بابا یی مامان داشت میرفت لباش لرزید بابا مامانی سرمایی بود اونجا هوا سرده روش پتو انداختی اومدی بابا برو مامانی رو برگردون مامانی می ترسه بابا مامانی غریب رفت بابا مامانی رو هیچکس بدرقه نکرد بابا مامانی تنها و غریبه میترسه بابا مامانی دلش واسه من تنگ میشه بابا مامانی اگه تو رختخواب خودش نخوابه بد خواب میشه بابا دیگه من شبها قبل از خواب با کی حرف بزنم بابا بریم مامانی رو بیاریم بابا مامانی تنهاست!!!

بابا: فدای چشمای بیروحت بشه بابا کمرم شکست من قول دادم اما ..

بابا : مامانی رو که داشتن میبردن اتاق عمل گفت گلکم رو ببوس و بگو مامانی همیشه باهات هست حتی آگه نبینیش

بابا:بیا گلک مامان بیا بریم مامان خونه منتظرت هست الان عطرش تو خونه پرشده اون زودتر از من برگشنه بیا گلک مامان بیا که مامانت تو رو دست من سپرد بیا که لحظه آخر هم اسم تو رو می گفت بیا عزیز مامانی بیا بریم خونه!!!

تقديم به تمام كسايي كه مثل خودم يتيمن مامان ندارن 😢

descriptionداستانهاي كوتام و بلند EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
خواب دید
در خواب با خدا گفتگویی داشت .

خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟

او گفت : اگر شما وقت داشته باشین .

خداوند لبخند زد و گفت وقت من ابدی ست .چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی
از من بپرسی ؟

او پرسید : چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند .

خداوند پاسخ داد : اینکه آنان از بودن در دوران کودکی ملول می شوند عجله دارند
که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
ا
ینکه سلامتی شان را صرف بدست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج
حفظ سلامتی می کنند .

اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال فراموششان می شود آنچنان که دیگر
نه در آینده زندگی می کنند و نه در حال .

اینکه چنان زندگی می کنند که گویی دیگر نخواهند مرد و چنان میمیرند که
گویی هرگز نبوده اند.

سپس خداوند دستهای او را در دست گرفت و هر دو ساکت مانندند .

بعد او پرسید :به عنوان خالق انسانها می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی
یاد بگیرند ؟

خداوند با لبخند پاسخ داد :

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد اما می توان
محبوب دیگران شد .

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی ست
که نیاز کمتری دارد .

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که
دوستشان داریم ایجاد کنیم و سالها وقت لازم خواهد بود که آن زخم التیام یابد.

با نبخشیدن بخشش یاد بگیرند .

یاد بگیرند که کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند
احساسشان را ابراز کنند و نشان دهند .

یاد بگیرند که می شود دو نفربه یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .

یاد بگیرند که همیشه نیست که دیگران آنهاد را ببخشند بلکه خودشان هم باید
خودشان خودشان را ببخشید

و یاد بگیرند که من اینجا هستم همیشه .

حالا با خودش می گوید ای کاش برای ابد در خواب می ماندم.

احتمالا از هيتلر
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply