«گفت و گو» نياز ديرين انساني است.در طول تاريخ انديشه و «گفت و گوي تمدن ها» ضرورت نوين جهاني است که در عميق ترين لايه هاي خويش به خردورزي رو آورده است. پس اين موضوع چنان ظرفيتي دارد که مبناي نظريه پردازي ها و تجربه اندوزي هاي گوناگون باشد. هر کس گام در راه «گفت و گو» مي گذارد، نقطه عزيمت خويش را «ندانستن» قرار مي دهد و چون مي داند که گفت و گو از «شنيدن» آغاز مي شود، جسارت ورود به عرصه هاي ناشناخته را دارد. در جهان گفت وگو پژوهشي است براي «بررسي تحولات گفتماني در پايان قرن بيستم» که در همين راستا به انجام رسيده است. انگيزه اصلي در پرداختن به اين مهم تلاش براي پاسخ گفتن به دغدغه هايي است که نگارنده برحسب علايق و تجارب خود در اين دوران با آنها رو به رو بود و خواسته يا ناخواسته در طول زمان تحقيق با آن مسائل زيست. اگرچه ورود به دامنه گسترده تعاريف فرهنگ و تمدن، ملازم با گرفتار شدن در مجموعه پراکنده يي از مباحث متفاوت و بعضاً متضاد است، به ناچار بايد براي دستيابي به مفهوم مشخصي از گفت وگوي تمدن ها از دايره کلي اين تعاريف عبورکرد. واژه هاي «فرهنگ» و «تمدن» گاه در تعابير معمول و متعارف با يکديگر تداخل پيدا مي کنند، در حالي که هر يک از اين دو مفهوم به حوزه هاي نظري و مصاديق عيني متفاوتي تعلق دارند. طبعاً وقتي صحبت از گفت و گوي ميان تمدن ها يا فرهنگ ها هم به ميان مي آيد، ناظر به عرصه هاي مختلفي مي شود، از اين رو نياز به آن است که مرزهاي توصيفي هر يک حتي الامکان روشن شود. واژه فرهنگ در فارسي مرکب از پيشوند «فر» به معناي جلو و بالا و «هنگ» است که در تبارشناسي لغوي از tang و tanga در پهلوي و اوستايي منشعب شده است. اين واژه به معني برکشيدن و متعالي ساختن است که با کلمات هيختن و فرهيختن ريشه مشترک دارد. اين کلمه و هم خانواده هاي آن در ادبيات کهن ايران داراي سابقه مشخصي است. نزد مولانا بيشتر به معناي «آداب و رسوم»، در شاهنامه ابومنصوري به معني «عظمت و شکوه» و نزد فردوسي، ناصرخسرو، سعدي و در قابوسنامه به معناي «دانش و علم و حرفه و تعليم و تربيت و خردمندي» آمده است.واژه culture نيز مشتق از کلمه لاتين cultura- و به لحاظ تبارشناسي از ريشه colere به معني پروراندن و بارور ساختن- است که طيف معنايي گسترده يي را دربردارد؛ «مسکن گزيدن، کشت کردن، حراست کردن و پرستش کردن» از آن جمله است. معناي آغازين واژه فرهنگ که در اروپا به مفهوم کشاورزي و کشت و زرع به کار مي رفت، گرايش به رشد طبيعي را نشان مي دهد، اما به وضوح مي توان دريافت که از قرن شانزدهم ميلادي به بعد اين مفهوم تعميم يافته و فراگير شامل توسعه انساني نيز شده است. در حقيقت فرهنگ در غرب معناي آغازين را که خصلتي عملي داشته، پشت سر نهاده است و به سوي معنايي استعاره يي سير مي کند. در عين حال ديده مي شود فرهنگ محدود به فراگيري مشخصي نيز نشده و فراگيري عام را که در ضمن خصلتي انتزاعي دارد، مي نماياند. درست از همين جا و با جذب معنايي انتزاعي است که واژه فرهنگ تحول پيچيده يي را در تاريخ مدرن مي پيمايد. مفهوم فرهنگ در حوزه علوم اجتماعي همواره در معرض تفسيرها و تعبيرهاي مختلف قرار داشته است، از اين رو تنوع و گستردگي معاني کمتر امکان آن را به وجود آورده است تا بر سر گستره موضوعي آن وحدت نظر به وجود آيد. دگرگوني هاي پديدآمده در مفهوم فرهنگ به خصوص بر اثر گسترش ارتباطات رشد روند جهاني شدن و تحول نظام آموزش، گستره تاثيرگذاري و نقش هاي آن حوزه را نيز تغيير داده است. در واقع ما در زمان حاضر بيش از هر موقع ديگر، در معرض انديشه هاي متفاوت در قالب هاي شفاهي، کتبي يا تصويري قرارگرفته ايم. اين انديشه ها است که جوهر و محصول فرهنگ به حساب مي آيند. به ميزاني که از طبيعت فاصله مي گيريم، آن را از نو مي آراييم و مي توانيم به آن معناي تازه يي بدهيم. زندگي فردي و جمعي ما از طريق کوشش هاي متنوع در پرتو انديشه ها سنجيده مي شود. تصورات ما از جهان واقع جهت دهنده اعمال و کردار در ارتباط با محيط پيرامون مان است. با توجه به همين تعبير از انديشه است که فريدريش تنبروک (1994-1919) مي گويد؛ به معني وسيع کلمه، هرآنچه انسان مي کند و هر آنچه عمل او به بار مي آورد، در حوزه فرهنگ قرار مي گيرد. به نظر او، انديشه جوهر فرهنگ است، زيرا کليد تفسير واقعيت را به دست مي دهد. به همان ميزان که فرهنگ بنيادهاي اجتماعي دارد، اجتماع هم بنيادهاي فرهنگي دارد. براساس تعاريف کلاسيک، فرهنگ را شامل «تمامي عادات جامعه» مي دانند، يعني اگر جامعه را مجموعه افرادي سازمان يافته بدانيم که شيوه زندگي خاصي دارند، در اين صورت فرهنگ يعني شيوه زندگي. تسودي باربو (متولد 1919) در کتاب جامعه، فرهنگ و شخصيت مي نويسد؛ بيشتر تعريف هاي فرهنگ بر دو نکته تاکيد مي گذارند؛ نخست بر عناصر فرهنگ، چه به صورت عادات اجتماعي جلوه گر شوند و چه به صورت روش زندگي جامعه تظاهر يابند، دوم بر تاثير انگيزاننده و هنجاري اين عناصر نسبت به رفتار خود. به بيان ديگر کارکرد ويژه فرهنگ، آفرينش و نگهداري تداوم و همبستگي ميان افراد جامعه معين است. اصطلاحاتي چون باورهاي مشترک، انديشه ها، ارزش ها و همچنين الگوهاي رفتار اغلب در همين چارچوب به کار مي روند. يکي از مهم ترين تعريف هاي فرهنگ که از جمله تعريف هاي پايه و کلاسيک است، توسط ادوارد بارنت تايلور انسان شناس انگليسي ارائه شده است. او در کتاب فرهنگ ابتدايي که در سال 1871 منتشر شده، فرهنگ را اين گونه تعريف کرده است؛ فرهنگ آن کل تاليفي است که شامل معرفت، اعتقاد، هنر، اخلاقيات، قانون، آداب، همه توانايي ها و عادات مکتسب انسان به مثابه يک عضو جامعه مي شود. به مدت چند دهه، تعريفي که تايلور ارائه داده بود، مورد پذيرش گسترده يي قرار گرفت. اما از اوايل قرن بيستم، به ويژه با طرح مباحث نسبيت گرايانه ديدگاه هاي وحدت گراي قرن 19 کم کم رنگ باخت و تعاريف گوناگون و متکثري ارائه شد. اين تعاريف عمدتاً به سوي تجريد و مفهومي شدن پيش مي رود. يکي از کارهاي برجسته و جامعي که در اين زمينه انجام شده، کار مشترک دو فيلسوف اجتماعي امريکايي کروبر و کلوکون است که به سامان بخشيدن و ضابطه مند کردن تعاريف کمک چشمگيري کرد. آنها در کتاب مروري انتقادي بر مفاهيم و تعاريف فرهنگ، تعريف از فرهنگ را جمع آوري و دسته بندي و تنظيم کرده و در شش طبقه جاي داده اند. در اين تقسيم بندي براي هر طبقه يکي از مهم ترين نظريه پردازان معاصر آن به نمايندگي انتخاب شده است. مقاله از :
هادي خانيکي*
*مديرعامل موسسه بين المللي گفت وگوي فرهنگ ها و تمدن ها