سه شنبه 22 دی 1388
فعلاً خداحافظ روزنامه اعتماد - آموزش آشپزی
[u]قول داده بودم در اين ستون حتي اگر به اندازه يک خط بشود از حق دفاع کرد، بمانم و بنويسم اما اين اواخر ستون هايي که کامل و به زبان علمي از بيخ بريده مي شوند، تعدادشان بيشتر از آنهايي است که فرصت چاپ پيدا مي کنند. يعني آن يک سطر هم نمي ماند. نه ايرادي مي ماند و نه چاره يي. نه گلايه يي از مسوولان روزنامه- که شرايط شان را دارم هر روز مي بينم- و نه گريزي براي من که شرايطم را داريد هر روز مي بينيد.
به اسم آزادي قسم ياد کردم که حرف هايم را باور کنيد. ستون آموزش آشپزي را دوست داشتم چون شما به آن محبت داشتيد. اما به قول اثيرالدين اخسيکتي «از دست عزيزان چه بگويم گله يي نيست/ گر هم گله يي هست دگر حوصله يي نيست». از سوي ديگر هم بايد شرايط امروز مطبوعات را درک کرد. من قلباً ايمان دارم يک نشريه مفتوح اما دست به عصا بهتر است از يک نشريه بسته بندي شده اما کماندو، نبود من و ستون من هم از اين استدلال مي آيد.
دوست داشتم سبزي پلو با ماهي را تا شب عيد امسال ادامه مي دادم. به بعد از آن هم فکر کرده بودم؛ کوکوسبزي، شکر خدا که غذاهاي سبز کم نيستند اما وجود غذا براي آموزش آشپزي شرط لازم و کافي نبوده و نيست.
در اين مدت حرف هاي زيادي شنيدم. همسرم از «عزيزم اين جوري ننويس» شروع کرد و گاهي به «مگه تو زن و بچه نداري خودخواه؟» هم سرک کشيد. پسرم که همچنان شعار مي دهد «جين مارو دزديدن/ دارن باهاش پز مي دن» هم معتقد بود بهتر است اين را ننويسم و زودتر بروم منزل. پدرم از تجربياتش در انقلاب 57 گفت و خلاصه حرفش «آدم شو» بود و مادرم تاکيد داشت «به زندگيت بچسب». دوستانم هم زنگ يا اس ام اس مي زدند با اين مضامين درخشان؛ «تو ديوونه يي. اين جوري ننويس خره»، «ما کمپوت نمياريم ملاقات» و... اما سعي کردم به اين کله خري مکتوب ادامه بدهم. حالا اما ستون رسماً شده مثل قصه يکي بود، يکي نبود. شده مثل چنگال يکي در ميان. خب اين يعني ديگر نمي شود. تاکيد مي کنم و تاکيد مي کنم که شرايط مسوولان روزنامه را درک مي کنم و شرط ادب مي دانم (ادب؟ من؟،) که به جاي آنکه سرم را بيندازم پايين و بدون هيچ توضيح و اطلاعي همين طوري بروم، اين چهار خط را خدمت شما توضيح عرض کنم (ديگر حتماً مي دانيد که عرض کردن فعلي منکراتي نيست) و يک سپاسگزاري هم بزنم تنگش و بعد مرخص شوم. سپاس خداي را که لطف داشت به من تا بمانم و به قاعده اين ستون، گاهي شما را کمي بخندانم که برايم غنيمتي عزيز است. سپاس از شما که هر روز من را محبت مال(،) کرديد و ايضاً از روزنامه که ريسک حضور اين ستون را پذيرفت. تا اطلاع ثانوي بنده را دعا بفرماييد مزيد بر امتنان خواهم شد. [/u]
Last edited by yady on Sun Jan 17, 2010 5:27 pm; edited 1 time in total
فعلاً خداحافظ روزنامه اعتماد - آموزش آشپزی
[u]قول داده بودم در اين ستون حتي اگر به اندازه يک خط بشود از حق دفاع کرد، بمانم و بنويسم اما اين اواخر ستون هايي که کامل و به زبان علمي از بيخ بريده مي شوند، تعدادشان بيشتر از آنهايي است که فرصت چاپ پيدا مي کنند. يعني آن يک سطر هم نمي ماند. نه ايرادي مي ماند و نه چاره يي. نه گلايه يي از مسوولان روزنامه- که شرايط شان را دارم هر روز مي بينم- و نه گريزي براي من که شرايطم را داريد هر روز مي بينيد.
به اسم آزادي قسم ياد کردم که حرف هايم را باور کنيد. ستون آموزش آشپزي را دوست داشتم چون شما به آن محبت داشتيد. اما به قول اثيرالدين اخسيکتي «از دست عزيزان چه بگويم گله يي نيست/ گر هم گله يي هست دگر حوصله يي نيست». از سوي ديگر هم بايد شرايط امروز مطبوعات را درک کرد. من قلباً ايمان دارم يک نشريه مفتوح اما دست به عصا بهتر است از يک نشريه بسته بندي شده اما کماندو، نبود من و ستون من هم از اين استدلال مي آيد.
دوست داشتم سبزي پلو با ماهي را تا شب عيد امسال ادامه مي دادم. به بعد از آن هم فکر کرده بودم؛ کوکوسبزي، شکر خدا که غذاهاي سبز کم نيستند اما وجود غذا براي آموزش آشپزي شرط لازم و کافي نبوده و نيست.
در اين مدت حرف هاي زيادي شنيدم. همسرم از «عزيزم اين جوري ننويس» شروع کرد و گاهي به «مگه تو زن و بچه نداري خودخواه؟» هم سرک کشيد. پسرم که همچنان شعار مي دهد «جين مارو دزديدن/ دارن باهاش پز مي دن» هم معتقد بود بهتر است اين را ننويسم و زودتر بروم منزل. پدرم از تجربياتش در انقلاب 57 گفت و خلاصه حرفش «آدم شو» بود و مادرم تاکيد داشت «به زندگيت بچسب». دوستانم هم زنگ يا اس ام اس مي زدند با اين مضامين درخشان؛ «تو ديوونه يي. اين جوري ننويس خره»، «ما کمپوت نمياريم ملاقات» و... اما سعي کردم به اين کله خري مکتوب ادامه بدهم. حالا اما ستون رسماً شده مثل قصه يکي بود، يکي نبود. شده مثل چنگال يکي در ميان. خب اين يعني ديگر نمي شود. تاکيد مي کنم و تاکيد مي کنم که شرايط مسوولان روزنامه را درک مي کنم و شرط ادب مي دانم (ادب؟ من؟،) که به جاي آنکه سرم را بيندازم پايين و بدون هيچ توضيح و اطلاعي همين طوري بروم، اين چهار خط را خدمت شما توضيح عرض کنم (ديگر حتماً مي دانيد که عرض کردن فعلي منکراتي نيست) و يک سپاسگزاري هم بزنم تنگش و بعد مرخص شوم. سپاس خداي را که لطف داشت به من تا بمانم و به قاعده اين ستون، گاهي شما را کمي بخندانم که برايم غنيمتي عزيز است. سپاس از شما که هر روز من را محبت مال(،) کرديد و ايضاً از روزنامه که ريسک حضور اين ستون را پذيرفت. تا اطلاع ثانوي بنده را دعا بفرماييد مزيد بر امتنان خواهم شد. [/u]
Last edited by yady on Sun Jan 17, 2010 5:27 pm; edited 1 time in total